خانواده

21 6 5
                                    

با احساس سنگینی چیزی روی قفسه‌ی سینش سعی کرد به بدن خشک شده‌اش حرکت بده؛ اما انگار تو حصاری قفل شده بود و اون جسم سنگین داشت مانع تکون خوردنش میشد. چشماش رو باز کرد اما با نور شدیدی که تو صورتش خورد غر زد و دوباره پلکاش رو روی هم گذاشت. سرش درد میکرد و دوست داشت هرچی زودتر تیونگی رو که اینطور بهش چسبیده رو کنار بزنه تا بتونه تو کیف کمریش دنبال یه مسکن بگرده تا از شر این سردرد خلاص بشه. آروم چشماش رو باز کرد و زمزمه کرد:
- یا تیونگ لطفا ولم کن!!! دارم....
با دیدن لوکاسی که تو فاصله کمی ازش، کنارش به آرومی خوابیده بود و یکی از دستاش رو زیر سرش قرار داده بود و با دست دیگه‌اش...
با چشم طول دست لوکاس رو دنبال کرد و با دیدن حلقه تنگی که دورش بود، با شدت دست بزرگ لوکاس رو از روی خودش پس زد به سرعت از تخت پایین رفت.
- یااا لوکاس شی!
با صدای فریاد جونگوو چشمای سرخ از بیخوابی لوکاس آروم آروم باز شد. بدنش از سرما بی‌حس شده و دستش که تموم شب زیرسرش بود خواب رفته بود. اخماش توهم رفت و بدنش رو با درد کشید و به اطراف نگاه کرد. انگار حتی اون هم موقعیتش رو فراموش کرده بود، مغزش برای تجزیه اتفاقات نیاز به زمان داشت و لوکاس داشت این فرصت رو به مغزش میداد.
با یاداوری دیشب چشم از جونگووی آشفته‌ای که با درموندگی بهش خیره شده بود گرفت و دستی به صورت و چشمای پوف کرده‌اش کشید. آخرین چیزی که به یاد میاورد طلوع خورشید و پلکایی بود که دیگه تحت کنترلش نبودن و داشتن گرم میشدن. لوکلس برعکس تموم وقتایی که با بیخوابی به خوبی کنار میومد اما حالا کنار اون پسر مقاومتش رو از دست داده بود به خواب رفته بود.
بودنش کنار جونگوو مثل یه خواب بود و لوکاس نمیدونست چطور باید به این همه نزدیکی عادت بده.
از جابلند شد و درحالی که با انگشتاش موهاش رو مرتب میکرد، مقابل جونگوویی که حضور با اون چشم‌ها و چهره‌ای که لوکاس براشون میمیرد با گیجی بهش نگاه میکرد، سمت دیگه ی تخت ایستاد.
- ببخشید دیشب مست بودی و من وقتی اوردمت نفهمیدم چطوری همونجا خوابم برده....
سردردش و فراموشیش حقیقت حرف‌های لوکاس رو ثابت میکرد و جونگوو هم به اندازه کافی به اون مرد و رفتارهای محتاطانه‌اش مطمئن بود. پس فقط سری تکون داد و کنار کیف تیونگ زانو زد تا بتونه دنبال قرص مورد نظرش بگرده.
- حالت خوبه؟
- آره فقط یکم‌سرم درد میکنه... اه لعنتی نداره
با کلافگی کیف رو گوشه‌ای انداخت و از جا بلند شد. نگاه پرسشگر لوکاس باعث شد سرجاش بایسته برای چند ثانیه فراموش کنه دنبال چی میگشت. "اسمش چی بود؟" با خودش فکر کرد و برای هزارمین بار به حافظه‌ی نفرین شده‌اش لعنت فرستاد. این روزا این فراموشی‌های لحظه‌ایش حتی از قبل هم بیشتر شده بود.
- بیا اینجا
لوکاس با دیدن چهره‌ی آشفته‌ی پسرش زمزمه کرد و دستش رو کشید. جونگوو بی حرف خودش رو به دستای لوکاس سپرد و با راهنماییش کنار پاهاش روی زمین نشست. لوکاس درحالی که به آرومی شقیقه‌هاش رو ماساژ میداد سر جونگوو رو به زانوهاش تکیه داد و با لبخند به چشمای بسته شدش نگاه کرد.
- خیلی قرص میخوری و این خوب نیست
- اینطوری خوب نمیشه
- یکم ماساژش میدم بعد یه دوش بگیر بیا یه قهوه بخور قول میدم خوب بشه
جونگوو بی حرف سر تکون داد. این یه حقیقت ترسناک بود که جونگوو تو همین مدت زمان کم به قول‌های اون مرد ایمان پیدا کرده بود و بیشتر از هرکسی به حرف‌هاش اعتماد داشت.
مثل وقتی که گفته بود "بهت قول میدم قلب یخ زدت جوری گرم بشه که حتی اگه یوتا دوباره مقابلت هم قرار بگیره تو دیگه بهش اهمیت ندی" و جونگوو داشت ذوب شدن یخای دائمی قلبش رو حس میکرد. هرچند که هنوز هم گاهی یتر میکشید و اسم یوتا رو فریاد میکشید اما دیگه هیچی مثل قبل نبود.
حتی قولش برای خوب شدن سردرد جونگوو هم عین حقیقت بود. جونگوو بعد از یه دوش خسته کننده و خوردن اون قهوه داغ همراه کیکی که لوکاس فراموشش نکرده بود، حالا حس بهتری داشت و کمترین دردی رو توی سرش حس نمیکرد. و این دقیقا جزوی از معجزات اون مرد و دلیلی بود که باعث میشد جونگوو ناخودآگاه بیشتر از قبل بهش نزدیک بشه.
- تیونگ کجاست؟
یونا جلوی پاهاش نشست و درحالی که سعی میکرد بهش بفهمونه موهاش رو ببافه گفت:
- رفت بیرون
جونگوو موهای لطیف یونا رو بین دستاش گرفت و با ظرافت مشغول بافتنشون شد. این علاقه یونا به موی بافته شده باعث شده بود نه تنها جونگوو بلکه تیونگ و بکهیون هم این کارو یاد بگیرن تا هروقت یونا دلش خواست یکی باشه تا این کار رو براش انجام بده.
لوکاس با دیدن جهیون که کنار پنجره به دیوار تکیه داد بود، سمتش رفت و با ضربه‌ای که به شونش زد اون رو متوجه خودش کرد.
- چی شده؟
- حرف بزنیم لوک؟
این جمله همیشه لوکاس رو میترسوند. مهم نبود از دهن چه کسی بیرون بیاد، همیشه پشت بندش کلماتی تو گوش لوکاس ردیف میشد که فقط باعث عذاب دادنش بود.
با تردید سر تکون داد و با صدایی که حتی به گوش خودش هم نمیرسید زمزمه کرد:
- البته
جهیون درحالی که هنوز نگاه قفل به جونگوویی بود که درجواب حرفای یونا قهقهه میزد و گاهی هم میون مکالمشون دستش رو سمت شومینه میبرد و گرم میکرد، دستش رو به پیشونیش کشید و با بی‌میلی چشم ازش گرفت.
- از هرسمتی که اتفاقات رو کنار هم میچینم میرسم به اینکه....
دوباره به جونگوو نگاه کرد و اینبار برق انگشتر توی انگشت کوچیکش باعث شد اخم کنه و زمزمه کنه:
- این جونگوو، برادر منه!
- چرا.... این فکرو میکنی؟
نگاه جهیون پراز خشم و دلخوری بود. لوکاس معنی نگاهش رو میفهمید اما نمیخواست هنوز دست از خودخواهیش برداره. نمیخواست برملا شدن این راز باعث دور شدن جونگوو از خودش بشه!
- چرا؟ تیونگ با تو اشناس خیلی اتفاقی اومده تو شرکت من چانیول عاشق دوست تیونگ، تو بعد ۱۸ سال یادت افتاده بیای دیدنم و جونگوو.... میتونم حسش کنم لوکاس خنده هاش رفتارش اسمش.... انگشتر تو دستش ببین! حلقه ازدواج آنه‌اس من هنوز دارم اون حلقه رو تو دست بابام میبینم چطور قراره فراموشش کنم؟
صداش داشت رفته‌رفته بالا میرفت. لوکاس با ترس به جونگوویی که بهشون خیره شده بود نگاه کرد چشماش پر از سوال بود. لوکاس تنها لبخند مطمئنی بهش زد و با حرکت سر بهش فهموند کا چیزی نیست. دستش رو روی به بازوی جهیون گرفت و مجبورش کرد دنبالش به آشپزخونه بیاد.
- اره حق باتوئه اون جیهوئه ولی حق نداری بهش نزدیک بشی جهیون... جونگوو هنوز نمیتونه با واقعیت کنار بیاد! لطفا بهش نزدیک نشو تا حساس بشه!
- بخوامم نمیتونم.... چه بلایی سرش اومده که انقدر اسیب دیده‌اس؟
- جهیون
لوکاس با درموندگی زمزمه کرد.
- هیس هیچی نگو.... دیشب حتی تو موقع مستیشم خواستم صورتش رو لمس کنم تموم بدنش میلرزید و باعث شد حالم از خودم بهم بخوره
دست لوکاس رو از روی بازوش کنار زد به دستش رو روی گونه‌های خیسش کشید. تموم این روزا خودش رو با اینکه شاید داره اشتباه فکر میکنه قانع کرده بود اما حالا بابتش مطمئن بود و دلش میخواست برای چند دقیقه هم که شده برادر کوچیکش رو توی آغوش بگیره. اما نه اینقدر غریبه، نه اینطوری که برادرش برای فرار ازش به هر بهونه‌ای چنگ میزد.
تموم روزای قبل از این از همون ثانیه‌ای که از بودنش مطمئن شده بود میدونست قراره یه روزی این اتفاق بیوفته. اما همه چیز خیلی سریع تر از چیزی که انتظار داشت اتفاق افتاده بود. هرچند که میدونست روزای تلخ تازه بعد این شروع میشدن و جهیون نمیدونست کی قراره به آرامشی که حقش بود برسن.
از همون جایی که ایستاده بود خیره شد به برادر کوچیک‌ترش که حالا تو سکوت خودش رو بغل کرده بود و سرش رو به دیوار کنار شومینه تکیه داده بود.
"یه روز به خودم قول دادم بالاخره از همه‌چی بگذرم و تلخیارو شیرین کنم! ولی حالا این راه بیشتر سمت و سوی سیاهی داره هرچی جلوتر میریم حس میکنم ته این زندگی هیچی جز یه پایان غمگین و غرق شدن توی سیاهی انتظارمون رو نمیکشه. هممون داریم تموم میشیم و حالا دلم میخواد روبه‌روی سرنوشت وایسم و داد بزنم بسه! تموم شدیم! حرفامو میفهمی؟ تمومش کن!!"
جونگوو به صدای سوختن چوبا گوش میداد، اما تموم حواس به اون دوتا مردی بود که از وقتی از آشپزخونه بیرون اومده بود، کنار پنجره ایستاده بودن و بهش نگاه میکردن، بود. مدتی میشد متوجه لوکاس و مراقبت‌هاش شده بود. اون مرد با حرفاش و توجه‌های تموم نشدنیش داشت حتی جونگوو رو هم تغییر میداد اما مشکل جونگوو این روزا لوکاس نبود، مرد کنارش بود که نگاهای خیره‌اش بهش فقط داشت عذاب وجدان جونگوو رو برمیگردوند و دوباره افکار منفی مغزش رو محاضره میکردن. جونگوو نمیخواست یبار دیگه کسی که تیونگ دوسش داشت رو ازش بگیره و اما بازم حس میکرد داره این کار رو انجام میده.
نوشیدنی نیمه خورده اش رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد.
- میرم یکم این اطراف چرخ بزنم
- میخوای منم بیام؟
یونا با دیدن چهره ی درمونده‌ی جونگوو نگران گفت و جونگوو تنها با گفتن "بچه که نیستم" ازش فاصله گرفت. پالتو رو از چوب لباسی کنار در برداشت و از خونه بیرون رفت!
ویلای جهیون به رودخونه نزدیک بود ولی جونگوو علاقه ای به تنها رفتن به ساحل نداشت. تنها دلش میخواست کمی از جو اون خونه دور بشه.
گوشیشو درآورد و تو مخاطبینش دنبال یه اسم گشت تا بلکه حرف زدن باهاش آرومش کنه. با دیدن اسم جوکیونگ و یاداوری خواهری که خیلی وقت بود فراموشش کرده بود، نفس تنگ شده‌اش رو بیرون فرستاد دستش رو روی دکمه‌ی تماس فشرد.
- سلام سکشی
جونگوو با خنده دستش رو تو جیبش فرو کرد و با مشت کردنش سعی کرد غم رو دلشو کنار بزنه. خیلی وقت بود که سویا رو ندیده بود اما صدای بچگونه و خاصش که هربار تماسای جونگوو رو یواشکی جواب میداد قشنگ‌ترین صدای دنیا بود. توی دو سال گذشته اتفاقات زیادی افتاده بود اما مهم‌ترینش دعوای خودش و جوکیونگ بود. وقتی که مقابل هم ایستاده بود و اون تو صورتش داد زده بود "اگه فکر میکنی اون پسر قراره خوشبختت کنه و گرایشت اینه پس بچسب بهش چون دیگه قرار نیست من اسمتم بیارم"
- خوبی؟
حرف زدن با سویا همیشه خوب بود. سویا خوب میدونست حرف زدن درباره ی چیزای مختلف و شیطنتاش همیشه میتونه درمان خوبی برای بی حوصلگیای جونگوو باشه، اصلا انگار به دنیا اومده بود که وقتی جونگوو از درد تنهایی به خودش میپیچید مثل یک مسکن آرومش کنه و بهش بفهمونه چقدر وجودش واسه اعضای اون خانواده مهمه!
سویا مثل همیشه از همه چی برای جونگوو گفت؛ از مهد کودکش، از دوستای جدیدش، حتی از اتفاقات مختلفی که توی خونشون افتاده بود. از دعواش با جوکیونگ و اینکه گریه ی جوکیونگ رو درآورده از مریضی جوکیونگ که داره ولی از همه قایمش میکنه و البته سویا با گوش وایسادن یواشکی فهمیده!
- چرا انقدر مامانتو اذیت میکنی؟ باید دختر خوبی براش باشی خانوم کوچولو، مخصوصا حالا که میگی مریضه!
- من دختر خوبیم دایی... ولی ماما نمیدونه این شیطنتای من برای سنم طبیعیه!
جونگوو لبخندی به زبون درازی سویا زد و رو صندلی پارکی نشست که چند دقیقه ای میشد توش پا گذاشته بود.
- مامانت کجاست؟
سویا منتظر ادامه جمله‌ی جونگوو نشد و تنها جوابش به جونگوو صدای نفس‌نفس زدن و دویدنش توی خونه بود.
- سویا؟ چی شدی؟
- رفت بازی کنه... خوبی؟
جونگوو دستی تو موهاش کشید؛ خدا میدونست چقدر دلتنگ صدای خواهرش شده بود. ولی جرات قرار گرفتن مقابلش رو نداشت چون یه روز بخاطر یوتا همه اونا رو کنار گذاشته بود.
- خوبم... تو خوبی؟
جوکیونگ با یه "خوبم" ساده جمله اش رو کوتاه کرد و هردو سکوت کردن. جونگوو تو اون لحظه میتونست برای همیشه همه چیز گذشته رو فراموش کنه و خواهری که بیش از اندازه دلتنگش بود رو ببخشه. اما مطمئن بود که دیگه جوکیونگ قرار نبود بخاطر انتخاب جونگوو و بلایی که سرزندگیش اورده بود اون رو ببخشه.
- از مامان شنیدم این روزا با بابا دعواتون بیشتر شده و تو از خونه رفتی... خب بابا حق نداشت درباره ی مامانت اونطوری حرف بزنه؛ هممون خوب میدونیم آنه چقدر زن خوبی بود و از اون مهم تر چه مادر خوبی برای تو بود
جونگوو نفس عمیقی کشید دلش نمیخواست به آیرین فکر کنه فکر کردن به آیرین فقط باعث میشد درد بکشه و از شدت دلتنگی که داشت به این فکر کنه که چطور میخواد بدون اون بازم زندگی کنه؟ اصلا چطور بدون آیرین این زندگی رو دووم اورده بود؟
- مهم نیست... میدونی که حرفای تکیون باعث نمیشه من شماها رو خانواده ی خودم ندونم... آنه همیشه میدونست بهتر از شما کسی رو پیدا نمیکنم که بهش تکیه کنم برای همین منو دست شماها سپرد
به تک تک کلماتی که میگفت اعتقاد داشت، واقعا با وجودشون هیچ وقت احساس تنهایی نکرده بود. بعد از آیرین سوهیون نذاشته بود لحظه ای جای خالی مادرش حس کنه و اون دو تا دختر همیشه مثل همه خواهرای دیگه با جونگوو مهربون بودن و نمیذاشتن جونگوو فکر کنه جزو اون خانواده نیست. و شاید این دقیقا همون چیزی بود که باعث شد هبود جونگوو بعد رفتن آیرین هنوز هم نفس بکشه.
از سکوت جوکیونگ جرات گرفت و ادامه داد:
- باید زودتر از اینا باهات حرف میزدم... نونا دیدی یه وقتایی تصمیم میگیری تلویزیون رو خاموش کنی و بعدش میگی چه سکوتی! کاش زودتر خاموشش میکردم! حضور یوتا زندگی من همینطوری بود... بهش عادت کرده بودم، به وجودش به صداش به بودنش؛ شرطی شده بودم انقدر که اگه صداشو نمیشنیدم خوابم نمیبرد اگه یه روز نمیدیدمش اون روز انگار جزو روزای عمرم حساب نمیشد.... حتی بعد رفتنش هم خاطراتش و درد نبودنش نمیذاشت به این زندگی برگردم اما حتی دارم میفهمم من بدون اونم هنوز میتونم به زندگیم ادامه بدم
نفس عمیقی کشید، گفتن اون حرفا یه روزی براش خنده‌دارترین جملات دنیا بود ولی حالا جونگوو دشات از پسش برمیومد.
- من اون موقع نفهمیدم بخاطر اون دارم چه کسایی رو از دست میدم؛ نمیگم رابطم باهاش غلط بود چون من روزای خوشی رو باهاش داشتم.... اما قطعا این دوسالی که بعد اون برای خودم جهنم کردم انقدر پوچ و مزخرف گذشت و تموم شد که حالا فقط لکه ننگش رو قلبم مونده....
به آبنمای رو به روش خیره شد و با چشم رقص آب رو دنبال کرد تا بلکه حواسش پرت شه از همه احساساتی که دوباره شروع شده بودند.
- بیا گذشته رو فراموش کنیم... وقتی برگشتی سئول همو میبینیم... کلی حرف داریم که با هم بزنیم جونگوو!
~~~~
توقف ماشین همزمان شد با رسیدن جونگوو رو به روی ویلا، تیونگ بدون حرف از ماشین پیاده شد و به سمت جونگوو رفت. طبق قرارشون با چانیول، تیونگ باید میرفت تو و به بکهیون میگفت که چانیول منتظرشه و چانیول به بکهیون پیشنهاد یه نهار دونفره میداد.
با خارج شدن جونگوو و تیونگ از زاویه دیدش با استرس روی فرمون ضرب گرفت و نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد. از صبح انقدر استرس داشت که مسیر دستشویی پاساژ و آرایشگاه رو بارها طی کرده بود در آخر باعث شده بود تیونگ کلافه بشه و سرش داد بکشه.
هرچند که اون پسر از صبح مغزش رو خورده بود که باید چطوری لباس بپوشه و چطوری رفتار کنه. اولش تو تیپ جدیدی که تیونگ براش درست کرده بود واقعا احساس غریبی میکرد و همش غر میزد تا بلکه همون کت شلوارای همیشگیش رو بپوشه ولی وقتی رو به روی آینه قرار گرفته بود و تیونگ بهش تاکید کرده بود که این همون تیپیه که میتونه باهاش دل بکهیون رو ببره بالاخره آروم گرفته بود.
اما الان دوباره با تنها شدنش تو ماشین و انتظاری که داشت طولانی میشد، استرس تو تموم وجودش پیچیده بود و مغزش بهش هشدار میداد که برای فرار زیاد هم دیر نشده.
چشماش رو با درر بست و فرمون رو تو دستش فشرد.
- اوکی چانیول حتی اگه ردت هم کنه مهم نیست تو بازم فرصت داری برای اینکه خودتو بهش ثابت کنی! مگه نه؟ آروم باااش
- با کی داری حرف میزنی... چان؟
چان رو با لحن مسخره ای گفت و سوار ماشین شد. به قیافه‌ی رنگ پریده ی چانیول پوزخندی زد و کمی به سمتش چرخید.
- خوب تیونگ گفت کارم داری؟ مشکل چیه چان؟!
چانیول بالاخره به خودش اومد و فقط با سر حرفش رو تایید کرد و کمربندش رو توی دستش فشرد. توی اون لحظه واقعا توانایی صحبت کردنش رو فراموش کرده بود و هیچ واژه‌ای رو توی مغزش پیدا نمیکرد.
- نمیخوای بگی کجا قراره بریم؟ بقیه چرا نمیان؟
فرمون رو تو دستش فشرد. تو اون لحظه خیلی چیزا باعث میشد نتونه حرف بزنه، مثلا اینکه بکهیون متوجه تغییرش نشده بود و حالا هم از بیرون رفتن تنها با چانیول زیاد هم خوشحال نبود.
- خب... راستش... هیچی بریم تو فکر کنم بهتره با بقیه بریم باشه برای یه وقته دیگه
- امیدوارم خوب شی چانیول!
بکهیون با تمسخر گفت و به سرعت از ماشین پایین پرید. چانیول با غم به رفتنش خیره شده بود.
"حتی متوجه ناراحتیم هم نشد"
بکهیون با فاصله گرفتن از ماشین دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس حبس شده‌اش رو بیروت داد. از رفتار چانیول متوجه شده بود قصدش برای تغییر استایل ناگهانیش یا این بیرون رفتنی که به وضوح بهم خورده بود، چی میتونست باشه ولی ترجیح میداد فعلا تا میتونست ازش فاصله بگیره و خودش رو به ندونستن بزنه.
درو باز کرد و بی توجه به چشمای متعجب بقیه روی مبل نشست و خودش رو با خوردن سیب قرمزی که روی میز بود سرگرم کرد. حتی حوصله توضیح دادن به بقیه رو هم نداشت. بکهیون آدم رابطه‌ی جدی نبود نه حداقل الان که میدونست چرا به چانیول نزدیک شده و دوست پسرش تو سئول منتظر برگشتنشه!
تیونگ با شونه ضربه‌ای به جونگوو زد و جونگوو درحالی که با چشمای ریز شده‌‌اش چهره‌ی غم‌زده‌ی چانیول رو از نظر میگذروند شونه‌ای به معنی ندونستن بالا انداخت و پالتوش رو به دست لوکاسی که سمتش دراز شده بود، سپرد.
~~~~
چشم از بکهیون که از وقتی برگشته بود از جاش جم نخورده بود و با بی حوصلگی به مبل و کوسنش چسبیده بود، گرفت و به سمت آشپزخونه رفت. باقی مونده جاجانگمیونی که روی میز بود نمیدونست برای کیه رو برداشت و با لذت مشغول خوردنش شد.
- تیونگ؟
با شنیدن صدای جهیون تموم محتویات توی دهنش یباره به حلقش حجوم برد و با سوزشی که توی گلوش اینجا شد، شروع به سرفه کرد و با مشت به سینه‌اش میکوبید.
- هی هی آروم باش
جهیون با خنده زمزمه کرد و چند ضربه تو کمر تیونگ کوبید. سر تیونگ رو به سینه‌اش تکیه داد و به ارومی مشغول نواز کمرش شد.
- خوبی؟
تیونگ گلوش رو صاف کرد و با حرکت سر جواب رو داد. خواست ازش فاصله بگیره که حلقه دستای جهیون دورش مانعش شد.
- همش داری ازم فرار میکنی
- نمیکنم ولم کن...
- پس این چیه؟
- به این میگن فاصله نه فرار اونم بخاطر اینکه بین منو تو هیچی نیست و دلیلی نمیبینم تو بغلت بمونم
جهیون به غرغرای تموم نشدنی تیونگ خندید. بهش حق میداد چون اون بدون هیچ توضیحی ترکش کرده بود و حالا دوباره داشت بهش نزدیک میشد. اما حتی خودش هم دلیلی برای رابطه‌ای که شکل گرفته بود نداشت. تموم این مدت مغزش داشت بهش هشدار عادی نبود این رابطه رو میداد و غرایزش ازش میخواست بازم بهش ادامه بده. و اما قلبش تو خنثی ترین حالت ممکن نه مشتاق این اتفاق بود و نه بی میل! جهیون کاملا بین خواستن و نخواستن گیر افتاده بود اما از لمس اون پسر تو آغوشش خوشش میومد.
- پس ازم فاصله نگیر... بزار استفاده کامل رو از این سفر ببریم
- بعدش چی؟
جهیون بدون دور کردن تیونگ از خودش سرش رو عقب برد تا چهره طلبکار اون پسر کوچیک رو ببینه!
- چرا باید به بعدش فکر کنیم؟ آدم باید از لحظه لذت ببره!
تیونگ چشماش رو چرخوند و دستاش رو روی سینه‌ی جهیون گذاشت و بهش فشار اورد تا ازش فاصله بگیره. کامل؟ قطعا نه! حتی خودش هم علاقه‌ای به جدا شدن کامل از اون مرد نداشت.
- اینطوری حرف میزنی میترسونیم... من برای تو چیم؟
- هیششش بیا راجبش حرف نزنیم
جهیون با فشردن لباش روی لبای پسر کوچیک‌تر ساکتش کرد. این خودخواهی محض بود. میدونست این فقط برای سرگرم کردن خودش و دور کردن ذهنش از افکاریه که مربوط به جیهو میشد. اما هنوزم ادامه میداد و نمیدونست قراره چه بلایی سر اون پسر و قلب شکننده‌اش بیاره!
- اهم بد موقع مزاحم شدم؟
با صدای جونگوو از هم جدا شدن و تیونگ با حرص بهش چشم دوخت. جونگوو با خنده از فریزر ظرف بستنی رو بیرون اورد و درحالی که با خنده قاشقش رو داخلش فرو میبرد با دست بهشون اشاره کرد تا ادامه بدن و از اشپزخونه بیرون رفت.
- لاشخور
تیونگ زیرلب زمزمه کرد و صدای خنده‌ی جهیون آشپزخونه رو پر کرد. اما زیاد طول نکشید تا دوباره درگیر ادامه بوسه‌اشون با تیونگ بشه و اینبار عمیق‌تر و داغ‌تر از قبل همدیگه رو ببوسن!
~~~
- من ترجیح میدادم الان تو خونه خوابیده باشم!
- تو همیشه انقدر منزوی؟
- آره و کاملا ازش لذت میبرم
جونگوو تو جواب چانگ‌ووک گفت و درحالی که بالشت کوچیکی که تا اون لحظه بغل کرده بود رو تو شکم بکهیون میکوبید با چشم بهش اشاره کرد تا گوشیش رو کنار بزاره.
تیونگ آخرین نفری بود که با دو تا باکس آبجو بهشون اضافه شد. کنار جهیون نشست. از همون ثانیه اول حضورش شروع به غر زدن کرد.
- کدوم احمقی پیشنهاد داد تو این سرما بیاییم کنار آب؟
همه تو سکوت برای چند ثانیه به خودش نگاه کرد و تیونگ درحالی که کاملا خودش رو به نفهمیدن زده بود یکی از بطری‌ها رو برداشت و سرکشید.
جهیون درحالی که به حالت‌های تیونگ میخندید، کمی خودش رو به پسر کوچیک تر نزدیک کرد و دستشو همراه پتویی که روی خودش انداخته بود دورش حلقه کرد.
- کنار آتیشیم کم کم گرم میشی بیب
تیونگ صدای قلبش که هرلحظه داشت محکمتر میکوبید رو میشنید. نزدیکیش به جهیون و "بیب" صدا زدنش باعث میشد دیگه حتی کوچیک‌ترین اهمیتی هم به سرما نده!
جونگوو پاهاش رو تو بغلش جمع کرد. و به همه آدمایی که حالا کنارش بودن خیره شد. هیچکدوم هیچ شباهتی به آدمای دو سال پیش نداشتن و حالا حتی یه تعداد افراد جدید بهشون اضافه شده بود.
دیگه خبری از تیونگ احساساتی نبود و تیونگ تموم مدت سعی میکرد خودش رو سرد نشون بده، و بکهیون دیگه پر انرژی نبود! یونا هم یه دختر بازیگوش نبود که به هیچ چیز و هیچکس اهمیت نمیداد چون الان دلیل بزرگی برای گرم نگه داشتن قلبش داشت و درآخر جونگوو بود، اون هم غمی که بعد از آیرین تو وجودش بود و با رفتن یوتا بزرگتر شده بود این روزا داشت کمرنگ‌تر میشد.
- دستات یخ زده عزیزم بده گرمشون کنم
نگاهش همراه دستش که توی دستای لوکاس قایم میشد حرکت کرد.
انگار قبلا تو یه جایی مثل همین نقطه همین جملات رو شنیده بود. آشنایی اون جملات براش به راحتی قابل لمس بودن اما هرچی راهروی ذهنشو بالا و پایین می کرد به چیزی نمی رسید. حافظه‌ای که این روزا به شدت سعی تو فراموش کردن یوتا داشن بهش اجازه نمیداد که پاشو فراتر از این بذاره. اجازه داشت راه بره ولی نه به سمتی که جونگوو میخواست، بلکه به سمتی که مغزش بهش دستور میداد.
چانیول با چوب بلندی که تو دستش بود کمی هیزمای توی آتیش رو جا به جا کرد و با دست دیگش سیب زمینی که به روش مورد علاقه بکهیون با آتیش کباب کرده بودن رو فوت میکرد. از ظهر هنوزم دلخور بود و با خودش درگیر بود اما بازم تموم حواسش به بکهیون بود و با وجود همه اتفاقات بازم دلش میخواست بهش اعتراف کنه و شانسش رو امتحان کنه؟
- شما دوتا چتونه؟
تیونگ با کلافگی گفت و نگاهشو از اون چانیول که داشت سیب‌زمینی که چند دقیقه وقتش رو صرف خنک کردنش کرده بود رو دست بکهیون میداد گرفت. از لحظه‌ای که نشسته بود اون پسر یا پتو رو روی بکهیون مرتب میکرد و یا به خوردنش توجه میکرد؛ اما حتی یه کلمه هم باهم صحبت نمیکردن و این فرارشون ازهم باعث شده بود ناخوداگاه توجه همه تو این مدت بهشون جلب بشه.
- به تو چه؟
بکهیون با حرص گفت و جفت میدل فینگراشو سمت تیونگ گرفت.
جهیون با خنده حلقه دستشو دور تیونگ که داشت سمت بکهیون شیرجه میزد تا مشتش رو تو صورتش بکوبه، محکم‌تر کرد و بوسه‌ی کوتاهی روی موهاش گذاشت.
- وای ووک اینو ببیییین
یونا با ذوق به جونوری که روی زمین راه میرفت اشاره کرد و از جا بلند شد. چانگ‌ووک با علاقه دنبال دختر راه افتاد چند ثانیه بعد صدای خنده‌اشون که لب آب دنبال هم میدوییدن سکوت شب رو میشکست.
- بیا
لوکاس صدفی رو که از اتیش بیرون اورده بود رو سمت جونگوو گرفت و جونگوو با ذوق تشکر کرد و مشغول باز کردنش شد. لوکاس لبخندی زد و دستش رو برای هدایت موهای بلند جونگوو پشت گوشش جلو برد.
- دیگه سردت نیست؟
- یکم
- کتمو بهت بدم؟
جونگوو کمی از مایع داخل بطری رو تو پوسته صدف خالی شده ریخت و سرش رو به معنی نه به چپ و راست تکون داد.
‏همه چی وقتی آسون شده بود که همه اون آدما فهمیده بودن زندگیشون تماما شبیه به یک ملودرام با کلی بالا و پایین بود. بهترین لحظه‌ها و بدترین لحظه‌ها کنار هم قرار گرفته بودن. ولی بینشون جونگوو اینو خوب میدونست که ‏زندگی اونقدری طولانی نیست که برای شاد بودن، منتظر تموم شدن سختی‌ها باشه!

Yuanfen "NCT"Where stories live. Discover now