بچه از ترس میلرزید. رنگورویی به چهره نداشت و حینی که با قلاده به گوشهای کشیده میشد خیسی زیرپاهاش رو احساس کرد.
مرد درشکهچی که متوجهی شلوار کودک شده بود سیلی محکمی نثارش کرد و بعد به گوشهای کشیدش.
شلوار بچه رو پایین کشید و با دهن باز به پسر نگاهی انداخت.-تو دختر نبودی؟
انگلیسی پرسید و پسربچه که چیزی از حرفهاش نمیفهمید به گریه افتاد.
در کالسکه باز شد و مرد پیری به بیرون سرک کشید.
-چهخبره؟
-ارباب... دختر نیست!
-منظورت چیه که دختر نیست ابله؟
-این پسرهی چشم بادومی با این موهاش گولمون زد. درواقع گول اون برده فروش نابهکار رو خوردیم! این پسره!
پیرمرد عصای گرونش رو به زمین تکیه داد و از درشکه فاصله گرفت:
-گفت از کجا اوردتش؟
-کرهی شمالی؟
-درست حرف بزن کودن! اونجا کدوم جهنم درهایه؟
-ارباب نمیدونم. فکر کنم از مرز روسیه.
-من کلی بابت یه بردهی دختر آسیایی خوشگل چشم پول دادم و بعد اون آشغال یه پسر به من فروخته؟ مارو چی فرض کرده جوزف؟
با دستش ضربهی آرومی به گونهی مرد جوون زد و با صدای کمی پرسید.
-ارباب...
-اون قاچاقچی نفله رو زنده میخوام پسرم. و با این یکی... هر بلایی میخوای سرش بیار اما جلوی چشم من نه.
پیرمرد نجوا کرد و بعد سوار کالسکه شد.
بچه که هنوز زار میزد ضربهای به سرش خورد بعد با شدت به زمین افتاد. میون گریهها و نعرهها سوت خفهای شنید و بعد بیهوش شد.
جوزف سنگی برداشت و محکم به سر بردهای که تا چند لحظه پیش فکر میکرد دختره زد. بعد جلو رفت و با دستهای لرزون قلادهی دور گردنش رو باز کرد.
خیال داشت پسر مرده اما غافل از اینکه این بچهی کرهای فردا صبح با سر زخمی و صورت خونی وسط جاده ایستاده بود و جوری دهنش رو برای زاری باز کرده بود که انگار کم مونده پاره شه.شاید از شانس خوب چانیول بود که به یتیمخونهی لندن سپرده شد. درسته. لندن. جایی دورتر از زادگاهش ، کرهی شمالی.
و کاش هیچوقت دست مادرش رو موقع فرار از کشورش رها نمیکرد.
YOU ARE READING
𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬
Romanceنجار گمون میکرد پسرش بعدها هنرمند بزرگی شه. هنرمند هم شد اما هنروری که مینوشت و بعد گذر از سنگفرشهای خیس لندن ، فارغ از حرفهای نژادپرستانه مردم ، روی سکوی سالن اجرا میکرد. درسته بین رنگهای قرمز و مدادهای شکسته شدهی استاد پارک سکوت کرد ، ا...