یادم نمیاد موهای زنی رو لمس کرده باشم. پدرم اهل کرهی جنوبی بود و مادری که نمیشناختمش فردی از مردم خاکستری همین کشور. خشک و عادی.
برخلاف میلم به وجود اومدم. با زور به این دنیا کشیده شدم و یاد گرفتم تحمل کنم.
انگلیسی دستوپا شکستهی پدر موجب شد تا هفت سالگی خیال کنم اون مرد تنها کسیه که میتونم باهاش حرف بزنم.
در نهایتِ تاسف مدرسه هم برای من ، کسی که هم صحبتی جز پدر ندیده بود ، جز وحشت چیزی به همراه نداشت.
بچهها فقط دیوهای نابالغی هستن که با گذشت زمان نقاب انسان بودن به چهره میزنن.
وقتی با این اصل مواجه شدم که پی بردم در اون زمان با کشیدن چشمهاشون رو به پایین ، هدیهی پدرم ، چشمهای آسیاییم رو به مزحکه میگرفتن و بعد با رشد کردنشون ، از درون نژادپرست بودنشون رو انکار میکردن.
خوی انسان تاثیر برانگیزه. وقتی کم سنوسال هستیم عزم خاصی برای بیرون ریختن افکار داریم و بعد با ورود به دهههای بعدی زندگی فن جدیدی یاد میگیریم به نام دورویی. از باطن مسخره میکنیم و در ظاهر از زیبایی میگیم.
سنم که به ده رسید نشاط خاصی در چهرهی خستهی مرد دیدم. بعد از سالها غربت با مردی از نژاد کرهی شمالی آشنا شده بود. تلفظ بعضی کلمهها متفاوت بود اما میدیدم که هردو برای معاشرت اشتیاق داشتن.
موهای بلندش رو که دیدم قاهقاه خندیدم و در خلوت از نبود نشونههای مردونگی در اون شخص گفتم.نجار که مشغول فرو کردن میخ جدیدی بود دستی به سرم کشید ، لبخند خستهای زد و سوال کرد:
-مردونگی چیه بکهیون؟
-کسی که مثل شما باشه.
-جوانمرد بودن مهمتر از مردونگیایه که ازش حرف میزنی. اگه فکر میکنی مردونگی ، موی کوتاه و دستای زمخت منه اشتباه میکنی. اشکالی نداره. من بهت میگم بکهیون. میگم گذشت و جوانمردی به ریخت آدمی ربطی نداره. اونی که تو بهش میگی مردونگی ، شکل و قیافه نیست. اسمش هم مردونگی نیست. فداکاریه.
شاید بعد از این گفتوگو بود که جلوهی اون تارهای مشکی بلند به کل توی ذهنم عوض شد.
شگفتانگیز بود که چطور با ظرافت مدادش رو به دست میگرفت و وقتی که موهای مزاحمش کل صورتش رو در بر میگرفتن توجهای نمیکرد.
کنجکاوی پدر ، باعث میشد آخر هفته ها پیاده از روی سنگفرشهای خیس عبور کنیم و برای دیدن نقاشیهاش به پاهامون زحمت بدیم.
نجار هنرمند نبود. دقتی توی کارش دیده نمیشد اما هنردوست بود.
به نقد تکتک خطوط مینشست و نقاش رو تحسین میکرد.
وقتی دیگه تشویق کردن دوستش براش کافی نبود هیکل قناس پسرش رو برانداز کرد و پیشنهاد داد نقاشی کنه...
نوشتن خاطرات محوم بهم کمک میکنه داستان بنویسم.
بوی اون هیزمهای نمخوردهی شومینهی خونهی پارک رو فراموش نکن بکهیون.
YOU ARE READING
𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬
Romanceنجار گمون میکرد پسرش بعدها هنرمند بزرگی شه. هنرمند هم شد اما هنروری که مینوشت و بعد گذر از سنگفرشهای خیس لندن ، فارغ از حرفهای نژادپرستانه مردم ، روی سکوی سالن اجرا میکرد. درسته بین رنگهای قرمز و مدادهای شکسته شدهی استاد پارک سکوت کرد ، ا...