لردِ وحشتزده محکم به در میکوبید.
-بکهیون. مرد جوون در رو باز کن!
صدایی که نیومد لرد باز به در ضربه زد و بیتوجه به خدموحشم از لای سوراخ کلید زمزمه کرد:
-باز کن درو.
ویکتوریا که زن سالخوردهی پورتر بود جلو اومد و دستی به بازوی لرد کشید.
-آروم باش.
-چطور آروم باشم وقتی در رو باز نمیکنه؟
بچه که بودم فکر میکردم ماهیهای توی تنگ میخوابن. وقتی خوابن روی آب میان چون تخت ندارن. بابا میگفت مردن اما من نمیدونستم مردن چیه. ولی وقتی پدر رفت ، فهمیدم. مردن یعنی اینکه کسی که قبلا بوده دیگه نباشه.
امروز خیال کردم مردم. عین نجار. مثل چانیول. مادر و تمام کسایی که بودن اما دیگه نبودن.
نمیتونستم تکون بخورم.
نعرههای پیرمرد رو میشنیدم اما فقط میشنیدم.
توی باتلاق بودم. لجنهای دور کمرم رو میدیدم گرچه درواقع نمیدیدم.و بعد خون رو دیدم... مثل رنگای قرمز کارگاه پارک همه جا پخش شده بود. جلو که رفتم دیدم کنار شومینه کز کرده و پوست دور ناخنش رو میکنه.
خونی که دیده بودم از باند دور دستش بود.-چانیول!
صدا زدم و دستهام رو دورش حلقه کردم.
سوختم. سینه و شکمم سوخت و برخورد پیاپی چیزی رو با خودم حس کردم.
لرد بود.
آتیش توی آغوشم به پایین افتاد و شعله کشید.
رقص ملحفهی توی دست لرد خاموشش کرد و بعد با نگاهی پر از ناامیدی به من خیره شد.ملحفهی تختم رو همونجا پرت کرد و خم ایستاد.
چرا اون چوبهارو بغل کرده بودم؟
YOU ARE READING
𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬
Romanceنجار گمون میکرد پسرش بعدها هنرمند بزرگی شه. هنرمند هم شد اما هنروری که مینوشت و بعد گذر از سنگفرشهای خیس لندن ، فارغ از حرفهای نژادپرستانه مردم ، روی سکوی سالن اجرا میکرد. درسته بین رنگهای قرمز و مدادهای شکسته شدهی استاد پارک سکوت کرد ، ا...