دیدار

373 63 4
                                    

-سزاوار مرگن. مورچه‌ای که زیرپای کودکی له شد و گردن بی‌گناهی که به دار آویخته می‌شه. کبوتری که زوزه‌کشان از درد بال ، کار گرگ‌هارو تقلید می‌کنه محکوم به مرگه. تقلید و تکرار. انسانیت آموختنی نیست. انسانیت از درون ما ریشه می‌گیره و ما همون ابله‌هایی هستیم که به چشم و گوش اعتماد می‌کنیم. حق زندگی رو به هم‌گناه می‌دیم و خنجرهامون رو برای بی‌گناه تیز می‌کنیم. تظاهر می‌کنیم انسانیم چون هستیم اما معنی انسان بودن چیزی جز وحش و خشم نیست.

پرده‌ها کنار رفت و تماشاچی‌ها برای تشویق ایستادن. می‌گفتن این اثر کار اون مردک تارزان شکل آسیایی با چشم‌های بادومیشه.

به گوش می‌رسید که داستان زندگی خودش رو نوشته و هضم اون کلمات حتی برای لرد پورتر¹ هم کار دشواری بود.

لرد ترجیح می‌داد در حالی که پای راستش رو روی پای چپ انداخته شیشه‌ی عینکش رو با دستمال گرون قیمت توی جیبش پاک کنه و موقع نمایش روی سکوی بلندی بشینه. شراب کهنه‌ش رو مزه‌مزه کنه و به قدرت کلماتی که اون پسر روی صحنه به زبون می‌اورد فقط و فقط به چشم سرگرمی نگاه کنه.

روزهای بعد ، وقتی نمایش تئاتر به اوج رسید پورتر از فکری که می‌کرد پشیمون شد. پسر ، روی صحنه جوری گریه می‌کرد انگار درد بزرگی رو تا به امروز به دوش کشیده. ضجه و ناله برای یک لحظه بود. موهای بلندش از اشک و عرق خیس شده بود و رگ‌های پیشونیش به طرز غیرقابل باوری درشت به چشم می‌رسیدن.

چیزی عوض شد. لرد دست از نوشیدن برداشت.

به چشم‌هایی خیره شد که چیزی جز اندوه درش وجود نداشت و بعد از پایان نمایش سمت پلکان‌های چوبی رفت تا نویسنده و بازیگر این نمایش رو ببینه.

هنرمند گوشه‌ای چهار زانو نشسته بود. توی زاویه دیدش چیزی جز دیوار نبود و زمانی که لرد پورتر از بین دخترهای جوونی که کرست‌های هم رو محکم می‌کردن گذر کرد متوجه این موضوع شد.

-سلام.

شروع خوبی برای مکالمه بود. مرد دست از تماشای صفحه‌ی ترک‌خورده برداشت و با چشم‌های ریزش به پیرمرد نگاهی اجمالی انداخت.

-من می‌شناسمتون؟

-می‌تونیم آشنا شیم؟ نمایشت رو می‌بینم و از استعدادت حیرت زده‌م.

بلند شد و با لرد دست داد.

-ممنون.

همین‌قدر کوتاه.

-می‌تونم اسمت رو بدونم؟

-بکهیون بیون. کره‌ایه.

اون‌روز بکهیون حتی تصور نمی‌کرد توی خونه‌ی لرد پا بذاره اما بعد از مدتی متوجه شد سرنوشت تقدیرش رو تعیین می‌کنه و دست از لجبازی برداشت. پایانش رو می‌دونست اما مسیرش رو نمی‌دونست پس صبر کرد.

توی کتابخونه‌ی بزرگ لرد پرسه می‌زد و از پنجره به نمای لندن نگاه می‌کرد.
هروقت که می‌خواست می‌نوشت و بعد باز به بیرون زل می‌زد.

لرد تصمیم گرفته بود تا زمانی که بکهیون مخالفتی نداره توی اون اتاق حبسش کنه و حریصانه تنها خودش تمام داستان هاش رو بخونه.

پسر با اون موهای ظریف و بلندش داستان‌های زیادی نوشت اما وقتی از پیرمرد خواست حدس بزنه کدوم یکی داستان زندگی خودشه لرد پورتر عاجز موند.

.
Porter¹
.

𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬ Where stories live. Discover now