part 8-->Crazy lord

641 119 11
                                    

Jm pov:

یک ماه از روزی که بهش حمله ی عصبی بخاطر اون.. دست داده بود گذشته بود... اینبارخیلی سریع تر فراموشش کرد. دوست نداشت ضعیف جلوه کنه..پاپاسو بهش اطمینان داده بود که دیگه هرگز صورتش رو نمیبینه..و اون بعد از یک ماه و خرده ای تصمیم گرفته بود برگرده به امارت البته همراه دخترکش نانا..فصل مد لندن از راه رسیده بود وبا شروعش درگیری های بیشمار دو امگای جوان رو به همراه داشت... کمتر از یک هفته وقت داشت تا با خانوادش رفع دلتنگی کنه و بعد اون باید چمدون سفرشو میبست...لندن منتظرهیچکس نمی موند و تو عرصه ی شغلی اونا نباید زیاد از جلو دوربین دور بشی به هرحال..اون هنوزم چند روزی تایم داشت..

تمام مواد غذایی که داخل خونه امکان فسادشون بود رو جمع کرده بود تا استیوی اونا رو برگردونه امارت..

چمدونش رو داخل اتاق گذاشت وبا برداشتن سبد نانا و کیف دستیش به طرف اسانسور رفت..پایین برج متیو منتظرش بود..راننده ای که بتازگی مخصوص به جیمین استخدام شده بود..ناگفته نماند زیر نظر دقیق مین شوگا...و مین سوی بزرگ...

متیو بتای جوان..خوش زبون و خوشتیپی بود که شاید می تونست ایده عال هر امگای اون بیرون باشه با چهره ی دورگه ی گول زنندش..لهجه ی شیرینش..و درامد بالایی که بدست آورده بود..همونجور که گفتم تیپ ایده عال هر کسی بود..هرکسی به غیر از مین جیمین تک امگای خاندان مین... محض رضای خدا اون یه مین بود کمال گرایی و ریزبینی در هر چیزی از خصوصیات بارز این طایفه بود...

پس برعکس هر امگای توی خیابون اون از حرافی گری های اون بلوند..چیزی جزء سردرد عایدش نمیشد..شاید شما الان جیمین رو مغرور و از خودمتشکر تصور کنید....که باید گفت......درست تصور میکنید..دوستان عزیزم بیاین با خودمون رو راست باشیم..هر الفا..امگا..و بتای مثل ما..میمیره که یک ساعت در عوض کل زندگیشو جای اون زندگی کنه...پس عادی بود که اون سرتاپا اعتماد بنفس باشه و بتونه تو هر لحظه از خودش دربرابر هر چیزی دفاع کنه...و تو هر موقعیتی بدرخشه..ناگفته نمونه که جای مین جیمین زندگی کردن اسون هم نبود و باید هر ثانیه منتظر خطر بود..پاپاراتزی ها..خبرنگار های دنبال سوژه..هیترا..دشمن های خانوادگی ..و هزار یک نفر که جیمین میشناخت و نمیشناخت...برای جیمین زندگی فقط دوتا قانون صریح داشت.. وبقیش رو بهش خورونده بودن...

یک..نه ایست..فرار کن

دو..وایستا..از خودت دفاع کن..

و اما حرف بقیه که بی رحمی تمام بود.بدرخش.لبخند بزن.بهترین باش.اخم نکن.غمگین نباش.صاف بشین.بیحال نباش.وغیره

باید گفت به عنوان امگای رهبر و بعنوان یکی از مین ها..اون بی نیاز بود اما مثل همه بی مشکل نبود..پس خیلی ها درکش نمیکردن..زمانی که یازده سال سن داشت وارد عمارت پدربزگش شد..و تنها امگای عمارت بود..الفاهای دوربرش نمیدونستن چطور باید باهاش برخورد کنن همه استرس داشتن که نکنه نتونن باهاش صمیمی بشن یا نتونن خواسته های و نیازهاشو براورده کنن تا اون بتونه راحت به ادامه ی زندگی نکبتیش برسه... پس در تصمیم اخرشون و بدترینشون..براش ..معلم پرورش امگا گرفتن تا باهاش دوست باشه ودرهمه چیزبهش کمک کنه و اگه چیزی باید یاد بگیره استادی داشته باشه تا بهش کمک کنه..غافل از اینکه اخرین تیر در ترکششون رو هم به جسم کوچک و خسته پسرک امگا زده بودن..

 *Mon amour* Completed Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora