آخرین اجرا

139 46 28
                                    

-اگه بهت بگم این تهشه چی می‌گی؟

بکهیونِ بازیگر مقابل تماشاچی‌ها از معشوقه‌ی نمایش پرسید.

-و هردوی آن‌ها تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کردند؟

-البته که نه عزیزم. می‌تونیم امیدوار باشیم این‌بار نخوایم...

سکوت کرد. تماشاچی‌ها منتظر ادامه‌ی اجرایی که بابتش پول داده بودن موندن. پسر تمرکزش رو از دست داده بود!

سرش گیج‌ می‌رفت و می‌دونست چیزی نمونده تا پخش زمین شه ولی خودش رو جمع‌وجور کرد.

-امیدوار باشیم... این‌بار نخوایم خفت بدتری رو به دوش بکشیم وگرنه می‌دونیم خوبی و خوشی تا ابد پایدار نیست.

بعد از مکث دیگه‌ای صدای تشویق بلند شد و پرده‌های سالن بسته شد.

حالا که موفق شده بود انتهای یکی از قصه‌هاش رو شاد نگه داره خودش بی‌نهایت غمگین مونده بود. تا اون حدی که سر اجرای نمایشش حالش چندبار بد شد و مدام به اون نقاشی فکر می‌کرد که از نزدیک نمایشش رو ندیده. نمایشی که باید پایان داستان بکهیون و چانیول می‌شد نه یه نمایش آبکی روی چوب‌های لق سالن تئاتر.

به خونه که رسید کمی با جوهر خودنویسش بازی کرد و توی دفترش نوشت:

بالاخره تمومش کردم پارک چانیول. بالاخره نقطه‌ی آخر آفت زندگیمون رو با یه نهایت خوش نوشتم و اجرا کردم استاد ، اما تو هرگز نفهمیدی وقتی خودم حرکاتت رو تقلید کردم و سعی کردم توی داستان هام زنده نگه دارمت چقدر زجر کشیدم. تو از اون بالا من رو روی صحنه پرزرق‌وبرق تئاتر ، دیدی درحالی که من وسط صحنه‌ی نبرد بودم. نبرد احساساتم. شاید مشکل بودنش به خاطر این بود که من هنوزم دوستت دارم استاد...

موی بلندش رو پشت گوش زد و به میزش تکیه داد. دسته‌ای از موهاش رو توی دست گرفت و آه کشید. اون موها تنها چیزی بودن که می‌تونست حس امنیت زمان زنده بودن نقاش و نجار رو براش یادآور شه.
گرسنگی امونش رو برید ، بلند شد تا سریع چیزی درست کنه. خیلی از مدت روز گذشته بود و بهتر بود قبل از خواب چرخی اطراف ترافالگار بزنه.

.
ران مدت زیادیه تموم شده و امشب توی واتپد کاملا پابلیش شد. بار احساسی زیادی رو یه دوش کشیدم لطفا اگه دوسش داشتین یه کامنت کوچیک بذارید تا خوشحال شم.🤍
.

𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬ Where stories live. Discover now