از خدمتکار هیزی که در حال مرتب کردن لباسام بود دور شدم و خودم رو به آینه قدی کنار اتاق رسوندم..
* سرورم هنوز حاضر کردنتون تموم نشده میشه لطفا سر جاتون برگردین..
- حاضر کردن من تموم نشده یا لمس کردنای تو؟
با قدم های اهسته که لایق رفتار شایسته امپراطور اینده این کشور بود سمتش رفتم و با خشم توی چشمای درشت شدش نگاه کردم
_ میدونی مجازات کسایی که بدون اجازه بهم دست بزنن چیه..؟
بلافاصله یک قدم عقب رفت و جلوم زانو زد
* لطفا منو ببخشید عالیجناب... فقط.. فقط شما خیلی با وقار و شایسته هستید.. برای همینه که تمامی خدمتکارانتون اشراف زده هستند.. من فقط قصد داشتم تا یک شانس برای خدمتگذاری بیشتر به شما پیدا کنم
(چه چاپلوسیم میکنه /؛ )_ بهتره اینو تو گوشت فرو کنی که هیچ وقت همچین راهی برای تو یا امثال تو باز نمیشه.. میتونی بری بقیشو خودم میتونم انجام بدم
* اما..
_ نشنیدی چی گفتم؟؟ بیروننننن
بند لباسم رو سفت کردم و کلاه مشکی با رگه های طلایی که نقشه اژدهایی روش کشیده شده بود و اوج قدرتمندی رو به رخ میکشید روی سرم گذاشتم و به سمت سالنی که پدرم برای جشن تولد ۲۸ سالگیم ترتیب داده بود حرکت کردم....
با هر قدمی که بر میداشتم افزایش صدای حرف زدن ادم های مختلف رو حس میکردم..
با اعلام مشاور پارک که پشت سرم بود همه چشم ها به سمتم چرخید و راهی برای عبورم باز شد
هنگام حرکت بین اون جمعیت به دقت همرو از زیر نظرم میگذروندم..
اغلب اون جمعیت پر شده بود از وزیران کشور به همراه همسران و فرزندانشون...
بخشی دیگرشون رو افرادی تشکیل میدادن که سعی داشتن با پوشیدن لباس های گران قیمت خودشون رو جزو بالاترین مقامات اشراف زاده جا بزنن..
شاید توی شجره نامه های خانوادگیشون اشراف زاده به دنیا اومده باشن ولی وقتی در حد چند ثانیه باهاشون هم کلام بشی یا بخشی از رفتار های روزمرشون رو زیر نظر بگیری متوجه میشی که اشرافیت ربطی به اصل و نصب و خاندان نداره و این رفتار و منش که تو رو به رعیت و اشراف زاده تقسیم میکنه..
قدم هام رو سریع تر کردم و به سمت تخت سلطنتی رفتم و کنار پدرم نشستم
_ امپراطور... باعث افتخاره که همچین تدارکی برای تولدم دیدین..
# لیاقتتون بیشتر از این هاست شاهزاده... خبر دار شده بودم که شب هایی که سرتون به نسبت از امور اداری کشور خلوته به سمت گیشا های توی شهر میرین و به رقص و اواز هایی که اجرا میشه با علاقه نگاه میکنید
ВЫ ЧИТАЕТЕ
jimin's story(๑•ᴗ•๑)♡
Фанфикوانشات بوکᰔ میخوام واردتون کنم به دنیای جیمینی.... دنیایی که پر از پشمک و مارشمالو و موچیه ولی توش شکلات تلخ و قهوه اسپرسو هم پیدا میشه دنیای که توش پر اتفاقات کیوت و صافته که اکلیلیتون میکنه ولی توش ناراحتی و اشک ریختن هم پیدا میشه... خب یه بوک...