نقاشی نحس

89 47 7
                                    

استاد پارک محکم و استوار سر تصمیمش بود. نباید اجازه می‌داد قلب ساد‌ه‌ش حماقت کنه و به مغزش خفه‌‌شو‌ی بلندی بگه.

اما متاسفانه دل بی‌عرضه‌ی چانیول با دیدن اشک‌های بکهیون موقع مرگ پدرش تالاپی تا روی زمین قل خورد. اما زمانی که خون به مغز نرسید و چیزی درون جمجمه‌ش خشک شد ، دو دل موند.

بعد از دویدن برای پنجمین بار دور ترافالگار بود که حس کرد موهاش بیش‌ازحد مزاحمه پس با دست جمعشون کرد.

باز پا به حماقت گذاشت و میدون رو دور زد اما شاید بیست و سومین بار بود که با هجوم ماده‌ی اسیدی به حلقش عقب کشید.

تا خونه پیاده رفت اما دید چراغ کلبه‌ی کوچیکش روشنه ، پس جایی پناه گرفت.

دست راست معیوبش رو روی دهنش گذاشت و سعی کرد شمرده‌تر نفس بکشه. اون‌قدر به در خیره موند که گذر زمان رو احساس نکرد.

بالاخره غروب خورشید آسمون روشن رو تیره‌وتار کرد. در خونه‌ش باز شد. پاهاش و قد بلندش رو بیشتر جمع کرد تا توی دید نباشه و چندباری محکم پلک زد تا واضح‌تر ببینه.

دو مرد از در فاصله گرفتن و پیرمردی رو دید که با خشم به خونه نگاه می‌کنه.

این لحظه بود که نفس‌هاش کندتر از حد معمول شد و به دست زخمیش نگاهی انداخت.

وقتی اون مرد کت‌شلوار پوش ازش خواسته بود بدن برهنه‌ی زنی رو به تصویر بکشه هرگز گمون نمی‌کرد اون زن بی‌لباس ، دختر این پیرمرد باشه.

متوجه شده بود مدلِ نقاشی معذبه اما روی سرش پارچه ای بود که احتمال می‌داد برای اینه که شرم نکنه نه اینکه درواقع اون دختر گروگانه و زیر اون پارچه عرق کرده و ترسیده!

این بی‌عقلی مسبب از دست دادن دست راستش و مصادف با مُردن مهارت نقاشیش بود.

با خارج شدن لشکر حیوان‌صفت مقابلش از زاویه دید نفس آسوده‌ای کشید و وارد خونه شد.

بوم‌ها پاره شده بود. رنگ‌ها کف زمین و روی دیوار ریخته شده بود. مداد‌ها شکسته شده و قلموها بی‌مو مونده بودن. قطعا لرد باخبر شده بود که با وجود بلای زخم درشتش ، دست از نقاشی نکشیده و راهی پیدا کرده.

خدای بزرگِ چانیول! اگه یهو سروکله‌ی بکهیون پیدا می‌شد و این آشوب رو می‌دید چی؟ از فکری که به سرش زد آه خسته‌ای کشید.

چهره‌ی اون پسر یتیم از جلوی چشم‌هاش تکون نمی‌خورد. دستش رو روی سینه گذاشت و با حس تپش‌های سریعش حتی عصبی‌تر شد.

اگه خونه نمی‌موند و پسر سرمی‌رسید تقی به در می‌زد و می‌رفت. می‌دونست نجار جوری تربیتش کرده که مثل لرد بی اجازه قفل در خونه‌ای رو نشکنه یا حداقل با دیدن قفل شکسته مثل راهزن و دزد وارد نشه.

حالا با فکر به اون باید خودش رو دوباره مجازات می‌کرد. سمت کشو رفت و با دست چپ قیچی بزرگی رو توی موهای بلندش تاب داد.

با ریخته شدن بندهای مشکی روی زمین خوشحال شد که الآن می‌تونه بدون رفیق و مزاحم همیشگی سمت میدون راه بیفته.

𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬ Where stories live. Discover now