سم

81 45 7
                                    

اقدام وحشیانه نویسنده باعث بیمار شدن لرد شد. پیرمرد تلنگری نیاز داشت تا سکته کنه و بعد خونه‌نشین شه.

حالا که از شراب کهنه‌ش منع شده بود پسر رو وادار می‌کرد بیشتر و بیشتر بنویسه تا با اون داستان‌ها مست شه.

-بهت نمی‌خورد داستانی بنویسی که پسر نقش اصلیش این‌قدر اذیت شه ، بکهیون. نمی‌فهمم چرا اون نامادری عفریته‌ش به هر روشی آزارش می‌داد. فقط به‌خاطر اینکه از پوست‌وخون خودش نبود؟ یا دلیل دیگه‌ای داشت؟

-سعی می‌کرد پسر رو برای زندگی کردن آماده کنه اما باعث شد هرگز زندگی نکنه.

-جالبه. تو واقعا استعداد داری‌.

بکهیون قبلا این جمله رو جایی شنیده بود. جایی بین دیوارهای خونه‌ی پارک چانیول.

وقتی که اولین بار عزمش رو جمع کرد تا نوشته‌هاش رو نشون نقاش بده انتظار شنیدن هر عیب و ایرادی رو داشت.

-قشنگه. معمولا این رو نمی‌گم اما استعداد زیادی می‌طلبه. بعضی‌ها ذاتا توی نوشتن خوبن.

-می‌دونم ولی خب برای شروع خوب نیست؟ چی؟ گفتی که...

-گفتم قشنگه. با وجود نابینا بودنش خرجی کل خانواده رو دوشش بود. با اینکه مادرش سالم‌ بود نمی‌تونست کاری رو از پیش ببره. یه توضیح کامل از جامعه‌ی ما. فرق گذاشتن و نذاشتن بین دو جنس. می‌فهمی چی می‌گم؟ حسش کردم. با تمام وجودم. موقعی که مادر بی عرضه‌ش دامنش رو بالا زد تا خرج عمل دختر دومش رو جور کنه چیزی نگفت. سکوت کرد. از جهت‌هایی شبیه خودت بود. و بعد دیگه نتونست. به‌نظرم درباره‌ی شیوه‌ی مرگش باید تجدید نظر کنی. سم پیدا کردن به این راحتی که فکر می‌کنی نیست.

-اگه خودش رو از بلندی پرت کنه پایین چی؟ واقعا به دق‌مرگ شدن اون مادر راضیم.

-داستان توعه. بنویسش. برای قصه‌ی بعدیت هم کنجکاوم. راستی داری می‌ری یادت نره کتاب پدرت رو ببری. سنگای کف خیابون کفش‌هام رو اذیت می‌کنن نمی‌تونم تا خونه‌ت بیام.

-نمی‌تونی یا می‌ترسی؟

شاگرد سوال کرد و استاد سری تکون داد:

-متوجه نمی‌شم که می‌گی از چی می‌ترسم.

-بعد از اینکه این بلا سر دستت اومده خیلی کم از خونه بیرون اومدی. معلومه می‌ترسی بلای دیگه‌ای به سرت بیارن.

مرد خندید. سمت پسر رفت و دستی به سرش کشید.

-برو خونه وگرنه مطمئن می‌شم حداقل دوازده دور قبل از رفتن به خونه ، دور میدون ترافالگار دویدی.

-فکر کردی از وقتی گفتم چه حسی بهت دارم و با لمس کردنت چه حالی می شم متوجه نیستم که بیشتر بهم دست می‌زنی؟

-برو خونه.

-نمی‌خوام برم! چرا این‌قدر من رو از خودت می‌رنجونی؟

-چون نمی‌خوام وقتی رو ببینم که دارم با موهای کوتاه برای صدمین بار ترافالگار رو طی می‌کنم و سعی دارم فکرت رو از سرم بیرون کنم ، بچه.

𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora