- از آخرین باری که همو دیدیم خیلی گذشته... منو یادت میاد؟ وانگ یوکهی... دوست بچگیات!
محو شدن لبخند جهیون و اخمی که کمکم بین ابروهاش میشست، تیونگ رو بابت این ملاقات تصادفی که ترتیب داده بود پشیمون میکرد.
- فکر کنم باید تنهاتون بزارم
تیونگ آروم زمزمه کرد و با فشار زانوهاش صندلی رو به عقب هول داد.
- بشین سرجات
جهیون با لحن دستوری گفت و چاقویی که هنوز میون انگشتاش محکم نگه داشته بود رو تو قسمت بزرگتر استیک مقابلش فرو کرد. تیونگ با ترس نگاهش رو بین اون دونفر چرخوند و بی حرکت سرجاش نشست.
لوکاس لبخندی زد و صندلی رو از میز کناری برداشت و نزدیک به جهیون گذاشت.
- همیشه فکر میکنم وقتی دوباره همو ببینیم اول یه مشت میکوبی تو صورتم و بعد بغلم میکنی
لوکاس گوفت و جهیون پوزخندی زد. سالها تلاش کرده بود تا تونسته بود قسمتی از خاطراتش رو که به لوکاس و اون زندگی دوستداشتنیش مربوط میشد رو از ذهنش پاک کنه. دلش نمیخواست انقدر ساده یهو سروکله اون پسر پیدا بشه و همه چیز رو دوباره یادش بندازه.
- بیا همین کارو کنیم فقط اول بغلت میکنم و بعد یه مشت میخوابونم تو صورتت
لوکاس خندید و سرش رو پایین انداخت. بهش حق میداد که دلش نخواد باهاش حرف بزنه، لوکاس هیچوقت فرصت توضیح بهش رو پیدا نکرده بود و حتی هیچوقت نتونسته بود راجب زنده بودن آیرین و جیهو بهش بگه. اون سعی کرده بود به جبران کاری که کرده بود کل زندگیش رو به پای قولی که بهش داده بود بزاره و از جیهو مراقبت کنه و ۱۸ سال فرصت داشت تا به همه چیز فکر کنه و حس تنفرش رو کنترل کنه. پس این چند دقیقه سکوت و بی محلی جهیون کاملا حقش بود.
دستش رو روی پلکای خسته از بی خوابیش کشید و تیونگ با دیدنش لیوان آبی که جلوش بود رو سمتش هول داد.
- ممنون
کوتاه تشکر کرد و تیونگ آروم سر تکون داد و به حرکات جهیون که همچنان با حرص گوشت بیچاره رو با چاقو تیکهتیکه میکرد خیره شد. منطقش میگفت باید تنهاشون بزاره و از طرفی میترسید روی حرف جهیون حرف بزنه.
- تو همه این سالا با خودم فکر ميکردم بايد براي اين همه حس خشم و نفرتی كه نسبت به پدرخوندهات و آدمای اطرافش دارم چون زندگيمو به لجن كشيدن ازت متنفر باشم...
لوکاس سری به علامت فهمیدن حرفای نصفه نیمه جهیون تکون داد و سرشو پایین انداخت؛ جهیون چشم چرخوند چاقو رو توی بشقاب انداخت و موهاش رو به عقب فرستاد.
- اما لعنت بهت لو نمیتونم وقتی میتونم تو مقصر هیچی نبودی ازت متنفر باشم
لوکاس آروم خندید و سمت جهیون خم شد. پیشونیش رو به بازوش تکیه داد و چشماش رو بست.
- بابت همه چی ببخشید
- من میرم دستم رو بشورم
تیونگ گفت و هیچکدوم متوجه صدای آرومش نشدن. جهیون، لوکاس رو از خودش دور کرد و بهش خیزه شد. مطمئنا هردوشون خیلی عوض شده بودن و دیگه خبری از اون پسربچههای ده ساله نبود. دستش رو به صورت کوچیک لوکاس کشید.
لوکاس دستش رو روی دست جهیون گذاشت و زمزمه کرد:
- از من دلخور بودی؟
جهیون کلافه نفسشو بیرون داد و دستش رو عقب کشید و به میز مقابل خیره شد. چطور باید تنهاییاش رو توضیح میداد؟ یا حتی دردی رو که موقع فهمیدم واقعیت کشیده بود؟
- زیاد؛ خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی
- به این فکر کردی که من رفیقت بودم احمق؟! که هرچی هم بشه...
- همین همه چی رو بدتر میکرد!
جهیون جملهی لوکاس رو قطع کرد و با چشمایی غمش رو داد میزد بهش خیره شد.
- تو به این فکر نکردی که همین قضیه همه چیو برام سخت ترش میکرد؟ کدوم آدمی رو دیدی که از دشمنش دلخور بشه؟ ما همیشه از کسایی دلمون میگیره که ازشون انتظار بدی نداریم
لوکاس خندید و سرش رو پایین انداخت. جهیون داشت همه چی رو از زاویه دید خودش قضاوت میکرد وگرنه کجای اون ماجرا لوکاس مقصر بود؟ دزدیده شدن خانوادهاش یا افتادن پدرش تو زندان؟ یا این همه سال تنهایی و ندونستن حقیقت؟ خب البته لوناس بابت آخری کمی خودش رو مقصر میدونست اما بازم حقش این همه دلخوری نبود.
- به منم آسون نگذشته جهجه؛ بیا فراموشش کنیم و بهشون به چشم یه تجربه نگاه کنیم
جهیون سرش رو پایین انداخت پوزخند زد. تجربه؟ عجیب میشد اگه اسم این همه بدبختی رو میذاشت تجربه!
گیلاس پرش رو برداشت سمت لباش برد. کمی ازش خورد و درحالی که به تیونگی که دورتر ازشون خودش رو با اکواریوم وسط رستوران سرگرم کرده بود، خیره شده بود زمزمه کرد.
- ولی من فهمیدم از دست دادن یه چیزایی تجربه نیست؛ تو همه این سالها تو قلبم یه حفره بود که روشو با هرچی دم دستم بوده پوشوندم؛ انقدر خوب پوشوندمش که گاهی حتی خودم هم یادم میره زیر پام چقدر خالیه و ناغافل ممکنه بیوفتم توش
- معذرت میخوام وسط حرفای مهمتون سر رسیدم ولی من واقعا گشنمه!
تیونگ دستی به پشت گردنش کشید، با لحن طلبکاری گفت و پشت میز نشست. جهیون لبخندی زد و بهش اشاره کرد تا غذاش رو بخوره.
- انگار بد موقع مزاحم شدم
لوکاس نیم نگاهی به تیونگ انداخت و گفت. کارتی از جیبش بیرون آورد و مقابل جهیون گذاشت و از جا بلند شد.
- واسه پیدا کردنت کلی دردسر کشیدم بهم زنگ بزن باید راجب یه چیزی باهات حرف بزنم
جهیون کارت رو برداشت سری به علامت فهمیدن تکون داد و به دور شدن لوکاس خیره شد.
- ببخشید ولی همه یه طوری نگام میکردن نمیتونستم وسط رستوران وقت بگذرونم
- غذاتو بخور سرد شد
جهیون با خنده گفت و به غذاها اشاره کرد. تیونگ سری تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد. ذهنش بعد از دیدن دیدار آروم جهیون و لوکاس حالا آرامش گرفته بود و میتونست با خیال راحت به وقت گذروندن با جهیون فکر کنه.
- فکر میکردم امشب...
- بابت رفتار صبح یری ازت معذرت میخوام اون همیشه همینطوری یکم خودخواه و هیچوقت مراقب حرف زدنش نیست
تیونگ سرش رو بلند نکرد تا گونههای گل انداختش به چشم نیاد.
- منظورم این نبود!
کوتاه گفت و ترجیح داد مکالمشون رو ادامه نده. قلبش این مدت زیادی بی جنبه شده بود.
~~~~
"گل هفتم"
همین کتفی بود تا جونگوو دسته پیاس رو پرت کنه و داد بزنه.
- دیگه بازی نمیکنم
هرچند که صدای خندهی چانگووک و بکهیون که بعدش بلند شد دقیقا رو مغزش بود. از مبل فاصله گرفت و برای آروم کردن اعصابش شروع به قدم زدن کرد تا کمی حرصش فروکش کنه. هیچوقت نمیفهمید چرا بازی که بلد نبود رو انجام میداد و هربارم اینطور حرص میخورد!
- جونی بیا دوباره
- حتی فکرشم نکن
در بالکن رو باز کرد و روی زمین سردش نشست. بسته سیگاری که از تیونگ کش رفته بود رو همراه گوشیش از جیبش بیرون اورد. درحالی که شماره تیونگ رو میگرفت سیگار رو گوشه لبش گذاشت. هرچند که قصدی برای روشن کردن سیگارش نداشت و تنها از ژست خاصش خوشش میومد.
- بله؟
صدای فریاد تیونگ که بزور بین آهنگ بلند شنیده میشد باعث شد اخم کنه.
- کجایی؟
- اوه وو فک کنم امشب برنگردم خونه
- باشه
گوشی رو بدون گرفتن جواب قطع کرد و با اخم و لجباطی اینبار شماره جیسو رو گرفت. هرچند از هرچی مهمونی و جمعیت بود، نفرت داشت اما حس خوبی هم بابت این همه تنهایی نداشت. این حس مزخرفی که دلش میخواست تموم دوستاش فقط پیش خودش باشن و با کسی ارتباط نداشته باشن واقعا داشت آزارش میداد و جونگوو قادر به کنترلش نبود.
- بله اوپا؟
- باهات میام
- واقعااا؟؟؟؟ مرررسی
حرفی نزد و تنها به ذوق توی صدای دونسنگش فکر کرد. جیسو معمولا نسبت به همه چی بی حس بود و کم پیش میومد درباره موضوعی اینطور هیجان داشته باشه و جونگوو جدا قصد نداشت حال خوبش رو خراب کنه.
- فردا بهت پیام میدم آدرس رو میفرستم؛ میبینمت... دوستتتت دارم
- منم دوست دارم
با لبخند تکرار کرد و گوشی رو از گوشش جدا کرد. تنها دلیلش برای اینکه دوباره مثل گذشته به خونه بکهیون اومده بود، تیونگ بود و حس میکرد حالا که تیونگ نیست حتی دلش برای جو مزخرف خونشون هم تنگ شده. دلش آغوش سوهیون میخواست که از موقع مرگ آیرین درست مثل یه مادر واقعی از جونگوو مراقبت کرده بود. هرچند که تکیون به اندازه کافی طعم خوش زندگی رو براش تلخ میکرد.
- به چی فکر میکنی؟
سرش رو بلند کرد و با دیدن لوکاس سیگار رو از گوشه لبش برداشت و خودش رو کمی بیشتر به نرده سمت چپش نزدیک کرد. بالکن کوچیک بود و حالا حس میکرد برای جا شدن یه نفر دیگه نیاز بود تو خودش جمع شه تا باهاش تماسی نداشته باشه.
مخصوصا دکتر وانگ با اون شونهها و عضلات بزرگش!
- هیچی... ولی انگار توهم به اعضای این خونه اضافه شدی لوکاس شی
لوکاس خندید و در بالکن رو بست. حواسش به هوای سرد و لباس نازک جونگوو بود. قبل از اینکه کنار جونگوو بشینه کتش رو دراورد و دور جونگوو انداخت. اون بچه بدن قوی نداشت که تا بتونه دمای زیر صفر هوا رو با یه پیرهن نخی تحمل کنه.
- سرما میخوری... چانگ ووک پیشنهاد داد بیام منم نتونستم پیشنهاد خوبش رو رد کنم
جونگوو آروم سر تکون داد و کت رو بیشتر دور خودش پیچید. چطور بود که این مرد این روزا درست همون لحظهای که میخواست تو تنهاییش فرو بره سر میرسید؟ چطور میدونست کجا به کمکش بیاد و دستش رو بگیره تا تو ته دره خیالاتش پرت نشه؟
- ممنون بابت کت
آروم گفت و عطر اشناشو بو کشید. لوکاس دلش میخواست برای گرم کردنش بغلش کنه یا تا حد امکان بهش بچسبه ولی ترس جونگوو از نزدیک شدن به آدما از این ارتباط میترسوندتش و باعث میشد تا فاصلهاش رو حفظ کنه.
جونگوو به آسمون خیره شد و ناخوداگاه مشغول کندن گوشت کنار ناخونش شد. طول میکشید تا میتونست همه احساساتش رو کنترل کنه و استرس و تنشهاش رو ازبین ببره هرچند که همین الان هم خیلی توی این کار موفق بود.
حرکتش از چشم لوکاس دور نموند. پس دستش رو نزدیک برد و روی دست لطیف جونگوو گذاشت تا متوقفش کنه.
- بابت چی استرس داری؟
- از کجا میفهمی چه حسی دارم؟
لوکاس لبخند زد و شصتش رو نوازشوار روی اون زخم قدیمی پشت دست چپش کشید. "چون ۲۰ ساله شاهد ثانیهبهثانیه بزرگ شدنت بودم"
- چون یه پزشکم!
صدای قهقههی جونگوو باعث شد لوکاس چند ثانیه محو خندهاش بشه و متوجه چیزی جز اون زیبایی نشه. جونگوو دستش رو عقب کشید و موهای بلندش رو پشت گوشش داد و سعی کرد ذهن آشفتهاش رو منحرف کنه و کمی سرگرم بشه.
- خب اقای دکتر الان بنظرت چطورم؟ آشفتهام یا خوشحال؟ بنظرت قلبم در چه حاله؟
لوکاس ناخوداگاه دستش رو مشت کرد تا ناخواسته جونگوو رو لمس نکنه و قولش رو نشکنه. چشماش رو از چهرهاش گرفت و به ستارهای که به سختی تو آسمون آلوده سئول دیده میشد خیره شد.
"نه من طاقت نمیارم... قلب تو رو نمیدونم ولی قلب من وضعیت خوبی نداره جونگوو شی! قلب بی جنبهی من نمیتونه لبخندات رو ببینه بی تابی نکنه گوشام نمیتونن صداتو بشنون و بی تفاوت باشن چشمام داره برای یه ثانیه بیشتر دیدنت خودش رو به آب و آتیش میزنه و دستام.... این دستا دیگه نمیتونن کنارت باشن و لمست نکنن!!"
ESTÁS LEYENDO
Yuanfen "NCT"
Fanfic🥀𝐅𝐢𝐜 Yuanfen 🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo, Jaeyong 🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 Sunlayower (XBACK) در ژاپن یه افسانه هست به اسم "نخ قرمز سرنوشت" دو نفری که با این نخ قرمز بهم وصل شده باشن، به عنوان معشوقه هم دیگه سرنوشتشون از قبل ت...