دوست پدر

77 40 3
                                    

آخرین باری که دیدش همون لحظه‌ای بود که از خودش پرسید چرا به حرفش گوش کرده و فقط رفته.
برگشت اما خیلی دیر بود. چانیول حتی از چارلی نمایشنامه‌ای که بعدها نوشت دردمندتر بود.

-من نمی‌تونم توی اوج دوست داشنت ازت دور شم.

این جمله‌ای بود که احتمالا اگر بعدش پلک‌های تقریبا سوراخ استادش رو نمی‌دید ممکن بود طولانی‌تر شه.
از ترس به زمین افتاد و پاهاش ناخواسته مثل پاهای عنکبوت به عقب هدایتش کردن.

از باز بودن در باید شک می‌کرد اتفاقی افتاده ولی به قدری برای دومین مراسم ابراز علاقه‌ به دوستِ پدرش هیجان‌زده بود که با بی‌توجهی فقط وارد کلبه بشه.
لیوانی بین انگشت‌های استادش قفل شده بود. بکهیون می‌دید منتها سکوت کرده بود.

-تویی بچه؟

چانیول با یک‌جفت چشم کور و خون‌آلود سوال کرد اما جوابی نگرفت.

-بکهیون؟

صدا زد اما باز چیزی نشنید. ترسیده بود که نکنه جز چشم‌هاش ، گوش‌هاش هم ازش گرفتن پس از روی صندلی چوبی بلند شد و هنوز قدمی برنداشته بود که روی زمین افتاد.

با صدای ریختن نصفی از مایع توی گیلاس دستش روی زمین ، متوجه شد که هنوز می‌تونه بشنوه.

-شنیدم... صداتو شنیدم! می‌خوای بگی اینجا نیستی بکهیون؟ خودت گفتی نمی‌تونی توی اوج دوست داشتنم ازم دور شی. ترسیدی؟ منم ترسیدم. این‌دفعه دیگه واقعا خیلی ترسیدم پسر. نمی‌فهمی چقدر درد می‌کنه...

با حس دست‌هایی دور گیلاسی که دستش بود عقب کشید. حداقل فهمیده بود بکهیون اینجاست.

-استاد...

-یادته بهت گفتم با دست چپ نقاشی می‌کشم؟ حالا باید چی‌کار کنم؟

مرد سوال کرد و بلند‌بلند خندید. انگار حالا که با اون چشم‌ها حتی نمی‌تونست گریه کنه مجبور به خندیدن بود.

-من فقط... من فقط... از من خواستن تن یه دختر رو بِکِشم. من هم نقاشیش کردم ، بکهیون. قسم می‌خورم کار دیگه‌ای نکردم. بعدش معلوم شد همونم گناهه. یادته بهت گفتم آدمای کلیسا خونه رو به هم ریختن؟ کار اونا نبود. بکهیون. بچه. کجایی؟

در جواب صدای لرزون پارک چانیول بکهیون فقط موفق شد محکم توی آغوشش پنهونش کنه و بعد نجوا کنه:

-اینجام. اینجام. حلش می‌کنیم. با هم... یه راهی پیدا می‌کنیم.

-بهم گوش کن. اون‌روز گفتم نمی‌شه. نباید بشه. همون روزی که بهت گفتم بری. چون می‌دونستم تهش این می‌شه. تو نباید اینجا باشی ، بچه...درد می‌کنه... درد می‌کنه...

-این‌قدر حرف نزن. باعث می‌شی... باعث می‌‌شی... بد شه...

چانیول بالاخره لیوان توی دستش رو بالا اورد. نمی‌تونست نگاهش کنه پس بوش کرد و سریع نوشیدش.

-بهم گفتن اگه خیلی اذیت شدم این رو بخورم. بهم گفتن که...

سرفه کرد و بعد از خون‌هایی که بالا اورد ادامه داد:

-بهم گفتن که سمه... بهـت... گفته... بودم پیدا کردن... سـ...م سخته پس... پس...توی... داستانت نیارش...

لرد باید این صحنه رو می‌دید تا بعدا سر اجرای داستان چارلی بی‌چاره اشک‌هاش رو الکی هدر نده. این واقعیت قصه‌ی سوزناک چارلی و مارگارت نمایشنامه بود.

𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang