"نوشتن به همون اندازه که مغزم رو سبک میکنه ده برابرش وزنههایی به قلبم قفل و زنجیر میکنه که باعث میشه درد بیشتری رو تحمل کنم. با نوشتن، حرفایی رو به کلمه تبدیل میکنم که حتی راجبشون به خودمم دروغ میگم و این خیلی دردناکه
میدونی راستش واقعیت اینکه من تموم این سالها دردهای زیادی کشیدم همه گفتن راهاش اینکه بری با یه دکتر حرف بزنی تا یه راهحلی جلو پات بزاره، منم این کارو کردم رفتم و مقابلش نشستم و حرف زدم.
از کابوسای شبام گفتم، از کشتن یه آدم تو ده سالگیم گفتم، از ترسام گفتم و تا حد ممکن از گفتن هرچی که به جونگوو برسه دوری کردم و از هرچیز بیربطی حرف زدم.
ولی هیچ راه حلی برای درد بی درمون من نبود.
به یه جایی رسیدم که تموم داروها رو گذاشتم کنار و به درمان مخفی خودم و دیدن اون پسر از دور ادامه دادم. دیگه نمیخندیدم، حتی دیگه گریه هم نمیکردم. شبارو با قرص خواب میخوابیدم تا به اون پسر فکر نکنم. ولی تو طول روز همه رشتههای زندگیم وصل میشد به اون و انگار آدما بلد بودن چطور راجبش بگن که دست بندازن تو زخمم و زخم رو عمیقتر کنند. سرم رو با درس گرم کردم شدم یه روانپزشکی که خودش بیشتر از هرکسی به درمان و قرص و دارو نیاز داره. روانپزشکی که باید بخوابه، نه فقط ۲۴ ساعت بلکه برای تمام عمر بخوابه تا درد نکشه.
بعد اون من شروع کردم به نوشتن چون گوش شنوا نداشتم، من نوشتم چون کلمات تو مغزم به صدا تبدیل نمی شد که کسی بشنوه
و حالا بعد این همه سال دوباره زندگیم فرقی با یه کابوس عمیق نداره. کابوسی که هرچقدر برای بیدار شدن ازش تلاش میکنم بیشتر داخلش کشیده میشم. دردی که مهم نیست چند سال بگذره چون بازم درست شبیه به روز اولش دردناک بنظر میرسه.
شبی که اون عکس رو پیدا کردم، شبی که بجای فرار از سونگها موندم به داستانش گوش داد، همون شب شروع این جهنم بود. شروع تغییر باورا و افکارم و شروع شکی که از همون ثانیه اول به جونم افتاد و هرلحظه مغزم رو درگیر خودش میکرد.
تمام مدتی که سونگها از خیانت ییشینگ و مرگ خانوادهام میگفت من به جونگوویی فکر میکردم که پسر اون مرد بود و من باید چطور خودم رو با این مسئله وفق میدادم؟ چطور باید قلبم رو متقاعد میکردم؟
روزای بعد از اون حتی سختتر هم شده بود. من گیج بودم و سونگها دائما با تکرار واقعیت جدال بین قلبم و مغزم رو بیشتر میکرد. سونگها از مادری میگفت که حامله بود و بچهای که هیچوقت بدنیا نیومد و من به جونگووی بیگناهم فکر میکردم که هیچجای بازی کثیف این آدما نبود.
بعد سالها دوباره گوشه گیر شده بودم و تو جواب تموم تماسها و پیامهای جونگوو که مضمون همشون "نگرانیهاش" بود، تو تاریکی اتاق به اسمش خیره میشدم و برای دردی که هردو میکشیدم گریه میکردم.
اما حرف زدن؟ نه بلد نبودم حرف بزنم و دردم رو به کسی بگم.
هنوز بعد گذشت ۱۸ سال حرف زدن رو یاد نگرفته بودم. مجبور بودم این درد رو هم کنار باقی دردام بزارم و بهش یه قفل بزرگ بزنم.
من گیج بودم و سونگها متوجه این کلافگی شده بود. احساساتم رو نشونه گرفته بود و دائما با گذاشتن ویدیوهای قدیمی خانوادهام دردم رو عمیقتر میکرد.
همه حرفهای نگفتهام مثل یه غده تو گلوم گیر کرده بود، تا جایی که با دیدن اتفاقی عکس جونگوو تو گالریم دیوونه شدم و تموم شب دلتنگیم رو با نوشیدن تخلیه کردم و وقتی به خودم اومدم سر از خونهی چانگووک دراورده بودم. دوستی که از همه دردایی که کشیده بودم خبر داشت و میدونست اگه اینجا وایسادم چه گذشتهای داشتم و چه شبایی رو با درد گذروندم.
"- ووک
- لوکاس چه بلایی سر خودت اوردی؟
- میدونی وقتی داشتم با یکی از مریضام حرف میزدم گفت کابوسش چیه؟
- نمیدونم... چه مرگت شده لو؟
- گم کردن واقعیت مثلا یهو ببینه کل زندگی و خاطرات و آدمایی که میشناخته اصلا هیچوقت وجود واقعی نداشتن"
اون شب با وجود مستیم برای بیشتر موندن چانگووک کنار خودم به لباس چنگ زده بودم. میترسیدم از اینکه چانگووک هم کنارم نباشه و به حرفام گوش نده. از این واقعیت ترسناک زندگیم که من هیچکس رو ندارم میترسیدم.
"- من همون حس دارم نمیدونی چه جهنمیه نمیدونی چه درد بزرگیه بفهمی زندگیت کلش دروغ بوده... وای ووک من ۱۸ سال عمرم پای چی گذاشتم؟ پای یه دروغ؟"
ذهنم بهم ریخته بود و ووک تمام شب فقط تو سکوت به حرفام گوش داده بود و میفهمید چک کردن گوشیم هر پنج دقیقه چه معنی داشت. میفهمید چه زجری میکشیدم هربار انگشتم تا دکمه تماس میرفت و بعد عقب میکشیدم و صدای هقهقام تو خونهاش میپیچید چه دردی داشت.
سونگها با حرفاش تمام زندگیم رو داغون کرده بود و من نمیدونستم قراره چطور این زندگی رو ادامه بدم. به کی اعتماد کنم؟ حرفای سونگها رو باور کنم یا برای مراقبت از پسری که تموم عمرم عاشقش بودم تلاش کنه؟
اما هیچ کدوم از این احساسات عجیب نبود، چون من سالها بود با این احساس آشنا بودم. احساس تنهایی عمیق، احساس خالی بودن، احساس فروختن خودم و عمرم به کسایی که حتی لایقش هم نبودن
هیچکس نمیتونست تصور کنه احساساتم چه درد بزرگ و عمیقی رو تو وجودم شکل میدن. زخم هایی که تمام روحم رو فرا گرفته و هیچوقت بهم اجازه نمیدن عمیقا شاد باشم. زخمهایی که هر شب باهاشون می خوابم، صبح بهشون لبخند می زنم و جا رو برای زخم های جدید باز می کنم. زخم هایی که دیگه حتی قدرت دفاع در برابرشون رو ندارم و فقط باهاشون سازگار شدم.
شبی که روبهروی خونهی بکهیون تموم شب توی ماشین نشستم و به برق روشن اتاق و سایهی جونگوو پشت پنجره خیره شدم. تموم مدت با خودم فکر میکردم چطور ممکنه تمام عمرم درحال فرار از چیزی بوده و براش جنگیده باشم و حالا به بدترین شکل ممکن مجبور به روبهرو شدن باهاش شده باشم.
از همون ده سالگیم تمام تلاشم رو برای نجات جونگوو کرده بودم و حالا خودم شده بود یه وسیله برای آسیب رسوندهان به کسی که نه تنها قلبم بلکه زندگیم رو پاش گذاشته بودم.
ولی حتی این هم پایان همه چیز نبود. همه چیز درست از شبی سختتر شد که یه ناشناس تموم اطلاعات جونگوو رو تو دست سونگها گذاشت و پدرخوندهام حالا با داشتن چیزی که سالها دنبالش گشته بود، دیگه آروم نمیگرفت و برای رسیدن به خواستهاش دست به هرکاری میزد.
و همون کافی بود تا دنیام تاریک و ترسناکتر از قبل بشه. و من مجبور به ادامه دادن زندگیم طبق خواستههای سونگها باشم. چون حالا میدونست اون پسر نه تنها نقطه ضعف ییشینگ بلکه نقطه ضعف منم بود و میتونست خیلی راحت من رو با جون اون تهدید کنه و تو چنگش بگیره.
اوردن جونگوو پیش سونگها شبیه به بدترین شکنجه در قعر جهنم بود. درست مثل دراوردن قلبم و تقدیم کردنش به اون مرد بود. و درکنار تموم اینا مضحکترین اجبار این روزام تظاهر به بی تفاوتی و درد کشیدن از درون بود.
روزی که برای بردن جونگوو دنبالش رفته بودم به عاقبت کاری که میخواستم بکنم فکر نمیکردم. تنها به تهدید سونگها فکر میکردم و من برای زنده موندن پسرم حاضر بودم دست به هرکاری بزنم.
"- هنوز وقت هست لوکاس... میتونی به خواستهاش گوش ندی میتونیم جونگوو رو پیشش نبریم
- میکشتش!
- اگه ببریمش هم بازم میکشتش!"
اما میدونی، میخوام اگه یه روزی اینا خونده شد، اگه یه روزی به دست کسی رسید بدونه من یه عمر با خودم تو جنگ بودم. با آدمای دورم تو جنگ بودم. من یه چیزی تو مغزم گندیده، یه حس، یه خاطره، یه شخص... یه چیزی گندیده و من نمیدونم اون چیه و من فقط دارم بوش رو تو جا به جای زندگیم حس میکنم مثل بوی یه جسده، بوی یه مرده!!!... کاش دردا تموم بشن، تاریکی تموم بشه اصلا نکنه نشه... نکنه راه رو اشتباه برم؟ نکنه جهنم من هیچوقت تموم نشه!"
~~~
- هنوز خاموشه!!
تیونگ با نگرانی گفت برای هزارمین بار مشغول متر کردن خونه جهیون با قدمهاش شد. کل روز رو به همین شکل گذرونده بود و هر پنج دقیقه حداقل دو بار با خط خاموش جونگوو تماس گرفته بود، به امید اینکه اینبار صداش رو میشنوه.
- به مام...
- گفت از خونه رفته بیرون و گفته کلاس داره ولی یونا گفت هیچکدوم از کلاساشو شرکت نک....
قبل شنیدن جمله جهیون به سوال تکراریش جواب داد. اما قبل از تموم کردن جملهاش ساکت شد و قسمت منفینگر ذهنش دائما جونگوو رو درحال پریدن از پل یا حتی غرق خون وسط یه خیابون خلوت تصور میکرد و این باعث افت ناگهانی دمای بدنش میشد.
- نکنه بلایی سر خودش اورده باشه؟
- لطفااااا بزار تمرکز کنم تیونگ
جهیون به آرومی گفت و تموم مشخصات جونگوو و شماره تماسش رو برای چانیول ارسال کرد. درواقع این اخرین شانسش بود و جهیون درحال حاضر داشت به هر روشی برای پیدا شدن جونگوو چنگ میزد.
قرارشون برای نهار بود و الان از غروب خورشید نیم ساعت میگذشت. کل روز تیونگ غر زده بود و با حدسیاتش قلب بیقرار جهیون رو بیقرارتر کرده بود اما هنوزم هیچ خبری از برادری که قبل به آغوش کشیدنش گمش کرده بود نداشت.
اما در این بین تنها اتفاق درست بین تموم مشکلاتشون، گفتن حقیقت به ییشینگ بود. جهیون برخلاف خواسته جونگوو شب قبل همه چیز رو به ییشینگ گفته بود و این باعث شده بود توی اون لحظه، جهیون مجبور نباشه به تنهایی تمام این مشکلات رو به دوش بکشه.
- جهیون اگه...
با حرص از جا بلند شد و با به آغوش کشیدن تیونگ، پسر کوچکتر رو به سکوت وادار کرد و برای چند ثانیه به ذهنش اجازه استراحت داد.
- نه تیونگ لطفا دیگه هیچی نگو
- اما نگرانم
لرزش دستای تیونگ که به پیرهن پسر بزرگتر چنگ انداخته بود کاملا واضح بود و جهیون کاری جز نوازشش برای آروم کردنش توی اون لحظه بلد نبود.
- و داری با نگرانیات منم سکته میدی... کافیه عزیزم
جهیون عصبی بود و این از لحن دستوری و دندونهای چفت شدهاش کاملا قابل فهم بود، اما تیونگ کسی نبود که به همین سادگی قبول کنه، به سینهی جهیون فشار اورد و با دور شدن ازش، از آخرین شانسش هم برای حدس زدن، استفاده کرد.
- به لوکاس زنگ بزن
- چی؟
چشماش رو کلافه چرخوند و جهیون رو مجبور به نشستن کرد، کنار پاش روی زمین نشست و دستای گرمش رو میون دستای کوچیکش گرفت. در احمق بودن جونگوو هیچ شکی نداشت و میتونست این احتمال رو بده که پیش لوکاس رفته و حتی درواقع این از هر احتمالی توی ذهن پر همهمهاش، واقعیتر بود.
- ممکنه رفته باشه پیش اون... زنگ بزن بهش
جهیون سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و به سرعت شمارهی لوکاس رو گرفتن اما شنیدن صدای تکراری اپراتور گوشی رو روی میز کوبید و سرش رو میون دستاش گرفت و به موهای بلند شدهاش چنگ زد.
- لعنتی
- خاموشه؟
- اره... باید به چانیول بگم
~~~
هر نفسی که میکشید درد عمیقی توی سینه اش پخش میشد. دردی که براش حدی جز مرگ نمیشناخت و حالا روز به روز داشت بدتر میشد. یک هفته از روزی که تو این زندون تاریک به بند کشیده شده بود میگذشت و حتی نمیتونست بفهمه چرا اینجاست؟ یک هفته لعنت شده که حتی برای فکر کردن کافی نبود تا بفهمه "لوکاس این کار رو کرد؟"
یعنی درواقع نمیخواست باور کنه آدمی که اون روز قبل بیهوش شدن دیده بود و هر روز تصویرش رو با خودش مرور کرده بود، همون لوکاسی بود که میشناخت. همون آدمی که عاشقانه عشقش رو نثارش کرده بود، فرشتهای که اونو به زندگی برگردونده بود و بهش یاد داده بود تا چطور به مسیر زندگیش برگرده و ادامه بده.
نفس عمیقی کشید و دردی که تو سینه اش پیچید باعث شد "آخ" آرومی از بینلبهاش شنیده بشه و گره ابروهاش رو عمیقتر کنه.
درد کشنده توی سینهاش از جایی شدت گرفته بود، که نخواست با سرنوشتش كنار بياد. که هرروز با افکارش جنگید تا لوکاسی که تو ذهنش شبیه به یک اسطوره ساخته بود خرد نشه و درست همون موقع بود که فهمید جنگيدن با تقدير، میتونه خیلی زود آدمها رو پیر کنه!
حالا که جونگوو درست شده بود شبیه به یک پیرمرد ۷۰ ساله تو جسم یک پسر ۲۰ ساله با يه عالمه آرزو که روی دستش مونده و یه دنيا حرف كه توی اين مدت دونه دونه توی خودش ريخته و نمیدونست فرصتی پیدا میکنه تا به زبون بیاره؟!
صدای باز شدن در فلزی و پخش شدنش تو فضای کوچیک زیرزمینی که توش قرار داشت، باعث شد، تو خودش جمع بشه و چشماش رو برای ندیدن اون آدم بهم فشار بده.
نه چون میترسید... فقط نمیخواست اگه اون شخص لوکاس بود چشمش بهش بیوفته و آخرین تصورات خوبی هم که توی ذهنش ازش باقی مونده نابود بشه و دیگه هیچوقت نتونه قلبش رو با اون آدم صاف کنه.
صدای برخورد کفشهای اون آدم با زمین و پخش شدن عطر تندی که شبیه به عطر لوکاس بود، لرزش دستای جونگوو رو بیشتر میکرد و جونگوو برای مخفی کردنشون چارهای جز قایم کردنشون بین پاهاش نداشت. سوز سردی که از بین در به داخل میزد، میتونست از هر وسیلهی کشندهای، برای جسم ضعیف شده و بیمار جونگوو، خطرناکتر باشه.
- درست شبیه مادرتی... همونطور که زیبایی مادرت مثال زدنی بود توهم زیبا شدی
با شنیدن صدای بم مردی که حالا دیگه مطمئن شده بود لوکاس نیست، چشماش رو باز کرد. پاهاش رو داخل شکمش جمع کرد و بدون نگاه کردن به اون آدمی که جلوی پاهاش زانو زده بود خودش رو بغل گرفت و از لابهلای دندونایی که از شدت ترس و سرما بهم برخورد میکرد، زیرلب زمزمه کرد "حرومزاده"
- حواست باشه چطور باهام حرف میزنی..... جانگ جوان!
با پوزخندی گفت و از جاش بلند شد. سونگها اونجا بود تا زور آخرش رو برای از پا دراوردن و دست و پا زدنای دوردونهی آیرین بزنه. دوست داشتن قیافه ییشینگ رو موقع دیدن پسرش تو این وضعیت میدید.
- انگار پسرم خوب تونسته تو رو خام خودش کنه... حتی فکرشم نمیکردم به این راحتی تو چنگم بیوفتی
جملهاش مثل پتکی تو سرش کوبیده شد و یکباره لرزش تن جونگوو خاموش شد. تمام وجودش برای چندین ثانیه درد و سرما رو به فراموشی سپرد و ذهنش تک به تک کلماتی که اون مرد به زبون آورده بود رو کنار دو هفتهی گذشتهاش چید و همه چیز شبیه یک فیلم از مقابلش عبور کرد و پردهای که ذهنش روی واقعیت کشیده بود کنار رفت.
"کدوم آدمی ۱۸ سال دورا دور از یه نفر مراقبت میکنه؟"
"لوکاس یوتا رو از قبل میشناخته"
"اصلا چرا وقتی یوتا رفت لوکاس سر و کلهاش تو مستیهای جونگوو پیدا شد"
"یوتا میخواست به چیزی رو بهت توضیح بده"
"اون حتی به تیونگ هم نزدیک شده بود فقط چون میخواست به جونگوو و جهیون نزدیک بشه"
"لوکاس منو دور انداخت"
- اون هیچوقت عاشقم نبود!
با جمله ی جونگوو، سونگها قهقههای زد و پشت سر جونگوو روی یکی از زانوهاش نشست رو سرش رو به گوش پسر نزدیک کرد.
- انگار مغز کوچیکت تازه داره میفهمه... نکنه فکر کردی لوکاس فرشته ی نجاتته؟
با هر کلمهای که به زبون میاورد لبهاش با گوشهای جونگوو تماس پیدا میکرد و جونگوو انقدر تو خلسه فرو رفته بود که متوجه این نزدیکی ناگهانی و عجیب اون مرد نشه.
- نکنه هنوز منتظر فرشتهی نجاتتی که بیاد دنبالت؟
با لبخند کثیفش زمزمه کرد و درحالی که لبش فاصله بین گوش تا گردن جونگوو رو لمس میکرد دستش رو از پهلوش رد کرد و به پارچه اضافی روی تنش چنگ زد.
- الان تو قلبت پر از ناامیدیه نه؟ فکر میکنی دیگه هیچ ناجیای وجود نداره؟ آه دلم برات میسوزه درست شبیه مادرت شدی وقتی با چشمای پر از اشک به پاهام افتاده بود تا بلایی سرت نیارم
جونگوو با حس عبور دست مرد از زیر بافت نازک و شنیدن کلمات زنندهی مرد راجب مادرش، خودش رو کنار کشید و فریاد زد:
- خفهههه شو... تو فقط یه حرومزادهای امیدوارم مردنت رو با چشمای خودم ببینم
صدای خندهی سونگها تو فضا پیچید و سونگها بی توجه به مقاومتهای جونگوو دستش روی بدنش میکشید و جایبهجای گردنش رو میبوسید و تمام مدت نفرتش رو پشت حرکاتش قایم کرده بود.
- هیچوقت قرار نیست ببینیش.... ولی هنوز یه راه نجات داری
عقب کشید و چونهای پسر رو بین انگشتاش گرفت و صورت بی نقص جونگوو که حالا جای زخمهای روش بیشتر شده بود رو بررسی کرد.
- راه نجاتت مرگه... ولی حیف باید تا اومدن ییشینگ زنده نگهات دارم
چونهاش رو بین انگشتاش فشرد و با قدرت به سرش رو به سمتی رها کرد و جسم بی حالش رو گوشهای پرت کرد.
با رها شدنش سرش محکم با دیوار برخورد کرد، قبل از اینکه صدای فریاد دردناکش تو فضا پخش بشه و چشماش برای مدتی همه جا رو سیاه ببینه.
حالت تهوع گرفته بود و فکر به لمسهای اون مرد داشت به این احساسش شدت میداد. چشماش رو با درد باز کرد و با دیدن لبخندش خودش رو عقب کشید.
- از همتون متنفرم
از بین دندونای قفل شدهاش با درد زمزمه کرد و به لبخند سونگها عمق بیشتری داد.
انگشت اشارهاش رو روی صورت رنگ پریدهی جونگوو کشید و جونگوو هرلحظه بیشتر از قبل وحشت میکرد. فکر به خواستهی مرد و تحمل لمس دستاش باعث میشد ارزوی مرگ کنه قبل از اینکه اون مرد بیشتر از این پیش بره.
دست سونگها آروم آروم و نوازش وار پایین میرفت و وقتی به دستش رسید، انگشتهای دست چپش رو میون انگشتاش قفل کرد و شصتش رو نوازشوار روش حرکت میداد.
- دست کثیفتتت رو بهم نززززن
لگد بی جونش رو تو شکم سونگها کوبید و سونگها با اخم بدون اینکه ذرهای جابهجا بشه، فشار دستش رو روی دست ظریف جونگوو بیشتر کرد.
- بهت گفت حواست به رفتارت باشه
با حرص دندوناش رو بهم فشرد و غرید قبل از اینکه صدای خرد شدن استخوانهای انگشتهای جونگوو تو صدای فریاد پر از دردش گم بشه. چهار تا از انگشتهاش کاملا به سمت عقب برگشته بود و جونگوو حس میکرد هرلحظه از شدت دردش ممکنه از حال بره.
پلک سونگها میپرید و پوزخند عصبی روی صورتش تضاد زیادی با گره ابروهاش داشت. حتی صدای فریاد پسر هم از خشمش کم نمیکرد.
دستش رو برای آخرین بار محکم فشرد و به عقب پرت کرد. جونگوو با برخورد انگشتهای شکستهاش با لبهی کمد شکستهی گوشه زیرزمین، صدای فریادش رو توی بازوش خفه کرد و برای چند لحظه هیچی جز درد رو نفهمید.
- باید توان کارای خانوادهات رو پس بدی...
از جا بلند شد و به سمت طناب اویزون شدهی روی دیوار رفت. جونگوو از درد میلرزید اما هنوزم برای داد زدن مقاومت میکرد.
با برداشتن طناب سمت جونگوو برگشت و دست اسیب دیدهاش رو گرفت و سمت میلههای تاسیسات کشید.
جونگوو حس میکرد هرلحظه ممکنه دندوناش از شدت فشاری که بهشون میاورد خرد بشه اما درد دستش به قدری شدید بود که دیگه نمیتونست جلوی خودش رو برای فریاد نکشیدن بگیره.
- پسر خوبی باش تا منم نزارم زیاد درد بکشی
با بستن دستاش به میله زمزمه کرد و سمت جونگوو برگشت.مقابل چشماش ایستاد و مشغول باز کردن کمربند و دکمهی شلوار پارهای و طوسی رنگش شد.
- چی..چیکار...میکنی؟
شلوارش رو گوشهای انداخت و صدای برخورد سگک فلزی کمربندش با جعبهی گوشه اتاق، باعث شد صدایی تو مغز جونگوو زنگ بزنه و برای رها شدن از دستش شروع به دست و پا زدن کنه.
- نزدیکممم نیاااا نههه....
کابوسهای شبانهاش حالا داشت به واقعیت تبدیل میشد و با رسیدن دست سونگها به دکمهی شلوارش درد رو فراموش کرد.
- لووووکااااس
صدای شکسته و گریههای شدیدش باعث نمیشد سونگها از کارش دست بکشه و با هر حرکت و لمسش جونگوو احساس میکرد یک قدم به مرگ نزدیکتر شده. مهم نبود تا کی برای رها شدن از دست اون مرد اسم لوکاس رو فریاد بزنه چون اون هیچوقت نمیومد.
جونگوو یادش رفته بود تنها دلیل بودنش تو این جهنم همون فرشتهای بود که به اومدنش امید داشت. یادش رفته بود برای لوکاس فرقی با یه تیکه آشغال نداره و جونگوو هیچوقت قرار نیست از این کابوس تموم نشدنی بیدار شه.
صدای هقهق بلندش با ورود عضو سونگها داخلش قطع شد و ثانیهی بعد جونگوو دست از مقاومت برداشت و تو سیاهی غرق شد.
~~~~~
برای آخرین بار کاغذای مسخرهای سونگها ازش خواسته بود رو چک کرد و با انگشت شقیقههاش رو ماساژ داد.
- لو...لوکاس....جو..جونگوو!!!
یوتا نفسنفس میزد و تنها کلمه جونگوو از لابهلای حرفاش کافی بود تا لوکاس با عصبانیت لگد محکمی زیر میز سونگها بکوبه لپتاپش روی زمین بیوفته. از اولش هم باید میفهمید اینا فقط یه نقشه برای سرگرم کردنش بود.
نفهمید چطور خودش رو به زیرزمین رسوند و چند بار تو طول راه نزدیک بود زمین بخوره. تنها چیزی که میفهمید صدای فریادهای جونگوو بود و اسمش که هرچند ثانیه با درد تو فضا پخش میشد.
- میکشمتتتت
هربار که اسمش رو از زبون جونگوو میشنید مثل یه خنجر تو قلبش فرو میرفت و قلبش رو هزار تیکه میکرد.
مشتش رو محکم تو در کوبید و با لگد محکمی درو باز کرد. دیدن سونگهایی که درحال پوشیدن شلوارش بود و جونگوویی که با بدن برهنه گوشهی زیرزمین بیهوش بود باعث شد قلبش از کار بیوفته و لوکاس برای لحظهای حس کنه سختترین کار این دنیا نفس کشیدن.
- حرووومزاده چیکار کردیییی؟؟؟؟؟
جلو رفت و یقهی سونگها رو بین دستاش گرفت. با نفرت به لبخندش خیره شد و حس میکرد دیگه کنترلی روی خشمش نداره.
- نباید به قولت اطمینان میکردم
یقهی لباسش رو رها کرد و مشتش رو پرقدرت تو صورت سونگها کوبید
- عوضی... باید میکشتمت... باید همون شب میکشتمت
رو سینه مردی که روی زمین افتاده بود نشست و مشت بعدیش رو سمت دیگهی صورتش فرود اورد.
- حرومزاده... بهم قول دادی آسیب نمیبینه
مشت بعدیش رو محکمتر تو صورت لاغر مرد فرود آورد و به خونی که راه افتاده بود کمترین توجهای نشون نمیداد.
- کثافططط
دستش قبل رسیدن به صورت سونگها قفل شد.
- اروم باش لوکاس
- ولمممم کنممم
یوتا به زحمت عقب میکشیدتش و لوکاس برای رسیدن به سونگها دستوپا میزد و یوتا محکمتر از قبل نگهاش میداشت.
- بار بعدی پات به این اتاق برسه قسم میخورم با دستای خودم تیکهتیکهات میکنم
~~~
- جهیون؟
چشم از نقطهای که برای چندین ساعت بود بی هدف بهش خیره شده بود گرفت و به تیونگ که با سینی غذایی تو چارچوب در وایساده بود نگاه کرد.
- چی شده؟
تیونگ جلو رفت و لبه تخت بزرگ جهیون نشست و سینی رو روی پاهاش گذاشت.
- یکم غذا برات آوردم
- نمیخورم
گفت و به بسته سیگار تیونگ روی پاتختی چنگ زد، یکیش رو از داخل بسته بیرون آورد ولی قبل اینکه به لبش برسه تیونگ از دستش کشید سینی رو اینبار تو آغوش مردش گذاشت.
- حداقل نصفشو باید بخوری! اونوقت اجازه داری سیگار یا هر کوفت دیگهای رو بکشی
جهیون کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و انگشتاش رو لای موهای مرتب نشدهاش کشید. ییشینگ از روزی که فهمیده بود برای پیدا کردن جونگوو به هردری زده بود. چک کردن دوربینای مداربسته فقط سوار شدن جونگوو به ماشین لوکاس رو نشون میداد و بعد از اون تقریبا هیچی مشخص نبود.
سونگها، لوکاس، یوتا و حتی مینا، همشون طوری غیب شده بودن که انگار هیچوقت وجود نداشتن و این بیخبری روز به روز بیشتر از قبل جهیون رو افسردهتر میکرد.
جهیون ۱۸ سال پیش یکبار این حس رو تجربه کرده بود و حالا بعد گذشت این سالها تجربهی دوباره به همون اندازه سخت و طاقتفرسا بود.
- با داغون شدن تو جونگوو برنمیگرده! من بیشتر از تو نگرانشم تو یه مدت خیلی کمیه که پیداش کردی و من برای تمام عمرم مثل برادر داشتمش و حالا از دستش دادم... درد من بزرگتر از توئه جهیون، ولی تا وقتی قوی نباشیم نمیتونیم پیداش کنیم و نجاتش بدیم
جهیون نگاهی به ظرف غذای روی پاهاش انداخت و دستش سمت قاشق کنار ظرف رفت. حق با تیونگ بود ولی جهیون اونقدر قوی نبود که بتونه بازم از دست دادن خانوادهاش رو تحمل کنه.
قاشق اول رو داخل ظرف فرو برد و مقداری از سوپ رو داخل دهش گذاشت و به سختی قورتش داد.
- فکر کردن به اینکه همه چیز داره تکرار میشه و شاید دیگه هیچوقت جونگوو رو نبینم دیوونم میکنه
تیونگ با بغض به مرد شکستهی روبهروش خیره شد و دستش رو روی دست آزادش گذاشت و فشرد. جهیون به سختی داشت جلوی پایین ریختن اشکاش رو میگرفت و هربار با قورت دادن غذا و بزاق دهنش سعی میکرد بغضش رو قورت بده. و تیونگ کاملا متوجه این قضیه بود.
لیوان آب رو از توی سینی برداشت و سمت جهیون گرفت.
- هیچ اتفاقی براش نمیوفته باشه؟ لوکاس هرچقدرم عوضی باشه من مطمئنم نمیزاره بلایی سر جونگوو بیاد... اون مراقبشه
آروم زمزمه کرد و سینی رو از روی پاهای جهیون برداشت و رو زمین گذاشت. همونطور که لیوانی که حالا خالی بود رو از دست جهیون میگرفت و روی زمین میذاشت، بهش نزدیک شد و سرش رو به سینهاش تکیه داد.
- دیدن درد کشیدنت برام سخته چرا نمیفهمی وقتی اینطوری میکنی فشاری که من باید تحمل کنم بیشتر میشه؟ من چطوری باید هم نبود جونگوو رو تحمل کنم و هم دیدن زجر کشیدن تو رو؟
تیونگ گفت و جهیون دستاش رو دورش حلقه کرد. این مدت واقعا از این پسر غافل شده بود و فقط به دردی که خودش میکشید فکر میکرد. بوسهای روی موهای لطیفش که حالا رنگ آبیش رفته بود گذاشت و چشماش رو بست تا بوی بلوبری موهاش رو نفس بکشه و آروم شه.
- معذرت میخوام.... مرسی که این مدت پا به پام اومدی، من وقتی مثل الان حس تنهایی و پوچی دارم حتی اگه کل دنیا هم جمع بشن برای یه ثانیه هم جای آرامش حضور تو رو نمیتونن بگیرن و میخوام بدونی چقدر بودنت مهمه برام
تیونگ لبخند غمگینی زد و حلقه دستاش رو دور بدن مردش تنگتر کرد.
زندگی همین بود. همین که تا احساس خوشی کنی و فکر کنی همه چیز به یک ثبات رسیده یهو یه اتفاق همه چیز رو بهم بریزه و تو رو برای ادامه دادن مجبور به دست و پا زدن کنه.
- جهیون!!!!
صدای ییشینگ باعث شد تیونگ به سرعت ازش جدا بشه و منتظر به در اتاق خیره بشه.
ییشینگ به آرومی در رو باز کرد و تیونگ با دیدن ظاهر مرتبش فکر کرد "اون تو هرحالتی آراسته بود"
- سونگها پیام داده یه آدرس فرستاده خواسته با فلش و مدارکی که از اون و مینا دارم برم اونجا
- منم میام
جهیون با عجله گفت اما قبل از بلند شدن با حرکت دست ییشینگ که به نشستن دعوتش میکرد آروم گرفت.
- چرا؟ شاید بهم...
ییشینگ سری به علامت منفی تکون داد و همزمان با بستن ساعت مچیش سمت جهیون قدم برداشت.
- قرار نیست من کاری که اونا میخوان رو انجام بدم
- منظورت چیه؟
جهیون با ناباوری گفت و ییشینگ مقابلش ایستاد. بی توجه به تیونگ که با ابروهای گره خورده بهش خیره بود دستش رو لابهلای موهای فر جهیون فرو برد و مشغول مرتب کردنشون شد.
- نمیتونم به این راحتی چیزی که آیرین و من تموم زندگیمون رو پاش گذاشتیم به این راحتی از دست بدم
- بابا جیهو تو خطره میفهمی؟
جهیون با حرص دست ییشینگ رو کنار زد و فریاد کشید.
- اون فلش تموم چیزیه که از سونگها داریم و انقدر مهم هست که نتونم با یه تهدید کوچیکش خودم رو ببازم
- باااابااااا
ییشینگ چشماش رو بست. به همه چیز فکر کرده بود، جهیون هنوز نمیدونست اون مرد چه کارایی از دستش برمیومد اما ییشینگ به اندازه تمام عمرش روی اون شناخت داشت و میدونست اگه فلش رو بهش بده دیگه هیچوقت دستش به جیهو نمیرسه.
چرخید و قبل بیرون رفتن از اتاق تنها زمزمه کرد:
- بهم اعتماد کن جهیون!!!
~~~~
با احساس سرما چشماش رو باز کرد و گلوش بخاطر حجم فریادهاش خراش برداشته بود. تموم بدنش درد میکرد اما حتی اونا هم در برابر روحی که نابود شده بود بود هیچی نبودن.
طناب باز شده بود ولی ردی که دور دستش افتاده بود میسوخت. دستاش رو پایین اورد و با احساس درد شدیدی به دوتا از انگشتای شکستهاش و دستی که کاملا ورم کرده بود و کبود شده بود خیره شد. نالهی دردناکش بلند شد و از دست سالمش برای نشستن کمک گرفت.
درد تو کمر و پایین تنهاش پیچید و قلبش تیر کشید.
جونگوو تموم زندگیش رو تو این مدت باخته بود و حالا دیگه به معنای واقعی چیزی برای از دست دادن نداشت.
دستش برای لمس گلوش بالا برد و صحنههای بوسههای کثیف مرد روی گردنش باعث شد دستش رو با نفرت روش بکشه و برای پاک کردنش دستش رو با حرص روی گردنش میکشید و صدای نفسهای عصبیش تو زندونی که بیشتر شبیه به جهنم بود پیچید.
- خوبی؟
با صدای دختری که نمیدونست از کی مقابلش ایستاده باعث شد سرش رو بلند کنه و لرزش عصبی بدنش دوباره شروع بشه.
- درد داری؟
بهش نزدیک شد و جونگوو با ترس بیشتر به دیوار چسبید و نفسهاش به شماره افتاده بود.
- من یریام، دوست صمیمی برادرت! لوکاس ازم خواست بیام اینجا چون آسیب دیدی
یری کلمه به کلمه میگفت و آروم آروم به جونگوو نزدیک میشد.
- قرار نیست بهت آسیب بزنم باشه؟ من پزشکم فقط میخوام زخمات رو ببینم
کنار جونگوو زانو زد و کیفش رو کنارشون گذاشت. لبخند دلگرم کنندهای زد و دستش رو سمت جونگوو دراز کرد.
- بهم اعتماد کن... دستت رو بده بهم
نگاه جونگوو بین دست و چشمای یری در گردش بود و حالش از ضعفی که داشت بهم میخورد. دست آسیب دیدهاش رو به آرومی بالا آورد میون دست یری گذاشت.
یری با دیدن وضعیت خراب دست جونگوو اخم کرد و روی زمین نشست.
- ممکنه یکم درد داشته باشه... اگه دیدی نمیتونی تحمل کنی کافیه بهم بگی
- می..میخوای...چیکار کنی؟
- نمیتونم اینجا گچ بگیرمش فقط میتونم تا وقتی که بریم بیمارستان دستت رو محکم ببندم تا تکون نخوره و کمتر درد بکشی
یری همزمان با توضیحاتش از با دست ازادش وسایل مورد نیازش رو دراورد. باند بزرگ رو سمت جونگوو گرفت و بهش اشاره کرد تا بین دندوناش قرارش بده تا هروقت درد داشت با گاز گرفتنش دردش رو کنترل کنه.
تختهی کوچیکی رو زیر دست جونگوو گذاشت تا انگشتاش رو ثابت نگه داره و همزمان با پیچوندن باند دور دستش با اخم به صورت سرخ از درد جونگوو نگاه کرد.
- معذرت میخوام.... معذرت میخوام.... لطفا یکم دیگه تحمل کن
با محکم کردن باند دست جونگوو رو به آرومی پایین گذاشت و قبل باز شدن چشمای جونگوو سریع اشکی که از گوشه چشمش راه افتاده بود رو پاک کرد.
- بهت مسکن میدم تا یکم آرومت کنه
بسته قرصی رو بیرون اورد و یدونه ازش رو سمت جونگوو گرفت.
- اب...
جونگوو با صدایی که بزور درمیومد زمزمه کرد و یری به سرعت بطری آبش رو باز کرد و سمت لباش برد.
صورت رنگپریدهاش حالا رنگ کبودی به خودش گرفته بود و قطرههای عرق روی پیشونیش به چشم میخورد.
- زخم سرت... بزار بانداژش رو عوض کنم
یری بطری رو از دستش گرفت و باندی که کاملا خونی و کثیف بود رو باز کرد. زخم قدیمیتر و عمیقی روی پیشونی بود و رنگ زرد روی زخم خبر از عفونتش میداد و سمت دیگه سرش شکاف جدیدی ایجاد شده بود و خون خشک شدهی روش قلب یری رو به درد میاورد.
پمادی از داخل کیف بیرون اورد، کمی از پماد رو روی زخمی که عفونت کرده بود گذاشت و به ارومی پخشش کرد.
- چیزی نیاوردم که زخما دیگت رو ضد عفونی کنم مجبورم با اب بشورمش!
جونگوو حرفی نمیزد و حالا لرزش بدنش هم متوقف شده بود. یری همزمان با ریختن کمی از آب روی پنبهی توی دستش زیرلب زمزمه کرد.
- لوکاس خیلی دوست داره نمیدونم چرا اینطوری میکنه
جونگوو پوزخندی زد و خودش رو بالا کشید. تمام مدتی که سونگها داشت بهش تجاوز میکرد جونگوو با ته مونده امیدش اسم لوکاس رو فریاد زده بود. اما حتی تا وقتی که بیهوش شدم هم خبری از ناجی دروغیش نشده بود.
- لوکاس خرابش کرد؟ رابطتونو میگم
یری به آرومی پنبهی خیس رو روی زخمهای صورتش میکشید و خون رو از روش پاک میکرد.
- چه اهمیتی داره که کی خرابش کرده؟ فهمیدنش چیو درست میکنه؟
یری بانداژ تازهای دور زخمای سر جونگوو پیچید و با چسبهای ریزی باقی زخماش رو پوشوند.
- فهمیدنش دردت رو کمتر میکنه، هرکسی جای لوکاس بود همین کارو میکرد چون سونگها....
جونگوو قبل تموم شدن جملهی یری پوزخندی زد و ترک لبهای خشک شدهاش عمیقتر شد. سوزش رو حس میکرد و باعث میشد از حرکت دادن لبهاش پشیمون بشه.
- آره خوب هرکی جای گرگ باشه زوزه میکشه و چنگ میندازه
- اینطوریام نیست تو نمیدونی لوکاس داره با چی....
جونگوو سرش رو روی زمین سفتی که حالا بهش عادت کرده بود گذاشت و تو خودش جمع شد.
- دلم نمیخواد دربارهاش بدونم... فکر کردن بهش فقط باعث میشه بیشتر ازش متنفر شم
~~~~
در با صدای گوشخراشی باز شد و ییشینگ با فشردن در بزرگ فلزی، وارد باغ بزرگ سونگها شد. دیدن درختهای خشک شده و پوشیده از برف برای ثانیهای باعث شد خاطرات روزای خوبشون از سرش عبور کنه و به صدای خندههایی که لابهلای درختهای سبز و فضای شاد اینجا میپیچید گوش بده.
این خونه رو خوب به یاد داشت. خونهای که شیچن بعد از ازدواجش با کارول به عنوان هدیه خریده بود تا پسرشون رو توی اون بزرگ کنن. میگفت کارول بعد از مهاجرتشون از هنگکنگ احساس ناراحتی میکنه و دلش برای حیاط بزرگی که اونجا داشتیم تنگ شده و شیچن هرطور که بود اینجا رو خرید تا کارول و لوکاسی که تازه بدنیا اومده بود، زندگی راحتی رو داشته باشن. اما زندگیشون فقط سه ماه توی اون باغ دووم آورد و شیچن مجبور شد بخاطر بدهی که بابت خریدش داشت اون رو به سونگهایی که دنبال هر موقعیتی برای سواستفاده بود به قیمت پایینتر بفروشه.
نقطه به نقطه این خونه رو به یاد داشت و حتی تو تصوراتشم نمیگنجید سونگها هنوز اون رو نگه داشته باشه.
هرچند که حالا دیگه دیوارای بلند دور خونه اون رو شبیه به زندان کرده بود؛ حیاط زیر برف و برگهای خشک شده دفن شده بود و استخر بزرگش خالی و لجن گرفته، بود.
اون خونه فرقی با یه متروکه نداشت و ییشینگ دائما فکر میکرد به روزایی که اینجا تنها شاهد عشق و زندگی بود، و الان تنها بوی مرگ رو از آجر به آجرش حس میکرد.
هر قدم که به در نزدیک تر میشد سرمای خونه تا مغز استخوانهاش نفوذ میکرد و باعث میشد حس کنه هیچوقت به انتهای این راه تموم نشدنی نمیرسه.
- رفیق قدیمی مشتاق دیدار!
به سونگها که تو چهارچوب در ایستاده بود و مینا، همسرش، که با وقاحت با فاصله کمی کنار سونگها بود، نگاه کرد و بی حرف پله های باقی مونده رو بالا رفت.
- جیهو کجاست؟
با جدیت پرسید و سونگها با لبخندی که تمسخر توش موج میزد درو بیشتر باز کرد و کناری ایستاد تا ییشینگ وارد شه.
-چه عجله ای داری میتونیم اول یه قهوه بخوریم
ییشینگ سعی کرد کاملا آروم بنظر برسه. مستقیم به سمت مبلی رفت و تمام مدت متوجه لوکاس بود که پشت ستونی تظاهر به قایم شدن میکرد. لبخند رو لبهاش با دیدن پسر ۲۸ سالهای که هنوز عادت ۸ سالگیاش رو داشت، عمیقتر شد.
روی مبل تک نفرهی خاک گرفتهای نشست و خیره به سونگها منتظر شد تا رو به روش بشینه و سونگها با دیدن نگاه خیرهاش زیاد منتظرش نذاشت.
از ابتدای دوستیشون همه چیز درست شبیه به همین لحظه بود. سونگها یه پسر بلندپرواز بود که هیچ کس بهش اهمیتی نمیداد و حتی متوجهاش هم نمیشد و در عوض ییشینگ یه پسر جدی و درعین حال مهربون که تموم زندگیش رو بخاطر ثروتی که پدرش به ارث گذاشته بود توی رفاه زندگی کرده بود. سونگها با وجود بیپولیش رویاهای بزرگ تو سرش داشت و مثل هرجوون بی تجربهای به هرکاری دست میزد و ییشینگ با ثروتی که داشت خوش میگذروند و وقتی زمانش رسید تجارت پدرش رو ادامه داد و توجه تمام اطرافیانش رو به خودش جلب کرد. و سونگها از همونجا از اون مرد مغرور و از خودراضی و هرکسی که بهش مربوط میشد نفرت پیدا کرد.
سونگها روبهروش نشست ارنجش رو به پاهاش تکیه داد. کمی به جلو خم شد و لبخند دندون نماش باعث شد دندون طلایی رنگش رو به رخ ییشینگ بکشه.
- خب حرفتو بزن!
- حرفی نداریم مدارک بزار روی میز پسرتو بردار ببر
ییشینگ پوزخندی زد و صاف نشست پای راستش رو روی پای دیگهاش انداخت و مشغول دید زدن اطرافش شد.
- مدارک؟ منظورت مموری که از گندکاریای مینا دارم؟ چی باعث شده لو رفتن کارای مینا باعث بشه تو بترسی؟
صدای کشیده شدن دندونای سونگها روی هم، بهش احساس قدرت میداد و لبخندش رو عمیقتر میکرد.
سونگها دستاش رو مشت کرد و با حرص به اون لبخند خیره شده بود. چطور میتونست با وجود پسرش که الان معلوم نبود زندهاس یا نه تهدیدش کنه؟
- انگار زیادم جیهو برات اهمیت نداره
- چرا داره ولی از سرت بیرون کن که چیزی که دستم هست رو بهت تحویل بدم... من چیزی ندارم مخصوصا که بهت اعتماد ندارم و نمیدونم قراره پسرم رو زنده بهم تحویل بدی یا نه!
مینا با شنیدن جملهی ییشینگ با عجله جلو رفت و پشت سر سونگها ایستاد. مینا فقط یه قسمت کوچیکی از دستگاه سونگها بود ولی حتی اگه همون قسمت کوچیک هم لو میرفت معلوم نبود مینا باید چی رو پشت سر بزاره.
- از اولش باید اون پسر حرومزادشو میکشتی!!!
ییشینگ با بیخیالی ظاهری، از جا بلند شد و مشغول مرتب کردن کتش شد.
- بهتره تهدیدم نکنید و حواستون باشه یه تار مو از سر اون پسر کم نشه چون اونوقت...
به سونگها نزدیک شد و با تکیه دادن دستاش به دستههای مبل روش خم شد و لبخند زد.
- به اندازه ۲۵ سال مدرک ازت دارم سونگها... از قتل عام خانواده وانگ گرفته تا کثافت کاریاتون با این زن... واقعا فکر کردی من احمقم؟ یا فکر کردی انقدر عشقم به آیرین یه عشق احمقانه و زودگذر بوده که خام یه هرزه مثل مینا بشم؟
صدای افتادن جسمی روی زمین تو کل خونه پیچید و این یعنی تیر ییشینگ به هدف خورده بود.
- به لوکاس گفتی آخرین تماس با شیچن قبل تصادف از تو بوده؟ بهش گفتی متهم بودی و تهش به خاطر بسته شدن ناگهانی پروندهی قتلشون بدون هیچ مدرکی تبرئه شدی؟
- چی داره میگه؟
با شنیدن صدای بهت زده لوکاس، لبخندش محو شد و چشم از چشمای به خون نشستهی سونگها و صورت رنگ پریدهی مینا گرفت و از جا بلند شد.
- سونگها بهت نگفته؟ پس فکر کنم نباید انقدر یهویی همه چیزو میگفتم
- مزخرفاتتو تموم کن! لوکاس میدونه تو مقصر اون تصادف بودی! فکر کردی این چرت و پرتایی که میگی قابل باوره براش؟ اونی که بزرگش کرده من بودم
صدای فریاد سونگها و دروغهایی که به زبون میاورد باعث میشد ییشینگ دلش برای این همه حقارت سونگها بسوزه. دستش رو تو جیبش فرو کرد و با خنده سر تکون داد.
- پس بی دلیل نبود اون فرشتهای که همه راجبش حرف میزدن تبدیل به ملکهی عذاب پسرم شده... سونگها همیشه تو دروغ گفتن قابل ستایش بود
یه قدم به لوکاس نزدیک شد و دستشو روی شونه اش گذاشت.
- فکر نمیکردم تصورت از من انقدر داغون باشه که این حرفا رو باور کنی
با تاسف چشم از لوکاس گرفت و سرش رو سمت سونگها چرخوند.
- نیومدم اینجا تا مدرکی تحویل بدم توهم حق نداری دستت رو به پسرم بزنی چون شک نکن اگه بلایی سرش بیاد همه چی رو میفرستم برای پلیسا دیگه باقیش به خودت بستگی داره، هرکاری دوست داری بکن نمیگم اون مدارک مهمتر از این تهدیدای احمقانهی توئه ولی تا وقتی پسرم رو سالم تحویلم ندی و خیالم ازش راحت نشه از هیچ مدرکی خبری نیست!
~~~
صدای داد و فریادی که میومد انقدر بالا گرفته بود که باعث بشه جونگوو با درد خودش رو تا نزدیکی پنجره بکشونه و برای دیدن اون مرد، با کتوشلوار سیاه رنگ خودش رو بالا بکشه. اما تنها چیزی که ازش دیده بود کفشهای مارکدار و براقی بود که برقش از همونجا چشمای خستهی جونگوو رو میزد.
چشماش رو با درد بست و دستش رو به دیوار گرفت. نفس پر از دردش رو بیرون فرستاد و نالهی ضعیفش مغزش رو خراش داد.
کنار دیوار نشست و پایین تنهاش تیر کشید. چشماش از درد جمع شد و دست سالمش رو زیر دست دیگش گرفت و تو شکمش جمع کرد. با هر تکونی که میخورد دردی تا عمق وجودش میپیچید و باعث میشد نفسش تو سینهاش حبس بشه.
صدای داد و فریادی از لحظه رفتن اون مرد قطع شده بود و همهمهای که حالا دیگ وجود نداشت برای مدتی باعث شده بود درد رو فراموش کنه و به مردی که به وضوح متوجه "ییشینگ" بودنش شده بود فکر نکنه. پدری که اگه سرنوشتش اینطور رقم نمیخورد الان باید تو اغوشش میبود و براش از اتفاقاتی که تو دانشگاه براش افتاده بود حرف میزد.
بخاطر مدت طولانی درد کشیدن حالا بی حس شده بود و جونگوو از این بی حسی وحشت داشت چون اون پسر سالها جنگیده بود تا شبیه به آدمهای دیگه نشه. سالها جنگیده بود تا احساساتی که آیرین درباره پاک بودنشون هرشب صحبت میکرد برای همیشه حفظ بشه اما حالا این بی حسی به معنی مرگ اون احساسات بود.
- جونگوو!
با شنیدن صدای اشنایی در عرض چند ثانیه ذهنش دوباره روشن شد و درد و نفرت رو بهش یاداوری کرد و همهمههای توی سرش برای بیرون اومدن دائما خودشون رو به دیوار مغزش میکوبیدن.
- باید زودتر بریم پاشو
یوتا گفت و با عجله جلوی جونگوو زانو زد خواست دستش رو بگیره تا برای بلند شدن کمکش کنه، اما جونگوو با نفرت خودش رو کنار کشید و به جایی جز اون صورت خیره شد.
- میدونم از من بدت میاد ولی الان وقت لجبازی نیست
بی توجه به مقاومت جونگوو زیر بازوی دست سالمش رو گرفت و مجبورش کرد که تا بایسته.
- فقط میخوام جبران کنم بهم اعتماد کن
- درباره اعتماد حرف نزن چون من حتی به اونی که تموم این بلاها رو سرم اورد میتونم اعتماد کنم ولی به تو و لوکاس نه!
بازوش رو از تو دستهای بزرگ یوتا بیرون کشید و لنگون لنگون به سمت در رفت؛ یوتا برای مدت کوتاهی سرجاش خشک شده بود و به جملهی پر از درد جونگوو فکر میکرد. اما با شنیدن صدای قدمهایی که به زیرزمین نزدیک میشد، به سرعت خودش رو به جونگوو رسوند و مسیری دیگهای رو برای رفتن انتخاب کرد.
گوشهای مخفی شد و انگشتت رو به معنی سکوت جلوی صورتش گرفت.
- صدات درنیاد
اروم زمزمه کرد و به جونگوو اشاره کرد تا پشت سرش حرکت کنه.
با فاصلهی کمی پشت سر یوتا راه میرفت و با دیدن تعداد پلهها آهی کشید. یوتا دستش رو سمتش دراز کرد و جونگوو با شک دستش گرفت و برای بالا رفتن ازش کمک گرفت.
با برخورد نور خورشید با چشماش "آخ" آرومی گفت و چشماش رو بست. بعد از یک هفته گیر افتادن تو اون انباری تاریک و ندیدن نور حالا سرش گیج میرفت و چشماش سیاه شده بود.
- حالت خوبه؟
دست یوتا رو محکم فشرد تا از افتادنش روی زمین جلوگیری کنه.
- سرم گیج میره
قبل از اینکه حرفش تموم شه احساس کرد روی هوا قرار گرفته. لای چشماش رو باز کرد و با دیدن چهره یوتا تو فاصله کمی از صورتش نفسش قطع شد.
- پسره نیست!!!!
با صدای فریادی که اومد یوتا به سرعت در ماشینی رو باز کرد و جونگوو تنها حس کرد تو جای نرمی فرو رفته.
- اینجا جات امنه تا وقتی که برن هیچی نگو
جونگوو سر چرخوند و به فضای اشنای ماشین خیره شد. آویز جلوی آینه متعلق به لوکاس بود و جونگوو با فکر کردن به هرچیزی که متعلق به اون بود عصبی میشد.
- هیچوقت فرصتشو پیدا نکردم که برات توضیح بدم
جونگوو کمی بیشتر تو جاش فرو رفت و دستش تو آغوشش گرفت و اخم کرد. یوتا نیم نگاهی به دستش انداخت و بعد به چهرهای که به وضوح درد میکشید خیره شد.
- سونگها حرومزاده
جونگوو بی توجه به یوتا با ترس به رفت و امد بیرون خیره شده بود و با اشاره یوتا زیر صندلی رفت و درا با صدای کوتاهی قفل شد. یوتا مقابلش درخلاف جهت نشسته بود و جونگوو سرش رو برای ندیدن اون مرد تا جایی که ممکن بود پایین انداخت. دلش نمیخواست اینطوری اینجا رو به روی این ادم بشینه. توقع داشت الان پدرش یا جهیون برای نجاتش اینجا باشن نه این ادم یا حتی....
- لوکاس ازم خواست بیارمت اینجا
دست یوتا به سمتش اومد که خودش رو عقبتر کشید و بدون نگاه کردن بهش تموم حرفایی که باید خیلی وقتتر از اینا بهش میزد رو تو سرش اماده کرد.
- هیچوقت نتونستی شریک خوبی یا حتی دوست خوبی لاقل برای من باشی... وقتی من با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم و روز به روز از جامعه دورتر میشدم تو تنها کسی بودی که میتونستی کمک کنی حالم خوب بشه ولی فقط با تظاهرت به مردن باعث شدی من هرروز به مردن فکر کنم
پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و سرش رو بلند کرد و اینبار بعد چندین سال تو چشمای اون ادم خیره شد و سعی کرد به لبهاش حالت لبخند بده.
- ولی ازت ممنونم... بخاطر اینکه باعث شدی قوی بشم و الان بتونم با وجود دردی که لوکاس بهم داده طاقت بیارم
یوتا با ناراحتی بهش خیره شد و خواست حرفی بزنه اما جونگوو دستش رو به معنی سکوت بالا اورد.
- بابام... اومده بود اینجا؟
- اره
جونگوو قلبش تیر کشید و به مرد خوشلباسی فکر کرد که تنها ازش کفشهاش و شلوار اتو خوردهاش رو دیده بود.
- چرا؟
- سونگها ازش خواسته بود تموم مدارکی که علیهاش داره رو بده تا تو رو آزاد کنه
- و من چرا هنوز اینجام؟
- تحویل نداد برای همینم سونگها عصبی بود و داشت میومد سراغت مطمئنم اگه دستش بهت میرسید نمیکشتت ولی کاری میکرد مرگ ارزوت بشه
- قبلا اون کارو باهام کرده... اما... بابام حاضر نشد حتی به خاطر جون منم اونا رو تحویل بده؟
یوتا سری به علامت منفی تکون داد و خواست جملهاش رو اصلاح کنه اما با باز شدن قفل درا فقط تونست زمزمه کنه "به پدرت اعتماد کن" و با عجله از ماشین پیاده بشه.
قلبش از این حجم از خیانتی که این مدت تجربه کرده بود تیر میکشید و دلش میخواست با صدای بلند برای این همه سال تنهایی و هفتهها درد کشیدنش گریه کنه.
صدای مکالمه یوتا و لوکاس باعث شد از زیر صندلی بیرون بیاد و بخاطر درد دستش لبهاش رو بهم فشار بده تا صدای نالهاش بلند نشه.
- تو ماشینه
- دیگه میتونی بری ممنونم بخاطر کمکت
- بقیه چی شدن؟
- فرار کردن... بهشون گفتم پلیسا تو راهن برا همین سونگها و مینا رفتن
- پس من برم
سرش رو به صندلی تکیه داد و چند دقیقه فقط تو سکوت به زندگی پر از دردش فکر کرد. چی میشد اگه میمیرد؟ مرگش برای هیچکس حتی اهمیتی هم نداشت!
اثر مسکنی که اخرین بار با غذا براش فرستاده بودن کم کم داشت از بین میرفت و دردی که حالا هر لحظه بیشتر میشد باعث شد از ماشین پیاده بشه.
لوکاس با دیدن جونگوو تکیهاش رو از ماشین گرفت و سیگار توی دستش رو قبل اینکه روشن بشه زیر پاش له کرد و روبهروش ایستاد.
- بشین تو ماشین
جونگوو بدون حتی توجه بهش در حالی که یه پاش رو روی زمین میکشید دورش زد اما هنوز یک قدم ازش دور نشده بود که دستش کشیده شد و حس کرد نفسش برای چند دقیقه قطع شد.
- آخ... عوضی
لوکاس سریع دستش رو عقب کشید و تندتند زیرلب زمزمه کرد:
- معذرت میخوام.. وای.. معذرت میخوام
جونگوو دستش رو تو شکمش گرفت و روش خم شد. تند تند نفس میکشید تا بلکه دردش کم بشه و اشکهای جمع شدهاش حالا راهشون رو پیدا کرده بودن و تموم صورتش خیس بود.
سرش رو بلند کرد و با غم تو چشماش به لوکاس نگاه کرد و با صدایی که میلرزید گفت:
- چرا معذرت خواهی میکنی؟ زخمایی که تو بهم زدی بیشتر از اینا درد داشتن
یه قدم عقب رفت و چشمش به تفنگ تو دستای لوکاس خورد. سری با تاسف تکون داد و لبخند تلخی زد.
لوکاس که میشناخت دیگه حتی نزدیک به این لوکاس هم نبود! همون شبی که جونگوو زیر اون مرد جون میداد لوکاس برای همیشه براش مرده بود.
لوکاس چند قدم بینشون رو پر کرد و صورت جونگوو رو قاب گرفت.
- قرار بود ازت محافظت کنم. به آیرین و جهیون قول داده بودم
با شنیدن جملهی لوکاس بغضش شکست و صدای هقهقش از صدای کلاغی که روی درخت خشکیده نشسته بود هم بلندتر بود.
- آخخ لوکاس... تو باختی... میبینی منو؟ من دیگه از این داغونتر نمیشم... زخمایی که به روحم زدی در مقابل اینایی که میبینی هیچی نیست
گرمای دستای لوکاس و چشمای خیسش داشت دیوونهاش میکرد و ذهنش دائما بین تفنگی تو دستای لوکاس و کشتن خودش در گردنش بود.
دستای لوکاس رو عقب هول داد و با دست سالمش مقابل چشمای ناباور لوکاس تفنگ رو گرفت.
دستش میلرزید و به تفنگی که حتی وزنش هم برای دست بیحالش سنگین بود خیره شده بود.
جونگوو دیگه قلبش آروم نمیگرفت فشاری که این روزا تحمل کرده بود انقدر زیاد بود که مغزش دیگه حتی قدرت فکر کردن هم نداشت.
- همتون از من یه ادم ضعیف دیدین که نشستم و درد کشیدم و منتظر شدم یکیتون نجاتم بده
چشم از تفنگ گرفت و با لبخندی عقبتر رفت و تفنگ رو سمت سرش نشونه گرفت. لبخندش محو شد و قلبش از یاداوری شبی که تمام مدت اسم لوکاس رو موقع درد کشیدنش فریاد کشیده بود، تیر کشید.
- چطوری تونستی وایسی ببینی اون عوضی...
نفسش تا قطع شدن فاصلهای نداشت و اشکهاش بیوقفه پایین میریخت. انگشت لرزونش رو روی ماشه گذاشت و با صدایی که از بغض میلرزید آروم زمزمه کرد:
- بار اولی که دیدمت حس کردم قراره خوشبختترین پسر دنیا بشم... فکر کردم وقتی دستمو گرفتی قراره زندگیم بهشت بشه ولی...
لباش رو جمع کرد و صدای هقهقاش تو گلوش خفه شده و صدای "غارغار" کلاغ داشت تمرکزش رو بهم میریخت. ساعد دست شکستهاش رو روی گلوش کشید و حس میکرد هرلحظه ممکنه نفسش قطع بشه.
- ولی من احمق نفهمیدم تو دستمو گرفتی تا بندازیم تو جهنمی که قراره برام بسازی
لرزش دستاش شدت گرفته بود و قطرههای اشکی که از چشمای لوکاس میریخت داشت نفرتش رو از خودش و زندگیش بیشتر میکرد. قبل فشردن ماشه چشماش رو بست و با تمام وجود فریاد کشید:
- امیدوارم تو همون جهنمی که برا من ساختی بسوزی عوضی!پایان فصل اول
ممنون که باهام تا اینجا همراه بودید💛
بعد از آپ شدن اولین چپتر فصل دوم لینکش رو براتون میزارم💚
بوس بهتون لاو یو🤍
ESTÁS LEYENDO
Yuanfen "NCT"
Fanfic🥀𝐅𝐢𝐜 Yuanfen 🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo, Jaeyong 🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 Sunlayower (XBACK) در ژاپن یه افسانه هست به اسم "نخ قرمز سرنوشت" دو نفری که با این نخ قرمز بهم وصل شده باشن، به عنوان معشوقه هم دیگه سرنوشتشون از قبل ت...