خب هاییییی برین بخونین چی بگم 🥲😂
کاپل: ویکوکمین
تهیونگ و جونگکوک 🔝
جیمین باتم
ژانر: درام. مافیایی.ددی کینگ. اکلیلی 😂😂♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خ پ: جیمین اونو از تو دهنت در بیار
جیمین. بلااا بوفف بااا
خ پ: کیوتچه
ماشینی که در حال قورت دادنش بود رو به زور از دهن پسر کوچولوش در اورد و بغلش کرد و روی مبل گذاشتش تا کمر موچی کوچولوش سرمانخوره و به فشاری که به شکم حاملش اورد توجه نکرد.. موچیش مهم تر بود..
آ پ: من اومدمم
خ پ: خوش اومدی عزیزم
بوسه ای روی لبای همسر خستش گذاشت و شروع به چیدن میز کرد تا همسرش بعد یه روز پر مشغله بعد دوش گرفتن شکم گشنشو سیر کنه
خ پ: خب چی شد میتونن درمونش کنن؟
آ پ: آره با یه دکتر خوب صحبت کردم ماه دیگه عملش میکنن
خ پ:مطمئن باش خوب میشه...
آ پ: امیدوارم.. خواهر یکی یدونمه.. برای یه دختر نه ساله این همه درد واقعا زیاده
خ پ: نگران نباش عزیزم
یک ماه سخت هم با همه مشکلاتش و استرسش گذشت...
وسایل خواهر کوچولوشو داخل یه ساک کوچیک گذاشت و کفشای قرمز جدیدی که براش خریده بود رو پاش کرد
مینسو: اوروبونی من میترسم
آ پ: نگران نباش دونسونگم تا اخرش پیشت میمونم باشه؟
مینسو: قول قول؟
آ پ: قول قول
خواهر کوچولوش رو بغل کرد و توی ماشین گذاشت و خودش کنارش نشست...
اون به قولش عمل کرد تا اخرش پیش خواهرش موند (:
▼△▼△▼△▼△▼△▼△▼△▼△
خ پ :بله بفرمایید.
...............
خ پ:چی؟؟
...........خ پ: متوجه منظورتون نمیشم عاقا
............
و لحظه ای بعد این صدای بد برخورد گوشی و زن حامله به زمین بود که باعث ترسیدن و گریه چیمی کوچولو شد...
شاید حتی جیمین یک سالو نیمه هم فهمیده بود دیگه نمیتونه باباشو ببینه و برای دلتنگی که به همین زودی سراغش اومده بود گریه میکرد..
نامجون :نونا... من.. من تسلیت میگم..
خ پ: ممنونم
نامجون :حالت خوبه؟
خ پ: عاره... سعی کردم باهاش کنار بیام
نامجون : شرمنده تا بخوام کارای شرکت رو توی سئول اکی کنم و بلیط گیر بیارم طول کشید... باید زودتر میومدم
ESTÁS LEYENDO
jimin's story(๑•ᴗ•๑)♡
Fanficوانشات بوکᰔ میخوام واردتون کنم به دنیای جیمینی.... دنیایی که پر از پشمک و مارشمالو و موچیه ولی توش شکلات تلخ و قهوه اسپرسو هم پیدا میشه دنیای که توش پر اتفاقات کیوت و صافته که اکلیلیتون میکنه ولی توش ناراحتی و اشک ریختن هم پیدا میشه... خب یه بوک...