-من نمیتونم توی اوج دوست داشنت ازت دور شم. نمیتونم منطقی رفتار کنم و به درست و غلط فکر کنم چارلی. راستش منم واهمه دارم. از زندگیم. از زندگیت. متاسفم. متاسفم چارلی. متاسفم که شروع کردم به دوست داشتنت. اما ترجیح میدم الآن که دارمت ، داشته باشمت. دلم میخواد بدنت رو لمس کنم و به تا حدی جلو بریم که به جنون برسیم. تا حداقل بعدا حسرت نبودت آزارم نده.
هنرپیشه با اغراق زمزمه کرد و بعد درحالی که دامن پف و موهای روشنش رو توی هوا پخش میکرد سمت بکهیون رفت.
دستی به سینهی لخت نویسنده کشید و بعد با لغزیدن پاش به زمین افتاد.
مرد ، صحنهی تئاتر رو متر کرد. نگاه عاجزانهای به تماشاچیها و بعد لرد انداخت. سمت زن رفت و دستی به گونهش کشید.
-چی میگی؟ چه انتظاری داری ازم؟ فکر میکنی زندگی کردن مثل سر خوردن از سرسرهست؟ من دوستت دارم مارگارت. بیشتر از خودم. بیشتر از جونم. اما نمیشه مقابل سرنوشت ایستاد. اگه توی تقدیرمون اینطور مقرر شده نباید مقابلش بایستیم. اگه بهت بگم ازت متنفرم و تندگویی کنم میری؟ برو مارگارت. برو مرواریدم-اینجا به معنی اسمش که مرواریده اشاره میکنه-و بذار توی دریای تاریک خالی از صدف غرق شم. به این فکر نکن که ممکنه توی تور ماهیگیرها گیر کنم یا طعمهی کوسهها شم. برو و زندگی کن.
-نمیرم.
صدای خندهی بلند و قهقهه مانند بکهیون همزمان با گریهی هنرمندِ زن بلند شد اما عقب نرفت ، بلکه صورتش رو گرفت و عاشقانه بوسیدش.
توی چشمهای غمگین معشوقهی نمایشنامه خیره شد و بعد چیزی نوشید.
در مقابل دختری که ساکت نشسته بود ایستاد. نفسی تازه کرد و موهای مشکی بلندش رو پشت گوش زد.
طوری نفس میکشید که انگار کسی رو به خاک سپرده و بعد بالای سنگ قبرش گریه کرده.
عرقهای روی پیشونی و موهای خیسش بیانگر اتفاق در حال رخ دادن بودن. انتظارش به پایان رسید و طاقتش طاق شد. سرفهای کرد و به میز تکیه داد.
مارگارت سمتش دویید اما چارلی درحالی که به سینه روی چوب میز افتاده بود عقب کشید.
میز ناچیز تالار شکست و مرد با ضرب به زمین افتاد.
خون بین دندونهاش امون نداد و چوبهای کف صحنه رو قرمز کرد.دامن پف بازیگر زن از سفیدی خارج شد و بعد درحالی که سر نویسندهی اثر رو در آغوش گرفته بود از درد پخش شدن سم توی رگهای چارلی نالید. گریه کرد ، جیغ کشید و بعد صدای هقهقهای بینندهها بلند شد.
پردههای مخمل زرشکی کنار رفت و لرد اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد.
YOU ARE READING
𓏲✒RUN🍷𓏲᮫۬
Romanceنجار گمون میکرد پسرش بعدها هنرمند بزرگی شه. هنرمند هم شد اما هنروری که مینوشت و بعد گذر از سنگفرشهای خیس لندن ، فارغ از حرفهای نژادپرستانه مردم ، روی سکوی سالن اجرا میکرد. درسته بین رنگهای قرمز و مدادهای شکسته شدهی استاد پارک سکوت کرد ، ا...