"ساختمون ۶۳ تا نیم ساعت دیگه اینجام دم ورودی منتظر باش همو ببینیم"
بعد از دیدن پیام جوهان، ثانیهای رو برای رفتن به ادرسی که داده بود تلف نکرد. تقریبا کل روزش رو کنار جهیون گذرونده بود و تموم مدت جهیون مجبورش کرده بود چه برای خرید هدیهای که میخواست و چه موقع خوردن بستنی که یهویی هوس کرده بود همراهیش کنه و تیونگ هرچند تو ظاهر به اجبار اما با کمال میل باهاش وقت گذرونده بود. اما بعد از دیدن پیام جوهان جلوی رستوران مورد نظر جهیون پیادهاش کرده بود و بی توجه به اصرارش برای بودن تیونگ اون تنها گفته بود "واقعا حس یه اویزون بهم داره دست میده خوش بگذرونین" و به سمت آدرس مورد نظرش رفته بود.
حالا درست راس ساعت گفته شده روبهروی اون ساختمون بلند و شلوغ ایستاده بود و به ماشینش تکیه داده بود. با دیدن جوهانی که باز هم با کت و شلوار مشکیش و اون استایل آراستهاش از لابهلای جمعیت نه چندان زیاد بیرون میومد فاصله بینشون رو کوتاه کرد و روبهروش ایستاد.
- وکیل لی! من لی تیونگ منشی آقای جانگ هستم
کوتاه خودش رو معرفی کرد و تعظیم کوچیکی کرد. جوهان با لبخند جوابش رو داده بود و شروع به قدم زدن کرد. هوا از نظر تیونگ فوق العاده سرد بود که حتی با همون پالتوی کرمی و بلندش هم هنوز سرما رو حس میکرد. اما جوهان شاید بخاطر عضلات و هیکلی که کاملا در تضاد تیونگ بود، پالتوش رو روی دستش انداخته بود و با لبخند از سوز پاییزی لذت میبرد.
- هرچند بابت این دیدار ناگهانی احساس خوبی نداشتم اما خب مشتاق بودم ببینم چی برای گفتن دارین... مشکلی پیش اومده تیونگ شی؟
- میتونیم داخل ماشین صحبت کنیم؟ من زیاد از این سرما خوشم نمیاد
تیونگ با لحنی که کاملا برای رسمی موندنش تلاش میکرد کوتاه غر زد و به ماشین اشاره کرد.
جوهان به برخورد ریز دندونای تیونگ خیره شد و خندید. با سر تایید کرد و پشت سر تیونگ که برای سوار شدن به ماشین عجله داشت راه افتاد. اون پسر خیلی دوست داشتنی به نظر میرسید.
- خب؟!
جوهان با خنده به تیونگی که درحال گرم کردن دستاش جلوی بخاری ماشین بود گفت و تیونگ کمی خجالت زده شد. صاف نشست و سعی کرد با جدیتی که به هیچ وجه به چهرهاش نمیومد بی مقدمه شروع به حرف زدن کنه.
- من تا جایی که میدونم وکیل خانوم جانگ کسی غیر از شماست ولی اون روز دیدم ایشون یه سری کاغذ تحویل شما داد... این به شرکت مربوط میشه؟ میتونم دلیل این دیدار رو بدونم؟
جوهان چشم از پسر روبهروش گرفت تا خندهاش رو کنترل کنه اما چال لپاش داشت لوش میداد مجبور بود کاملا سمت در بچرخه.
- به چی میخندین؟
با سوال تیونگ قهقهه زد و سمتش چرخید.
- خیلی بانمکی
تیونگ با حرص چشماش رو چرخوند و دستی به صورتش کشید تا چهره جدی اون بچه رو فراموش کنه.
- رییس جانگ تو رو فرستاده تا اینو از من بپرسی؟
- همینطوره
با جوابش جوهان دوباره خندید و تیونگ دلش میخواست کاری کنه که اون پسر تا آخر عمرش نتونه بخنده. چطور میتونست یه بحث جدی اینطور به مسخره بازی بگیره؟ دست چپش رو دور فرمون مشت کرد و دندوناش رو بهم فشار داد.
- مشکل چیه؟
- رییس جانگ خودش از موضوع خبر داره براچی باید تو رو بفرسته تا بپرسی ازم؟
- چی؟
با چشمای گرد شده پرسید و جوهان بالاخره دست از خندیدن کشید. همون جوابش یهویی تموم ذهنیت تیونگ رو بهن ریخته بود و ذهنش شبیه به تابلوی یه کارگاه شده بود که بعد از رسیدن به سرنخش فهمیده بود تموم راه رو اشتباه رفته و حالا مجبور به کندن تکتک اون اطلاعات بود.
- باهام روراست باش و بگو از چرا اینجایی؟
تیونگ با صدای جوهان چشماش رو چرخوند و دستش رو تو موهاش کرد و بهمشون ریخت. مغزش داغ کرد و حرفای بکهیون که میگفت "راجبشون کنجکاو نباش" تو مغزش تکرار میشد.
- خب من منشی پسر رییس جانگم نه خودش
- عاها که اینطور پس بزار یه چیزی رو بهت بگم....
سمت تیونگ برگشت و با همون لبخند عمیق روی لباش به چشمای متعجب تیونگ خیره شد.
- من نمیدونم تو چرا گشتی منو پیدا کنی و چرا بابت این موضوع تو یا حتی پسر رییس جانگ کنجکاوید ولی بهتره بهت بگم با چیزی که من دیدم گذشتهی اون خانواده پیچیدهتر از چیزیه که فکر میکنی انقدر پیچیده که حتی پسرش هم فکر نمیکنم چیزی راجبش بدونه. اونا همشون بهم گره خوردن و کنجکاو شدن و فضولی کردن راجبشون فقط باعث میشه پای توهم وسط داستانشون گیر کنه. مینا شی یه چیزی از من خواست و منم بدون تردید ردش کردم چون مطمئنا نمیخوام قاطی اونا بشم به توهم پیشنهاد میکنم نشو
تیونگ انگار سر یه کنف گرهخورده رو به دستش سپرده بودن و فقط با شنیدن اون حرفا با گیجی به جوهان خیره مونده بود.
- منظورت چیه؟
- اول تو به من بگو چرا اینجا اومدی؟
جوهان با جدیت گفت و تیونگ نتونست مثل همیشه لجبازی کنه یا حتی برای جواب ندادن بهش مقاومت کنه.
- یه مشکلات مالی تو شرکت وجود داره و خب...
جوهان دستش رو به معنی سکوت بالا آورد لبخند اطمینان بخشی به تیونگ زد.
- خب پس این قضیه ربطی به مشکلات مالی شرکت نداره بهتره راجبش حرفی نزنیم و توهم دیگه پیگیرش نشو!
چشمکی بهش زد و به ساعتش نگاه کرد. مکالمه به ظاهر کوتاهش بیشتر از تایم آزاد جوهان طول کشیده بود.
- میتونی منو تا یه جایی برسونی؟
- آره
ماشین رو راه انداخت و هردو سکوت کردن. تنها صدای آهنگی که از رادیو پخش میشد سکوت رو میشکست و گاهی صدای همخونی زیرلبی جوهان نگاه تیونگ رو سمت خودش میکشوند. هرچند که ذهنش درگیرتر از این بود که بخواد به اون صدا دقت کنه یا حتی به خاطر بسپره.
پشت چراغ قرمز ایستاد و با اخم ریتم عصبی رو با انگشتاش روی فرمون شروع کرد. چی راجب اون خانواده بود که همه بهش تاکید میکردن کنجکاو نباشه؟
با صدای باز شدن کمربند جوهان و بوق طولانی ماشین پشت سری، چشمش به چراغ سبز افتاد و ماشین رو راه انداخت.
- جلوی اون ساختمون نگه دار
تیونگ سر تکون داد و جایی که جوهان خواسته بود ماشین رو پارک کرد و قبل از اینکه جوهان پیاده شه با لحنی که به طرز عجیبی مشکوک بود زمزمه کرد:
- میشه یه خواهشی ازتون کنم؟
جوهان دستش روی دستگیره خشک شد و سمت تیونگ برگشت. مطمئنا نمیتونست نه بگه، اون پسر با اون چهره کلافه و نگاه خستهاش حتی اگه ازش راجب بزرگترین راز اون خانواده میپرسید هم جوهان بدون مخالفت همه چیز رو بهش میگفت.
- نمیدونم اون گذشتهای که راجبش حرف میزنید تا چه اندازه پیچیدهاس ولی میشه فقط یکم منو از این سردرگمی نجات بدین؟ نمیدونم باید ازشون فاصله بگیرم یا با این همه رمز و رازی که دارن کنارشون بمونم چیزی ازشون نپرسم، میشه فقط کمی بهم کمک کنید؟
- کمی؟
جوهان زیرلب زمزمه کرد سرجاش برگشت. با انگشت اشاره بینیش رو خاروند و فکر کرد چقدر میتونه برای نگفتن مقاومت کنه؟ هرچند که خودش هم چیز زیادی نمیدونست.
- ببین... عا راستی اسمت چی بود؟
- تیونگ
تیونگ زمزمه کرد و جوهان سر تکون داد.
- خوبه... تیونگ منم چیز زیادی راجب اون ادما نمیدونم چون تنها برخورد من باهاشون همونی بود که تو دیدی اما چیزی که مینا شی ازم خواست برمیگشت حداقل به ۲۵ سال پیش نمیدونمم قضیه چیه ولی درست بعد همون ملاقات رییس جانگ باهام تماس گرفت و ازم خواست دیگه به ملاقات همسرش نرم و از قضیه دور بمونم....
جوهان بعد از اون همه مقاومت حالا داشت به سختی جلوی خودش رو میگرفت تا اسمی از اون آدما و اون مکانایی که فهمیده بود نیاره!
- اون چی بود؟
- اوه داری سختش میکنی تیونگ... نمیدونم چرا انقدر بابتش کنجکاوی ولی خب فکر نمیکنم با دونستنش به جایی برسی... راجب یه کلیسا خیلی قدیمی توی چین صحبت میکرد همین من نه اسمی از اون کلیسا میدونم و نه دلیلش رو پس بهتره دیگه راجبش حرف نزنیم... شب بخیر!
تیونگ سر تکون داد و متوجه رفتن جوهان نشد. الان حتی از قبل هم گیجتر شده بود. انگار جوهان بجای کمک کردن بهش گره اون کنف رو کورتر کرده بود و حتی سررشته رو هم از دستش بیرون کشیده بود. جدا نمیدونست چطور باید ذهنش رو از فکر نکردن به حرفای جوهان دور کنه.
- لعنتی
~~~
- تولدت مبارک بابا
لبخند پررنگ ییشینگ باعث شد جهیون هم لبخند بزنه. ییشینگ تموم مدت با ذوق هدیهاش رو باز کرده بود و با دیدن دکمههای سر استینی که جهیون خیره بود کاملا برق چشماش اشکار بود.
- خیلی قشنگ عزیزم ممنون بابتشون
جهیون لبخند زد. از لحظهای که پشت میز نشسته بود سعی کرده بود برای گفتن حرفای اصلیش خودش رو کنترل کنه و حداقل نیم ساعت آروم و درست شبیه به یه خانواده معمولی شامشون رو بخورن. اما درست قبل از اینکه شروع کنه ییشینگ حرفی زده بود که جهیون رو به اندازه کافی عصبی میکرد.
- مینا دیروز بهم گفت تو این روزا خیلی به یری نزدیک شدی همینطوره؟
- چی راجب نزدیک شدن من به یری اشتباست؟
ییشینگ لبخندی زد و ظرف دسر مقابلش رو کنار زد. سادگی الان جهیون نتیجه ۱۳ سال نبودنش بود. نمیتونست از دستش عصبی بشه یا حتی حالا که یه مرد بزرگ بود شروع به نصیحتش کنه.
- میدونی اون دختر زیردست مینا بزرگ شده؟ نمیتونی بفهمی مینا از قصد داره اون رو بهت نزدیک میکنه؟
صدای نفسهای عصبی ییشینگ کم کم داشت جای آرامشش رو میگرفت. یری دختر اون مرد بود و ییشینگ نمیخواست جهیون زندگیش رو پای انتقام احمقانهی اون آدما بزاره.
- من فعلا قصدی برای ازدواج باهاش ندارم چون حتی دوست دخترمم نیست ولی اگه یه روزی تصمیم بگیرم با کسی ازدواج کنم قطعا اون رو انتخاب میکنم و نیازی هم به اجازه تو ندارم چون میدونی چیه؟
روی میز خم شد. جهیون پسری نبود که بخواد تو روی پدرش بایسته اما انقدر بخاطر مخفیکاریهای اون مرد عصبی بود که نمیتونست دیگه آروم باشه.
- تو هیچ کاری برای بزرگ شدن من نکردی بابا! حتی همین بابا گفتن منم زیادیه برات میدونی؟ تو کسی بودی که گند زد به زندگیمون.. که دروغ گفت... یری هرچقدرم بد، نمیتونه نصف تو بهم ضربه بزنه
خواست از جا بلند شه که با جمله ییشینگ دستش روی میز مشت شد و چشمای سرخ شدهاش به چین روی پیشونی اون مرد افتاد.
- یری دختر بدی نیست ولی مینا قصدش کمک به تو برای انتخاب همسر ایدهآل نیست میتونی اینو بفهمی؟
- مینا همون کسیه که تو بعد از بیرون اومدنت از اون خراب شده دستشو گرفتی و آوردیش تو خونمون بابا!!!!
صدای جهیون حالا رفتهرفته بالاتر میرفت. ییشینگ با نگرانی نگاهی به آدمایی که با تعجب بهشون نگاه میکرد کرد و دستش رو برای آروم کردن جهیون بالا آورد.
- لطفا
- نه نمیتونم... چون من تازه فهمیدم تو نه تنها مینا رو مثل یه گرگ گرسنه انداختی روی زندگیمون تا همه چی رو به گند بکشه، بلکه تو این ۱۸ سالی که من هرشب کابوس میدیدم و عذاب میکشیدم از زنده بودن آنه و جیهو خبر داشتی... بابا جیهو کجاست؟ چرا دربارهاش بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی این همه سال یه شب نتونم آروم و بدون کابوس دیدن بخوابم؟ اصلا تا حالا فهمیدی من غیر وقتایی که مستم نمیتونم بدون کابوس بخوابم؟ چه بلایی داری سرزندگیمون میاری؟
- من فقط میخوام از تو و جیهو مراقبت کنم...
جهیون لبخندی تلخی زد و از جا بلند شد.
- نتونستی بابا! نتونستی...!
به کتش چنگ زد و از رستوران بیرون رفت با دیدن تیونگ کمی دورتر توی ماشین منتظرش بود. خودش رو به ماشین رسوند، سوار شد و بدون تردید خودش رو تو آغوش متعجب تیونگ مخفی کرد.
- احساس بدبختی میکنم تیونگ...
تیونگ هنوز گیج از این آغوش ناگهانی بود دستاش روی بازوهای جهیون نشست و خواست از خودش جداش کنه اما با لحن ملتمس جهیون دستاش خشک شد و بی حرکت موند.
- نه... ازت خواهش میکنم فقط بزار چند دقیقه اینجا بمونم
- جهیون شی!
تیونگ آروم زمزمه کرد و با حس خیسی که روی پیرهنش حس میکرد دستاش بالا رفت و دور آغوش جهیون حلقه کرد. حالا نوبت اون بود که جهیون رو از دردی که میکشید خلاص کنه!
آروم ازش جدا شد و سرش رو برای دیدن صورت خیس جهیون خم کرد. دست راستش به آرومی به سمت گونههای خیسش رفت و فاصله بین صورتاشون رو کم کرد!
باید این کارو میکرد؟
DU LIEST GERADE
Yuanfen "NCT"
Fanfiction🥀𝐅𝐢𝐜 Yuanfen 🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo, Jaeyong 🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 Sunlayower (XBACK) در ژاپن یه افسانه هست به اسم "نخ قرمز سرنوشت" دو نفری که با این نخ قرمز بهم وصل شده باشن، به عنوان معشوقه هم دیگه سرنوشتشون از قبل ت...