قلموی دست‌ساز

63 46 4
                                    

نقاش می‌دید که شاگردش با دقت مشغول صیقل دادن چوب درخته اما جرات نمی‌کرد جلو بره چون هر ثانیه‌ای که می‌گذشت درصد اینکه بکهیون رو بغل کنه و ببوستش بالاتر می‌رفت.

-روزنامه‌ی امروز رو دیدی؟

پسر پرسید و مرد مِن‌مِن‌کنان جواب داد:

-نه. علاقه‌ای به دنبال کردن اراجیف احمقانه ندارم ، بچه.

-داستان کوتاهی که نوشتم توی صفحه آخرش چاپ شده!

-پس باید روزنامه گیر بیارم.

-که داستانم رو... بخونی؟

چانیول سکوت کرد. سری تکون داد و بعد زمزمه کرد:
-که کش دورش رو برای بستن موهام استفاده کنم.

پسر همون‌طور که درگیر ساخت قلمو بود ، دسته‌ی دیگه‌ای مو رو برداشت و با نخ محکم کرد.

-دیگه کدوم موی بلند؟ راستی چرا موهات رو کوتاه کردی؟ چرا قلموها و مدادات شکسته بود؟ و نقاشی‌هات...

اجازه‌ی تکمیل جمله داده نشد:

-زیرسر کلیساست! حتما اون معتقدها دوباره شروع کردن به اراجیف پخش کردن درباره‌ی هنر. وقتی خونه نبودم این‌ بلا نازل شد...

-به‌خاطر اینه که هرکسی رو که می‌کِشی سرش خیلی بزرگ‌تر از تنشه! اگه سعی کنی واقعیت رو بکشی شاید دست از شیطان خوندنت بردارن استاد.

-نه.

-اما...

-دیروقته بکهیون. برو خونه. بهت گفتم نیازی نیست از موهام قلمو بسازی! نمی‌شه ازشون استفاده کرد.

-چاپلوسی نمی‌کنم اما حالا که هیچ قلمو و رنگی نداری. کاری به کار من هم نداشته باش. دلم نمیاد موهات رو دور بریزی و برای خرید رنگ هم خودم می‌رم. اگه خونه بمونی جات امن‌تره.

-برو بیرون.

پارکِ نقاش فریاد زد و بلافاصله نفس گرفت.

بکهیون چوب و تیغ توی دستش رو روی زمین رها کرد و روبه‌روی مرد ایستاد. دزدیده شدن نگاهش باعث اعتراض پسرِ نجار شد.

-نمی‌خوای بمونم؟ اگه بگی نمی‌خوای ، می‌رم. نمی‌مونم. دیگه هم برنمی‌گردم. به حرف دلم گوش نمی‌کنم. جدی می‌گم. حس می‌کنم از وقتی که بهت گفتم برام خاصی ازم بدت میاد.

-ازت بدم نمیاد بکهیون.

نفس پسر توی سینه‌ش حبس شد. چانیول دور بکهیون چرخید و سرش رو لای موهای شاگردش فرو برد.

-ازت بدم نمیاد. اما مردم لیاقت همه چیز رو ندارن. من لیاقتت رو ندارم. بهت گفتم دور ترافالگار بدویی تا بلکه از سرت بیفتم اما با اینکه می‌دونستم ممکنه ، بازهم حواسم پرت شد و قبل از اینکه به خودم بیام توی وجودم رخنه کردی. از شکاف وسط سینه‌م گذشتی و همون قسمتی که نباید ، جا خوش کردی. با موهام خداحافظی کردم چون طی کردن میدون با اونا فقط باعث می‌شد زود خسته شم و باز وقتی ایستادم به تو فکر کنم. نه تنها ازت متنفر نیستم حتی فکر می‌کنم شاید دیوونه‌ی تو شدم چون دلم می‌خواد همین الان قلبمو از درونم بیرون بکشم و بذارم بین انگشت‌های باریکت ، بچه. با همه این چیزایی که گفتم اما ازت می‌خوام بری و برنگردی چون نمی‌شه. چون نباید بشه...

𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬ Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz