فرشته‌ی نگهبان

35 5 3
                                    

تیونگ چشماش رو ریز کرده بود و برای دهمین بار به ساعت روی گوشیش خیره شد. ساعت ۴ و ۲۶ دقیقه بود و هنوز هم از لوکاس و جونگوو خبری نشده بود. از طرفی انقدر به دکتر اعتماد داشت که خیالش راحت باشه که هیچوقت قرار نیست به جونگوو آسیب بزنه و از طرفی فکر به علاقه شدید جونگوو به یوتا و عزاداری دو ساله‌اش، و از همه محترم بی اعتمادی و زندگی سختی که جونگوو گذرونده بود باعث میشه از واکنش دوستش بترسه و بی دلیل نگران عکس العملش باشه. و شایدم بیشترین فشار بخاطر موقعیت عجیبی بود که خودش توش قرار گرفته بود و فقط به این بهونه داشت استرسش رو رها میکرد.
- غروب شد چرا نیومدن؟
چانیول با شنیدم جمله‌ی تیونگ چشم از جهیون که درست از لحظه برگشتشون خودش رو با کاغذای مقابلش و لپتاپش سرگرم کرده بود، گرفت و به تیونگ که مدتی بود دور خودش میچرخید خیره شد. اون پسر بیش از حد بابت دوستش نگران بود و چانیول نمیدونست باید بابت تجربه نکردن اون حس حسودی کنه یا برای جونگوو خوشحال باشه.
- بگیر بشین! به تو چه که چرا برنگشتن؟
تیونگ آخرین سیگار داخل پاکتش رو در آورد و یکی از صندلی های چوبی که کنار میز نهارخوری مرتب چیده شده بود رو بیرون کشید. این روزا تعداد سیگارایی که در روز میکشید بالا رفته بود و میدونست این دقیقا بخاطر افکار گره خورده و ذهن دائما مشغولش بود. زندگی تیونگ به طرز درد آوری این روزا یه شکل عجیب به خودش گرفته بود. درواقع همه چیز به قدری مبهم بود که تیونگ حس میکرد قدرت درکش رو از دست داده. فکر به جونگوو، حال این روزای خودش و از طرفی رابطه‌ای که حتی نمیشد بهش گفت رابطه داشت تمام توانش رو میگرفت.
اما بیشتر از هرچیزی رفتار گاهی مهربون و گاهی سرد جهیون بود که دقیقا شده بود دلیل دود کردن تک‌تک اون سیگارها و گاهی هم بغل کردن زانوهاش تو نیمه های شب کنار این شومینه و فکر کردن به اینکه کجای راه رو اشتباه رفته.
- یه تار مو از سر جونگوو کم شده باشه این شهرو رو سر لوکاس خراب میکنم، بهتون گفتم این نقشه‌اتون احمقانه است! نگفتم؟
چانگ‌ووک سری به علامت تاسف برای تیونگ تکون داد. چانگ‌ووک برای مدتی کنار هردوی اونا زندگی کرده بود از وابستگی شدید اون دو نفر بهم خبر داشت. اما اینطور بیتابی تیونگ، این دور خونه قدم زدن و غر زدنای بی دلیلش و کشیدن سیگارایی که تمومی نداشت نمیتونست توجیه‌اش، تنها دیر کردن جونگوو باشه. آخرین لایه‌ی موهای بلند یونا رو روی بقیه آورد بافت روی موهاش رو تکمیل کرد. با لبخند به صورت ذوق زده‌ی دوست دخترش خیره شد و برای بوسیدن موهای خوش عطرش کمی خم شد. درواقع مطمئن بود حال اون دونفر خوبه چانگ‌ووک بیشتر همه‌ی اون آدما لوکاس رو میشناخت و میدونست حاضره بمیره ولی جونگوو حتی تب نکنه. تنها مشکلش ترس از اعتراف بود. هرچند که حتی بابت این مشکلش هم بهش حق میداد چون لوکاس اون زندگی راحتی رو که بقیه فکر میکردن تجربه نکرده بود. حتی انقدرم هم که تظاهر میکرد حال روحی خوبی نداشت و چانگ‌ووک دلش میخواست برای یکبار هم که شده دوستش به خواست قلبش گوش بده و یه زندگی آروم رو تجربه کنه.
چانیول ظرف میوه‌های نیمه خورده بکهیون رو از بینشون برداشت روی میز گذاشت و دستش رو دور شونه‌های بکهیون حلقه کرد. ظاهرا نگاهش به تیونگ بود اما تموم حواسش به اون پسری بود که با اخم و گاهی با خنده چت میکرد. بکهیون دوست داشت و بی توجه‌ایش آزارش میداد اما حقیقتا شخصیتش دور از آدمی بود که با حساسیتای بیجاش فرد مورد علاقه‌اش رو از خودش دور کنه. کف دستش رو روی موهای بکهیون قرار داد و نگاهش رو از تیونگ گرفت. با انگشتای بلندش مشغول بازی با موهای نرم بکهیون شد و انقدر بهش زل زد تا بکهیون خودش گوشیش رو کنار گذاشت سرش رو به شونه‌ی چانیول تکیه داد‌. خب درواقع این روش چانیول از نظر خودش کاربردی‌تر از یه دعوای بچگانه بود.
- الان مشکل اصلی اینه که من هرچی زنگ میزنم به جونگوو جواب نمیده
جهیون که از لحظه ورودشون به ویلا ساکت نشسته بود با شنیدن آخرین تلاش تیونگ برای غر زدن لپتاپ رو بست و با اخم سرش‌رو بلند کرد. لحن پر از تحکم و نگاه پر از خشمش به برای آروم کردن اون پسر لجبازی که حالا داشت با سیگار خودش رو خفه میکرد، کافی بود.
- بگیر بشین تیونگ سردرد گرفتم انقدر راه رفتی و غر زدی! نمیزاری رو کارم تمرکز کنم!!!!
صدای پوزخند تیونگ و شکستن مفصل انگشتش موقع خاموش کردن و له کردن سیگار نیمه سوختش توی جاسیگاری‌، به قدری ترسناک به نظر میرسید که کسی به خودش اجازه آروم کردن یا حتی تموم کردن بحث شروع نشده رو بده!
چانگ‌ووک بوسه‌ای روی موهای یونا گذاشت همراه خودش بلندش کرد و متوجه شد همزمان با اون دو نفر چانیول و بکهیون هم به سمت طبقه بالا راه افتادن.
- خیلی ناراحتی از اینکه نمیتونی تمرکز کنی خب تشریف ببر تو اتاقت کار کن وسط هال که جای تمرکز کردن نیست
جهیون لپتاپش رو عقب هول داد و صدای کشیده شدن پایه‌‌های صندلی روی پارکت تنها صدایی بود که همراه با سوختن هیزم داخل شومینه به گوش میرسید. نفس‌های حرصی تیونگ به شماره افتاده بود و برای فرار از خیره شدن به اون مرد به هرجایی نگاه میکرد و چشماش روی نقطه به نقطه اون خونه میچرخوند.
- بیبی من میدونم حق با توئه کارشون احمقانه‌اس که نه جواب زنگ میدن نه خودشون تماس میگیرن اما تو بهتره یکم آروم باشی، تمام مدت داشتی غر میزدی و حرص میخوردی!
برعکس چند ثانیه قبل، لبخند ملایمی زد و دستش رو سمت تیونگ دراز کرد. تو همین مدت کم متوجه علاقه اون پسر به خودش شده بود و دلیلیش برای فاصله‌ای که بین خودشون درست کرده بود همین بود. میخواست به احساساتی که بینشون بودن فکر کنه به اینکه میتونست عشق اون پسر رو جواب بده یا حتی با وجود زندگی که داشت میتونست تیونگ رو کنار خودش نگه داره؟
اما درآخر بازم به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بود!!
تیونگ سعی کرد برای رسیدن به جهیون خودش رو بی میل نشون بده اما برق چشماش و گوش‌های قرمز شده‌اش دقیقا خلاف لب‌های اویزون و قدم‌هایی که روی پارکت کشیده میشدن بود.
دستش رو توی دست جهیون گذاشت و ثانیه بعد تنها چیزی که حس میکرد صدای تپش قلب جهیون درست کنار گوشش بود. سرش رو به سینه‌اش تکیه داد و با حس حلقه شدن دستای جهیون دور کمرش به پایین لباسش چنگ زد و چشماش رو بست.
- بابت این چند روز معذرت میخوام بیبی نمیخواستم تحت فشار بزارمت
- معذرت نخواه، نمیخوامش... فقط الان بغلم کن، محکمتر... بهش نیاز دارم
امروز با جوهان حرف زده بود. قسم خورده بود اگه بازم مث قبل باشن همین امروز بیخیال سفر میشد و برمیگشت. اما الان فقط حس میکرد به اون مرد احتیاج داره و لحن نیازمندش به اندازه کافی نشونه دهنده‌ی خواستش بود.
حلقه دستای جهیون دورش محکم‌تر شد و چشمای تیونگ روی هم افتاد. چقدر دیگه باید تلاش میکرد تا کاملا بدستش بیاره؟!
****
به نیمرخ بی نقصش خیره شده بود. جونگوو اما تنها سرش رو پایین انداخته بود و شونه‌به‌شونه‌ی لوکاس قدم میزد. میدونست اعترافش به جونگوو افتضاح‌ترین اعتراف دنیا بود و دردی که تو جمله‌ی جونگوو پنهان شده بود بیشترین چیزی بود که داشت آزارش میداد.
مشکل همه اون آدما این بود که همیشه یک یا چند بند نامرئی وجود داشت که اونا رو به چیزی توی گذشته متصل نگه داره.
درست همون وقت که فکر می‌کردن به اندازه کافی ازش دور شدن، به اندازه کافی رها شده‌ان، مجبور میشن از پرتگاه پایین بپرن تا هرکدوم از بندها خودشون رو نشون بدن.
- جونگوو
جونگوو بعد از مدتی نگاهش رو از کفش‌های مشکی که موقع خریدشون جیس انتخابش کرده بود و گفته بود "جوکیونگ چند روز پیش با دیدنش یاد تو افتاده" گرفت و به صورت لوکاس خیره شد.
- نمیخوای چیزی بگی؟
چشم‌هاش بی هدف بین آدم‌هایی که از کنارشون رد میشدن میچرخید و ناخوداگاه دستاش رو از جیب‌هاش بیرون آورد و تو سینه‌اش بهم چفتشون کرد تا کمی گرم بشن.
- سردمه... دستام یخ زده!
لوکاس اخماش رو توهم کشید و نگاهی به اطراف کرد. چه احمقی بود که یادش رفته بود جونگوو با یه لباس نازک داشت تو اون هوای قدم میزد.
چشماش رو تک‌تک مغازه‌ها چرخید و با دیدن رستورانی که تو نزدیکیشون بود دست جونگوو رو گرفت.
- برو اونجا تا برم ماشین رو بیارم
جونگوو نیم نگاهی به رستوران انداخت. ته دلش میخواست بگه باشه و بره از گرمای رستوران لذت ببره اما باید حرف میزد حداقل بعد از چند ساعت سکوت لازم بود که حرف بزنه و تکلیف خودش رو با اون مرد و قلب خیانتکارش روشن کنه!
دستش رو از دست لوکاس جدا کرد و جهت مخالف رستوران به سمت ماشین راه افتاد. تموم حرفای لوکاس تو سرش تکرار میشد و یادآوری اون همه احساسات قشنگی که اون لحظه تجربه کرده بود باعث میشد لبخند روی لباش بشینه. چطور تا الان متوجه‌اش نشده بود؟ اون مرد به ظاهر خشن زیادی احساساتی و دوست داشتنی بود.
- به چی میخندی؟
دستی به صورتش کشید تا لبخندش رو از بین ببره و رو به لوکاس کرد.
- داشتم به یه چیزی فکر میکردم!
لوکاس اینبار دیگه فکر نکرد و دستای جونگوو تو دستش قفل کرد، چند سال بود که حسرت این دست‌ها رو میکشید؟ چند سال دیگه باید خودش رو ازش محروم میکرد؟ واقعا دیگه نمیتونست!
جلوی جونگوو ایستاد و دستش رو بالا برد و بوسه‌ای ریزی روش زد.
- نمیدونم چی تو سرت میگذره ولی دوست دارم من باشم یا هرچی که به من ربط داشته باشه
جونگوو نگاهی به دستاشون کرد‌. جای بوسه‌ی گرم لوکاس روی دستش میسوخت و باعث میشد لبخند بی جونی روی لباش شکل بگیره.
- من بدردت نمیخورم من یه آدم کاملا مودی‌ام؛ صبح بیدار می‌شم خوشحالم، انگیزه دارم، احساس می‌کنم امروز می‌تونم دنیا رو فتح کنم، شعر می‌خونم، میرقصم.... بعد یهو بی دلیل گریه‌ام می‌گیره از پوچی زندگی و از همه چی متنفر می‌شم... چطور قراره همچین آدمی برای وقت گذروندن مناسب باشه؟
لوکاس اخمی کرد و دستشو کشید تا دوباره راه بیوفتن. هیچوقت به هیچ آدمی اجازه نداده بود درباره جونگوو اینطوری صحبت کنن همیشه مشتش برای کوبیده شدن تو صورت اونایی که بد پسرش رو میگفتن اماده بود. لوکاس حتی به خود جونگوو هم اجازه نمیداد اینطور اشتباه خودش رو قضاوت کنه.
- حتی اگه بخوای ردمم کنی نمیزارم اینطوری راجب خودت بی انصاف باشی چون این اصلا مشکلی نیست که بخوای حتی بهش فکر کنی
- واسه چی این‌قدر بهم امید داری؟ اوضاع هیچ‌وقت برای من خوب نبوده... حتی همین الانم دلم نمیخواد کسی تو زندگیم باشه چون میدونم من آفریده شدم که از دست بدم این سرنوشته منه هیونگ اینکه غمگین باشم یکی بیاد امید پیدا کنم دوسش داشته باشم و بعد از دستش بدم و دوباره غمگین بشم.... من بارها تجربه‌اش کردم و نمیخوام دوباره یه نفر دیگه رو هم از دست بدم
جونگوو گفت و ساکت شد. با وجود حرفایی که به زبون میاورد بازم قلبش میگفت نباید ردش کنه آیرین همیشه میگفت بین کسی که دوسش داری و کسی که بهت توجه میکنه انتخاب کردن اونی که دوسش داری اشتباست. عشقی که بهت توجه نداره هر روز تو رو میکشه و جونگوو بین خاطرات یه آدم مرده و یه آدمی که داره برای اولین بار عشق رو بهش نشون میده قطعا انتخابی جز اون آدم نداشت دلش میخواست حتی اگه شده برای یه مدت کوتاه اون عشق رو دریافت کنه و احساس زنده بودن کنه!
- اگه شروع کنیم و نتونم به اندازه تو توی دوست داشتنت موفق باشم چی؟ زندگیت با من قرار نیست آسون باشه
ناخوداگاه ایستاد و افکارش رو به زبون آورد.
- تا هروقت که بخوای برای پیدا کردن حست بهت فرصت میدم قرار نیست من دست بکشم یا خسته شم
اینبار جونگوو بود که مقابلش ایستاد. سرما داشت تا مغز استخوناش نفوذ میکرد ولی دیگه هیچ اهمیتی نداشت. جونگوو بابد حرف میزد باید لوکاس رو با چنگ و دندون نگه میداشت باید مثل باقی آدما خودخواه میشد.
- دنیای من سیاهه هیونگ! همه جا تاریکه از هرطرف یه مشکلی هست که آوار بشه و آرامشم رو ازم بگیره! انقدر بی اعتماد شدم به تموم دنیا که دیگه نمیتونم به کسی تکیه کنم و اینا همه گندیه که مرگ یوتا به زندگیم زد.... اگه قراره اینا تکرار بشه...
لوکاس حرفش رو قطع کرد و فاصله بینشون رو پر کرد. دست چپش رو که توی دست جونگوو قفل نبود دور کمرش حلقه کرد. قلبش بخاطر این همه نزدیکی به پسر کوچیکتر داشت تو سینه‌اش میکوبید اما سعی میکرد با لبخندش حداقل غوغایی که تو وجود جونگوو بود رو آروم کنه.
- هیچ وقت قرار نیست تکرار بشه...فقط بگو چی میخوای ازم تا بتونم کنارت بمونم؟
جونگوو نفس عمیقی کشید و عطر آشنای لوکاس رو تو بینیش کشید. پیشونیشو رو روی سینه‌ی‌ لوکاس گذاشت و با دست آزادش به سینه‌اش چنگ زد.
- وسط این همه سیاهی کنارم بمون، دستمو ول نکن، کمکم کن یه راهی پیدا کنم تا بتونم نفس بکشم
لوکاس بوسه ای رو موهای بسته شده‌ی جونگوو زد، دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سعی کرد سرش رو بالا بیاره با دیدن چشمای براق جونگوو زیرنور کم آفتاب نوامبر پلکاش رو با اطمینان بهم فشرد و زمزمه کرد
- حتی نمیتونی باور کنی این تنها آرزوم بوده که کنارت بمونم و دستاتو ول نکنم
جونگوو با لبخند بی جونی سری تکون داد و از لوکاس فاصله گرفت.
آیرین قبل مرگش کلی نامه نوشته بود و توی همه اونا رازهایی که از جونگوو مخفی کرده بود رو بالاخره گفته بود. حالا جونگوو میفهمید معنی اون جمله‌ها چی بودن. معنی سایه‌ای که دنبالش همه جا هست و مراقبش چی بود. معنی بوی عطر آشنای لوکاس و اینکه از همه عادتاش خبر داشت چی بود. آیرین خیلی وقت پیش راجب لوکاس بهش گفته بود. لوکاس همون بود که قرار بود بشه کلید تغییر زندگی بیخودی که داشت.
"جیهوی عزیزم!
این آخرین نامه است، آخرین راز، آخرین حرف نگفته. نمیدونم قراره بعد من چه اتفاقی برای تو بیوفته نمیدونم قراره زندگیت خوب باشه یا بهت سخت بگذره... من مادر خوبی نبودم! نتونستم اونطور که باید ازت محافظت کنم و نتونستم بزرگ شدنت رو ببینم ولی خیال بابت بودنت راحته میدونم حتی اگه من نباشم بازم یه نفر هست که ازت محافظت کنه و نزاره آسیبی بهت برسه.
یادته شب قبل از اینکه برای اولین بار بری مدرسه برات درباره ی فرشته های نگهبان گفتم؟ فرشته هایی که ثانیه به ثانیه مراقبتن و نمیزارن اتفاقی برات بیوفته؟ هنوزم یادم نرفته جوابت چی بود! تو همون بچگیت زل زدی بهم و با جدیت گفتی "آنه اینا همش الکیه!" ولی الان دیگه بزرگ شدی خیلی چیزا رو درک کردی و این آخرین چیزیه که خواستم درباره اش بدونی و این دقیقا تیکه گم شده‌ای که تو رو به پدرت میرسونه!
جیهوی من فرشته های نگهبان الکی نیستن اونا فقط تو قالب آدمهای مختلف ظاهر میشن! کافیه فقط چشم بچرخونی و پیداشون کنی و مطمئنم پیداش میکنی!
بعد تموم اتفاقایی که برای ما دو نفر افتاد و فرار من و دور کردن تو از آدمایی که به اون زندگی تعلق داشتن اون هیچوقت ترکت نکرد؛ نمیدونم چند سال دیگه قراره بخاطر قولی که به برادرت و من داده سایه به سایه همراهت باشه نمیدونم چند سال دیگه قراره تو تاریکی و دور ازت وایسه اما بالاخره یه روز میاد!
اینا رو گفتم که اگه روز به سرت زد بری دنبال گذشته‌ات یادت بمونه اون فرشته تنها کسیه که میشه بهش اعتماد کرد! فقط سرت رو بچرخون تا پیداش کنی اون مرد همیشه یه قدم عقب‌تر ازت ایستاده تا بهش تکیه کنی!"
~~~
تیونگ با اخم اول نگاهی به دستهای گره خورده اون دونفر انداخت و بعد نگاه‌ش رو به چشمای سرگردون جونگوو که روی دیوارا درحال چرخ زدن بود انداخت.
- تیونگ اگه با چشمات نمیتونی بخوریش بیا جلو یه روش دیگه رو امتحان کن
تیونگ دندوناش رو روی هم کشید و به لوکاس نگاه کرد. اما قبل از اینکه برای زدن حرفی دهنش رو باز کنه، دستی جلوی دهنش قرار گرفت و بعد از چند ثانیه صدای جهیون رو کنار گوشش شنید.
- خیلی خوشحالم براتون پسرا!
جهیون به گونه‌های سرخ جونگوو خیره شد و دست آزادش رو جلو برد و روی موهاش گذاشت و بهمشون ریخت. همه چی از نظرش عالی بود بیشتر از همه هم برادر کوچیکی که حالا انقدر بزرگ شده بود داشت قلبش رو گرم میکرد.
تیونگ با حرص دست جهیون رو از روی موهای جونگوو و دهن خودش کنار زد. چرخید و مقابلش و چسبیده بهش ایستاد.
برای خیره شدن به چشماش لازم بود سرش رو بالا بگیره و توی اون لحظه از نظرش این تفاوت قدی نه چندان کمشون بیشتر از هروقت دیگه‌ای جذاب بنظر میرسید.
- به دوستم دست نزن
- حسودیت میشه بیبی؟
جهیون دستش رو روی گونه‌ی تیونگ کشید و تو صورتش خم شد. لبخندی زد و از نزدیک شاهد تغییر رنگ گونه های تیونگ شد.
- معلومه که نه
تیونگ با لجبازی دست بزرگش رو کنار زد و خواست ازش فاصله بگیره. اما جهیون دستش رو دورش حلقه کرد و نزدیک به خودش نگه‌اش داشت. تیونگ با بی‌میلی سعی کرد ازش فاصله بگیره اما جهیون محکم‌تر نگهش داشت و درنتیجه تیونگ زیاد هم برای فاصله گرفتن تلاش نکرد.
- آروم بگیر کیتن
جهیون رو مبل نشست و بی توجه به جای خالی بقیه توی خونه تیونگ رو روی پاهاش نشوند و سعی کرد کنترلش کنه.
- بهم نگو کیتن رییس جانگ
جهیون سرش رو توی گردن کشیده‌ی تیونگ فرو برد و بوسه‌ی سریعی روی برجستگی گلوش گذاشت. بعد چند روز فاصله الان احتیاج داشت تا بغلش بگیره و عطر خوش تنش رو نفس بکشه.
- تو فقط یه کیتنی که داری سعی میکنی چنگ بندازی تیونگ
تیونگ چشماش رو چرخوند و سرش رو به شونه‌های پهن مرد بزرگتر تکیه داد. داشت تسلیم نوازش‌های جهیون میشد و این ضعفش رو مقابل اون آدم دوست داشت.
جهیون پاهای باریک پسر رو بالا آورد و کامل تو بغلش جمعش کرد و از اینکه اون پسر کاملا اندازه بغلش بود لذت برد.
- چطور انقدر کوچولویی؟
- نکن!!
تیونگ دستای جهیون که داشت آروم مرز لباسش رو رد میکرد، کنار زد و سعی کرد ازش فاصله بگیره.
- یااا هیونگ نکن وسط هال نشستیم
- خب مشکلش چیه؟
جهیون با پشت دستش گونه‌ی لطیف تیونگ رو لمس کرد و زمزمه کرد. تیونگ با خجالت خودش رو عقب کشید اما جهیون هنوز داشت دستش رو نوازش‌وار روی رونای خوش فرم تیونگ میکشید و باعث تحریک شدنش میشد.
- فکر کنم بهتره برم پیش بقیه...
تیونگ به سرعت دست جهیون از روی پاهاش کنار زد و سمت حیاط پشتی ویلا رفت. چانگ‌ووک قبل اومدن اون دونفر آتیشی درست کرده بود و حالا همه اونجا دور اون آتیش کوجیکی روش درحال سرخ کردن گوشت بودن روی بلشتکاشون نشسته بودن.
نگاهی به دوستاش انداخت و دستش روی قلبی که داشت به سرعت میتپید نشست. تیونگ پر از احساسات ضد و نقیضش بود، با وجود تغییر رفتارای جهیون بازم حس میکرد همه جای این رابطه اشتباه و تنها قراره آسیب ببینه. افکار سمیش یه لحظه بهش این اجازه رو نمیداد که بیخیال فکر کردن به یری و رقابت خیالی بینشون بشه. هرچند که حتی طرف دیگه این رقابت روحش هم از این ماجرا خبر نداشت.
- واااو یعنی جونگوو هم اعتراف کرد؟
- بک عزیزم لازم نیست انقدر با جزئیات بدونیم
چانیول قسمتی از گوشت سرخ شده رو با گیره تو دستش برداشت و سمت دهن بکهیون برد و ساکتش کرد. از چهره خسته لوکاس مشخص بود همه چی انقدرم که همه فکر میکردن خوب پیش نرفته بود‌. سکوت و لبخندای بیحالش و چک کردن ساعتش هرچند دقیقه زیادم نرمال به نظر نمیرسید.
تیونگ بالاخره جلو رفت و جونگوو رو از لوکاس دور کرد و بینشون نشست.
- من که میگم عاشقش نشده فقط گفته این بهش میخور فاکر خوبی باشه بزار امتحانش کنم
از حرفش همه خندیدن و جونگوو با حرص پای تیونگ رو لگد کرد و زبونش رو تا انتها رو بهش دراورد.
- اصلا هم اینطور نیست
- جونگوو فقط یه فرصت بهم داده تا حرفایی که زدم رو ثابت کنم؛ خوب منم یا عشقم رو ثابت میکنم و کاری میکنم همه گذشته اش رو فراموش کنه و عاشقم بشه، یا‌‌ هم .....
ادامه نداد و فقط با لبخند غمگینی به جونگوو نگاه کرد. بحثش اثبات عشقش نبود که خودش باور داشت تا چه اندازه عاشق اون پسره و هیچی نمیتونست باعث بشه حسش تغییر کنه. فقط میترسید. همون ترسی که این همه سال مانع جلو رفتنش میشد...
سونگ‌ها هیچوقت دست از سر اون دو نفر برنمیداشت و لوکاس میترسید که بار دیگه به پسرش آسیبی بزنه که دیگه جبران شدنی نباشه!
- ببخشید فضای عاشقانه بینتون رو بهم زدیم ولی....
بکهیون گفت و با چانیول کنار بقیه نشستن و ظرف گوشت‌های سرخ شده رو پخش کردن و چانیول زمزمه کرد.
- غذا واجب تره
جهیون آخرین نفری بود که بعد از چند دقیقه درحالی که با اخم با تلفن حرف میزد روی صندلی دورتر از بقیه نشست، گوشی رو قطع کرد و با بدخلقی کناری انداخت!
همه تو سکوت مشغول خوردن غذاشون شدن جز تیونگ که بی حرف از بین اون دونفر بلند شد و خودش رو روی بالشتکی که جهیون روش نشسته بود جا کرد. با حس حلقه دستای جهیون دور کمرش لبخند پیروزمندی زد بالاخره به خوردن غذا رضایت داد‌.
- فردا روز آخریه که اینجاییم میخوام برم بیرون آدرسا رو بلدی کمکم کنی؟
جهیون تیکه گوشت بین چوباش رو تو دهن تیونگ گذاشت و با لبخند سر تکون داد. خودش هم دیگه از گروهی بیرون رفتن خسته شده بود. دلش میخواست یه تایم هرچند کوتاهی رو با اون پسر تنها وقت بگذرونه.
بکهیون طبق معمول تنها کسی بود که همزمان با خوردنش غرق گوشیش بود. با دیدن چیزی توی اینستاش "واو" هیجان زده‌ای گفت و به جونگوو نگاه کرد.
- وو مسابقات شبانه موتور سواری داره اینجا!
جونگوو ظرف غذاش رو تو آغوش لوکاس رها کرد و با هیجان به سمت بکهیون رفت. گوشی رو از دستش کشید‌ و با چشمایی که برق میزد به گوشی مقابلش خیره شد.
- شتتت شتتتتت شتتتتتت چرا موتورم نیست؟؟؟؟؟
چانگ‌ووک بیخیال مجبور کردن یونا برای خوردن باقی غذاش شد و با حواس پرتی زمزمه کرد:
- تو پارکینگ یه موتور هست!
جونگوو با دو ازشون فاصله گرفت و به سمت پارکینگ رفت. تیونگ و یونا با ناباوری به چانگ‌ووکی که سعی کرد خودش رو به نفهمیدن بزنه خیره شدن.
- آره آفرین هیونگ بشین نگاه کن جونگوو چطوری قراره بره خودش رو بفاک بده... تازه میتونی تشویقشم کنی حتی همون کاری که یوتا انجام میداد
تیونگ رو به لوکاس گفت و یونا و بکهیون همزمان برای ساکت کردنش داد زدن:
- تیونگگگگگ
تیونگ شونه بالا انداخت و دستاشو تکیه‌گاه بدنش کرد و کمی به پشت خم شد.
- مگه دروغ میگم یادتون نرفته که این کار مورد علاقه یوتا بود
لوکاس از جا بلند شد و به سمت جایی که جونگوو رفته بود رفت. حرفای تیونگ فقط برای هشدار دادن بهش بود و هرچند که لوکاس علاقه شدید جونگوو رو به اون پسر ژاپنی پذیرفته بود.
- این چه چرتی بود که گفتی؟ چرا اینطوری رفتار میکنی با این دوتا؟
- نمیفهمم چه مشکلی با رابطشون داری؟
تیونگ اخمی کرد و از جا بلند شد. حقیقتا توقع نداشت اون حرفا رو از بکهیون و یونا که از همه چیز خبر داشتن بشنوه. منتظر سرزنشش از سمت هرکسی بود جز اون دو نفر اما اون دوتا انگار واقعا عقلشون رو از دست داده بودن.
- هنوز نمیدونید چه مشکلی دارم؟ خب بزارید بگم... اصلا لوکاس عاشق ترین آدم دنیا... جونگوو یکبار ضربه خورده اگه اینبار لوکاس ترکش کنه داغون میشه میفهمین؟ هیچی از جونگوو نمیمونه، متوجه‌اید؟ هنوز نمیدونید جونگوو چرا موهاش بلنده؟ چرا موتور دوست داره؟ چرا فقط یه آهنگای خاصی رو گوش میده؟ چرا تیپش اونطوریه؟ چرا سیگار میکشه؟؟؟؟
صداش هر لحظه بالاتر میرفت و هیچ کنترلی روش نداشت. ولی لازم بود بهشون یاداوری کنه تک‌تک حالتای الان جونگوو دلیلی جز یوتا نداشت.
- یعنی کورین نمیبینین جونگوو هنوز عذاراشه یا کر شدین نمیشنوین هنوزم وقتی مست میشه از یوتا حرف میزنه؟؟ هروقت همه این نشونه هایی که جونگوو هنوز به یوتا فکر میکنه پاک شد، هروقت جونگوو اعتراف کرد عاشق لوکاسه بیاید به من بگین خودم شاهد عروسیشون میشم... ولی نه الان که فقط برای فراموشی گذشته و بیرون کشیدن خودش از اون باتلاق دست به دامن لوکاس شده!!! این رابطه برای جفتشون بده! نه تنها جونگوو بلکه اون لوکاسی که فکر میکنه الان قهرمان و جونگوو رو قراره نجات بده بیشتر از جونگوو از این رابطه آسیب میبینه
ازشون فاصله گرفت و با خشم به سمت پارکینگ رفت. حرفاش از نظر خودش کاملا منطقی بود و نمیدونست نگرانیش بیش از اندازه‌اس یا بقیه زیادی بیخیال شدن و به خوب شدن وضعیت امید دارن!
- اوکی اگه میخوای مسابقه بدی منم باهات میام
جونگوو با هیجان روی باک موتور مقابلش دست میکشید و لوکاس با لبخند به حرکات هیجان زده جونگوو خیره شده بود.
- حتی اگه نخوای هم مجبوری بیای، باید ببینی قراره با این لعنتی چه حرکاتی بزنم!!!
~~~
- همه پشت خط!
جونگوو چشمکی به تیونگ و لوکاس زد و محافظ جلوی کلاهش رو پایین داد. لوکاس با استرس به صدای گاز موتورا گوش میداد و دستاشو جلوی سینه اش قفل کرده بود. نگاهش تنها روی جونگوو خیره بود و قلبش هرثانیه تندتر از قبل میزد.
- خطرناکه؟
تیونگ با بیخیالی شونه ای بالا انداخت؛ حتی اگه جونگوو حرفه‌ای‌ترین آدم تو این کار بود هم بازم این لعنتی خطر داشت!
با تکون خوردن پرچم همه موتورا با سرعت دور شدن و فقط گرد و خاک ازشون باقی موند.
- اولین بار جونگوو رو کجا دیدی؟
لوکاس از جای خالی جونگوو چشم گرفت و به تیونگ خیره شد. سوال ناگهانی تیونگ باعث شد گیج بشه و خشکش بزنه. واقعا چی داشت که بگه؟ چی باید میگفت؟ میگفت اولین بار تو بیمارستان تو بغل آیرین؟ اونم درست وقتی که داشت برای خوردن شیر گریه میکرد؟
با لبخند سری تکون و داد و حرفی نزد. حتی راجبش نمیتونست دروغ هم بگه لوکاس تو تموم لحظات زندگی جونگوو حضور داشت هرچند از فاصله دور اما همیشه حضور داشت.
- راجب اون وکیله! یه چیزایی دستگیرم شد
تیونگ بی مقدمه گفت و لوکاس سمتش چرخید.
- چی؟
کنجکاوی لوکاس باعث نمیشد که بخواد اذیتش کنه. هرچی نبود اون رییس بود و تیونگ وظیفه داشت هرچی میدونست رو بهش بگه.
- راجب یه کلیسا توی چین حرف میزد! مطمئنا پیدا کردن همچین چیزی ممکن نیست ولی هرچی که هست به ۲۵ سال پیش و یه کلیسا مربوطه انگار مینا هم راجبش خیلی کنجکاو بوده
ابروهای لوکاس بالا پرید. تیونگ درست میگفت پیدا کردن همچین چیزی تو چین اسون نبود. حتی اینکه این کلیسا مربوط به گذشته کی میشد هم آسون نبود.
- چین؟ عجیبه! چیز دیگه ای نگفت؟
- نه هرچی هست مربوط به جوونیای رییس جانگ
لوکاس سری به معنی فهمیدن تکون داد. اگه ییشینگ تنها کسی بود که اهل اون کشور باشه فهمیدن این ماجرا رو راحت میکرد اما همه چی همینقدر ساده نبود.
- اونا ۵ تا دوست بودن سه تاشون چینی بودن! نمیدونم مربوط به کدومشون میشه
- تو خیلی ازشون اطلاعات داری دکتر!
لوکاس لبخند تلخی زد و سرش رو سمت تیونگ چرخوند. تیونگ همیشه به همه چیز سطحی نگاه میکرد و زیاد تو عمق هیچ ماجرایی نمیرفت.
- غیر رییس جانگ که چینیه اون دو نفر دیگه پدرمادر من بودن!
چشمای تیونگ گرد شد و خواست حرف دیگه‌ای بزنه که چانیول و بکهیون نزدیک شدن.
- سوجو گرفتم سرمون گرم شه
تیونگ یکی رو برداشت. شاید میتونست با چیزی که تازه فهمیده بود کمی به لوکاس کمک کنه. پس قبل دور شدن از اون سه نفر نزدیک گوش لوکاس زمزمه کرد:
- من تو اتاق مینا سرک کشیدم برای راحت تر شدن کارت میگم که... هرچی هست تو هنگ‌کنگ!
چشم از چهره مات برده‌ی لوکاس گرفت و خودش رو به جهیونی که یه گوشه ایستاده بود نزدیک کرد.
- کی تموم میشه؟ وای این خیلی خطرناکه چرا گذاشتین بره؟
- میگن رفت و برگشتشون دو سه ساعت طول میکشه
تیونگ گفت و کمی از سوجوش رو خورد. جهیون با نگرانی چشم از جاده گرفت و ناخونش رو به دندون گرفت.
حتی اجازه نداشت نگرانیش رو بروز بده و تنها با نگاهش دست به دامن لوکاس شده بود. ولی لوکاس عجیب به نظر میرسید و انگار عمیقا داشت به چیزی فکر میکرد و حواسش به جونگوو و جهیون نبود.
- حس خوبی به اینجا ندارم...فقط کافی بود حرفی بهش از این مسابقه نزنین یا حتی لازم نبود از اون موتور لعنتی توی پارکینگ خبردار بشه!!! واقعا بازی کردن با جونش انقدر برای شما عادیه؟
دستشو جلو دهنش نگه داشت و به هیاهویی که راه افتاده بود خیره شد. یه جای این اینور اونور رفتناشون میلنگید؛ دست تیونگ بین دستاش گرفت و فشرد، با نگاهش به لوکاس التماس میکرد تا جلو بره‌ و ازشون خبر بگیره.
لوکاس که انگار تازه از فکر بیرون اومده بود، نیم نگاهی به جهیون انداخت و از پسرا فاصله گرفت. واقعیتش این بود که خودش بیشتر از جهیون نگران بود و نمیخواست به اتفاقی که ممکن بود افتاده باشه فکر کنه ولی حواسش اونقدر پرت حرفای تیونگ شده بود که یادش رفته بود الان کجا وایسادن و جونگوو تو چه موقعیتی قرار گرفته.
سمت جمعیت رفت و صدای داد و فریاد چند نفری که داشتن میدوییدن نادیده گرفت و باز جلوتر رفت.
هرلحظه صداهای بیشتری تو سرش میپیچید.
" از دره پرت شده پایین عمرا زنده بمونه..."
" وای خیلی جوون بود "
" باید زودتر جمع کنیم بریم دردسر میشه "
دست و پاهاش همزمان شروع کرده بودن به لرزیدن و با عصبانیت به سمت کسی که میدونست مسئول این مسابقه احمقانه بود رفت و یقش رو توی مشتش گرفت.
- چه اتفاقی افتااااده؟؟؟؟؟؟ یه تار مو از سر دوست پسرم کم شده باشه کل این شهرو رو سرت خراب میکنم عوضی
مرد با حرص دستای لوکاس رو از یقه اش جدا کرد و خواست حرفی بزنه که صدای جونگوو تو گوشای لوکاس پیچید و بیخیال اون مرد رنگ پریده شد.
- هیونگ؟ داری چیکار میکنی؟
لوکاس سمت جونگوو برگشت و با دیدنش و اینکه کاگلا سالنه دستش رو تو موهاش کرد و نالید.
- خدااای من
بدون مکث سمت جونگوویی که گیج نگاهش میکرد رفت و بدون حرف تو بغلش کشیدتش. نفس عمیقی تو موهاش کشید و محکم تر از قبل به خودش فشردتش.
- مرررردم جونگوو من قلبم ضعیفه نکن این کارا رو ترسیدم از دستت داده باشم ترسیدم دیگه نبینمت لعنتی
جونگوو با شنیدن صدای شکسته و بغض کرده ی لوکاس ازش فاصله گرفت و به چشمای خیسش نگاه کرد؛ اون دیوونه داشت گریه میکرد؟
- هییی من اینجا حالم خوبه...
لوکاس از جونگوو جدا شد و دستاشو رو روی صورتش کشید و همونجا نگه‌شون داشت. به حد مرگ ترسیده بود و الان فقط نمیدونست چطوری باید آروم بشه. چطور باید ترسی که با دیدن جونگوو هم از بین نرفته بود رو هم کنار بزنه.
جونگوو دستاشو گرفت و از صورتش جدا کرد.
- هیونگ؟
- من فقط ترسیدم بودم جونگوو؛ دست خودم نبود
جونگوو لبخندی زد و دستشو رو گونه ی لوکاس گذاشت. تا حالا چند نفر اینطوری نگرانش شده بودن؟ چند نفر بخاطر ترس از دست دادنش گریه کرده بودن؟ اینطوری بدون خساست ابراز علاقه کرده بودن؟
درواقع هیچ کس....
رو نوک پا ایستاد و سرش رو نزدیکش برد و لباشو روی رد اشکی که از چشمای لوکاس ریخته بود گذاشت و بوسید.
نفس لوکاس بریده بود و با تعجب حرکات جونگوو رو دنبال میکرد. جونگوو دیگه لبخندی نداشت و با نگاه سردرگمش اجزای صورت لوکاس رو بررسی میکرد و نگاهش روی لب‌هاش قفل شد. دیگه کلافگی و غم بس بود. نبود؟
دست دیگش رو هم رو صورت لوکاس گذاشت و زیر لب نالید:
- گیجم
- از چی؟
جونگوو چشم از لبای لوکاس گرفت و به چشم‌هاش نگاه کرد.
- نمیدونم میخوام ببوسمت تا آروم شی یا پست بزنم
لوکاس حرفی نزد حتی تکونم نخورد همونطور سرجاش ایستاد تا جونگوو تصمیم بگیره
چشمای بسته ی جونگوو بهش این اجازه رو داد تا چشماش رو ببنده و دیوونه اون چهره دوست داشتنی نشه.
با حس لبایی که رو لباش نشست چشم باز کرد و به جونگوو نگاه کرد
میونه بوسه لبخندی زد و با قفل کردن دستش دور کمر جونگوو اون رو به خودش فشرد.
- بزارین یه روز از رابطه ی تخمیتون بگذره بعد حالمو بهم بزنین... این چیزا رو ببرید تو اتاق خوابتون چندشا
لوکاس با بی میلی از جونگوو فاصله گرفت و با حرص غر زد:
- وااااات د فااااک تیونگ!!!!
~~~
با حس بوسه‌هایی روی گونه‌اش چشماش رو باز کرد و خمیازه ای کشید‌. کمی بدنشو کش داد و دستش رو روی عضلات و بدن برهنه‌ی جهیون کشید.
با لبخند غلتی زد و پاش رو روی مرد بزرگتر انداخت و حلقه دستاش رو دور جهیون تنگ‌تر کرد و بیشتر از قبل خودش رو بهش فشرد. حرکت دستای جهیون رو روی کمر برهنه‌اش حس میکرد اما نمیخواست از جاش تکون بخوره یا حتی از اون مرد فاصله بگیره.
- بیدار شدی؟
- هوووم
زمزمه کرد و چشماش رو برای فرار از نوری که مستقیم بهش میخورد بست. دیشب بازم جهیون بدون هیچی مقدمه‌ای باهاش سکس کرده بود و تیونگ حالا قلبش بیشتر از قبل به محکم شدن این رابطه‌ی سست مطمئن شده بود.
- مگه نمیخواستی بری بیرون؟
- اما الان خوابم میاد
تیونگ با صدایی که بزور درمیومد گفت. جهیون با کمی زور اون پسر رو از خودش جدا کرد و کمی پایین رفت تا صورتاشون مقابل هم قرار بگیره.
- اگه پا نشی مجبورم دوباره خسته‌ات کنم
تیونگ به سرعت چشماش رو باز کرد و سعی کرد ازش فاصله بگیره.
- یااا
جهیون خندید و بوسه سریعی روی گونه‌ی تیونگ گذاشت و رهاش کرد. تیونگ به کمک ملافه بدنش رو پوشوند و از روی تخت بلند شد. جهیون اما برعکس اون بی توجه به برهنگی بدنش از جا بلند شد و به سمت حموم راه افتاد.
تیونگ چرخید و با دیدن وضعیتش چشم غره ای بهش رفت و بالشت روی تخت رو به سمتش پرت کرد که به در بسته ی حموم برخورد کرد و صدای خنده ی جهیون بلند شد. تیونگ هم لبخندی زد و پشت در ایستاد و به دیوار کنار در تکیه داد.
- یعنی الان نمیتونم برم تو اتاق جونگوو و لباس بردارم؟
صدای جهیون تو صدای آبی که از دوش میومد گم شده بود و تیونگ مجبور شد گوشش رو به در بچسبونه.
- چی میگی؟؟؟
صدای جهیون به در نزدیک شد و تیونگ به سرعت سرش رو از روی در برداشت.
- میگم هنوز هیچکس بیدار نشده پس نه!
- پس چی بپوشم؟؟؟
تیونگ غر زد و پاشو رو زمین کوبید. در حموم باز شد و جهیون با بدن نیمه خیس ساعد یکی از دستاشو به چهارچوب در تکیه داد و به چشمای تیونگ خیره شد.
- از تو لباسای من یه چیزی پیدا کن دیگه بیبی
تیونگ چشماش رو چرخید و با صورت سرخ شده‌اش جهیون رو به داخل حموم هل داد. صدای خنده جهیون دور شد و تیونگ با حرص به سمت کمدش رفت تا بین لباساش کوچیک ترین چیزی که میتونست رو پیدا کنه.
- از لباسای من بپوش! آره از لباسای تو که هفت تا از من توش جا میشه؟ فکر کرده منم اندازه خودشم؟
بوی عطری که از لا به لای لباساش بلند میشد کلافه کننده بود. حتی اگه تموم حواسش رو هم میداد به گشتن برای لباس بازم با تموم وجودش میخواست که اون بو رو بغل کنه و بیخیال لخت بودنش بشه.
تنها هودی که تو کمد بود رو برداشت از اون آدم رسمی حتی همین یه هودی هم بعید بود؛ هودی رو جلوی بینیش گرفت و عمیق نفس کشید. این یکی انگار فقط بخاطر اینکه تموم مدت قاطی اون لباسا مونده بود بوی عطرو به خودش گرفته  و برعکس باقی لباسا که بوی چوب به خوردشون رفته بود و میتونست بوی زندگی رو از بینشون حس کنه.
- پیدا کردی؟
لباس رو از صورتش جدا کرد و سمتش برگشت.
- آره این خوبه
خودش رو به بیخیالی زد و سمت سرویس قدم برداشت.
- صبحونه چیز زیادی نمیخورما یه آبمیوه هم بسه زیاد به خودت زحمت نده
قبل بستن در حموم با لبخند به جهیون نگاه کرد با مظلومیت گفت:
- ولی اگه یه چیز شیرین کنار آبمیوه‌ام باشه بهتره ممکنه فشارم بیوفته
با لبخندی شیطانی در سرویس رو بست و ندید که جهیون با چشمای گشاد شده محو تغییر مود ناگهانیش شده بود.
سرسری دوشی گرفت، لباساش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.
موهاش هنوز نم داشت و مطمئنا اگه با این وضع بیرون میرفت یخ میبست ولی کیه که حوصله خشک کردن داشته باشه؟؟
از اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق جونگوو رفت اما وسط راه پشیمون شد و مسیرش رو سمت پله‌ها کج کرد. نمیتونست که تا آخر عمر جلوی رابطه های جونگوو رو بگیره تا ضربه نخوره! هرچند لوکاس کسی نبود که تیونگ کانلا بهش مطمئن باشه اما حداقل جونگوو رو دوست داشت و همین کافی بود.
گوشیش رو دراورد و تایپ کرد:
- هی وو من دارم با جهیون میرم بیرون نخواستم بیدارت کنم برای جمع کردن وسایل برمیگردم
پیام رو برای جونگوو فرستاد و پله ها رو چند تا یکی پایین رفت با دیدن جهیون که کنار میز ایستاده بود و لیوان آب پرتقالی دستش بود به سمتش رفت و لیوان رو کشید و یه نفس سر کشید.
- بریم؟
- خیر
تیونگ متعجب رو با اجبار روی صندلی نشوند و کیکی که از توی یخچال پیدا کرده بود رو جلوش گذاشت.
- تا اینو میخوری موهات رو خشک میکنم!
~~~~
- اصلا نمیفهمم چرا با خودمون ماشین آوردیم که به این فلاکت کشیده بشیم... راه رفتن با پاهای خودمون چه مشکلی داشت.... دارم با تو حرف میزنما! زل زدی به جاده جوری که انگار خودت داری میرونی
جهیون دستاشو از فرمون برداشت و تو موهاش کشید. وقت گذروندن با تیونگ و کنار اومدن با غرغراش سختترین کار دنیا بود. طوری حق به جانب حرف میزد و دلیل میاورد که جهیون دلش میخواست همون لحظه از ماشین پرتش کنه پایین و به مغزش فرصت استراحت بده.
- محض رضای خدا دو دقیقا ساکت شو تیونگ... از وقتی راه افتادیم یه بند داری غر میزنی! مگه بدون ماشین این راه دور میتونستیم بریم اصلا؟ تازه اگه میاده میرفتیم یخ میبستی پسر جون! من که دیدم چقدر از سرما بدت میاد... و اینکه سیریسلی؟ پنچر شدن ماشین تقصیر منه؟ چرا یجوری رفتار میکنی که انگار من از قصد کاری کردم که الان جرثقیل حرکتمون بده!
تیونگ سرشو به پشتی صندلیش کوبید و جفت میدل فینگراش رو سمت جرثقیل گرفت. دلش میخواست بابت خراب شدن روزشون به زمین و زمان فحش بده. و البته که این کار رو هم کرده بود.
- جیزز... جفت چرخا چطوری باهم منفجر شدن اخه؟
جهیون با خنده سرشو به صندلی چسبوند و چشماش رو بست.
- اگه لاستیکا یکم دیگه طاقت میاورد به جاهای قشنگی میرسیدیم ولی الان تموم اون یه ساعتی که تو راه بودیم رو باید دو ساعت تو ماشین بشینیم با سرعتی که داره میرونه!
تیونگ پفی کرد به بیرون خیره شد. تموم نقشه هایی که برای خوشگذروندن داشت تباه شده بود و حالا حتی نمیدونست دو ساعت تموم توی این ماشین باید درباره چی حرف میزد.
- وقتی ۵ سالم بود با مامانم و بابام تصمیم گرفتیم بریم دریاچه تا یه پیک نیک شبیه کارتونا و فیلما برام بسازن؛ دقیقا وقتی فقط پنج دقیقه مونده بود برسیم به بابام زنگ زدن و گفتن که پدربزرگش سکته کرده مرده! و من تو تموم مسیر برگشت به این فکر میکردم که اون پیرمرد چرا انقدر بد موقع مرد؟
خندید و صدای خنده تیونگ باعث شد سمتش برگرده و به چهره خاص و زیباش خیره بشه.
- هنوز که هنوزه حسرت اون پیک نیک به دلم مونده بعد اون بابام غرق کارش شد با اینکه وقت زیادی رو واسه خانواده میذاشت و بهترین دوستم بود اما...
تیونگ با لبخند تلخی سری تکون داد. میفهمید جهیون چه حسی داره و از چی داره حرف میزنه.
- چی شد که رابطتون الان انقدر خراب شده؟
- طولانیه!
تیونگ صاف نشست و به در تکیه زد. قیافه اش درست شبیه کسایی بود که میخواست بگه "اوکی منم کلی وقت آزاد دارم پس منتظرم"
جهیون با لبخندی به چهره کنجکاوش خیره شد و به بیرون نگاه کرد.
- زندگی من مثل عطر خاک موقع تدفین... هرچی بیشتر بگم بوی خوبش از بین میره و فقط بوی تعفن که ازش بلند میشه!
مکث کرد و دنبال واژه های درست گشت برای تعریف خلاصه ۲۸ سال زندگی مزخرفی که گذرونده بود گفت تموم حرفایی که کم پیش میومد کسی از اطرافیانش بدونن از کاری که پدرش کرد تا بلایی که سونگ‌ها سرشون آورد. از لوکاسی که جهیون خیلی وقته که فهمیده تو تموم سال هایی که ازش متنفر بوده اون نقش یه ناجی رو برای خانواده اش داشته، که پدرش هنوز از زندان آزاد نشده دنبال یه زن راه افتاد و به خونشون واردش کرد؛ از حس تنفری که نسبت به پدرش داشت از شرکتی که داشت نابودیش رو با چشمای خودش میدید از گند کاریایی که نمیتونست ثابت کنه.... به اندازه ۱۸ سال حرف نزدن حرف زد. حرف زد و بهونه گرفت حرف زد و سبک شد. حرف زد و بالاخره تونست نفس بکشه!
- سخت گذشته!
تنها واکنش تیونگ به یک ساعت سخنرانی جهیون همین بود "سخت گذشته" نکه حرفی نداشته باشه ولی گفتن هر حرفی الان، گذشته رو برنمیگردونه و همدردی، باری از رو شونه های جهیون برنمیداره! تیونگ با واژه هاش نمیتونست کمی به اون مرد کنه.
جهیون حرفی نزد و به بیرون خیره شد. نمیدونست تا کی قراره به نشناختن برادرش ادامه بده یا حتی پسر آسیب دیده‌ای رو که هرروز روبه‌روش میدید رو چطور قراره مرهم بشه اصلا میتونست این سالها رو براش جبران کنه؟
- قبلنم گفتم بهت من سن زیادی نداشتم که مامانم مرد؛ بابام که از همون اول ما رو ول کرده بود و بعد مرگ مامانم من شدم مرد خانواده یکی که نوناش با دلگرمی بهش تکیه کنه
لبخند تلخی زد و دوباره رفتن تیون رو به خودش یاداور شد‌
- یعنی قرار بود اینطوری بشم...نشدم! عاشق شده بود و بخاطر مخالفتی که من داشتم خودکشی کرد
جهیون با ناباوری به چشمای نمدار و غنگین تیونگ چشم دوخت.
- زندگیم از این رو به اون شد؛ از‌همه آدمای زندگیم فراری شدم تا خرخره خودمو غرق الکل و مواد کردم...
چند ثانیه چشماش رو بست تا از ریختن اشکاش جلوگیری کنه و وقتی راجبش مطمئن شد سرش بالا اورد و به جهیون زل زد.
- بعد کشیدن مواد یه جایی هست که نه فکر خوب میاد تو سرت نه فکر بد به هیچ‌ چیزی نمیتونی فکر کنی، سرت سنگینه فقط میخوای بخوابی! تو وضعیت من فقط توی این حالت بود که میشد این زندگی رو تحمل کرد!
نگاهش رو به بیرون داد نزدیک شهر شده بودن. تموم این لحظه های کنار جهیون بودن و حرف زدن باهاش انقدر لذت بخش بود که دلش نمیخواست هیچ وقت به اون شهر لعنتی برسن. میخواست این حرف زدنا ادامه داشته باشه انقدر که تیونگ برسه به سوالی که برای پرسیدنش چند روز بود داشت خودش رو میخورد.
- گفتم که بدونی اینکه داری زندگیتو هدر میدی و احساس خوشبختی نمیکنی اشتباه! همه تو زندگیشون مشکل دارن قرار نیست تو بخاطر اتفاقاتی که حتی ذره ای هم توشون مقصر نیستی زندگی رو برای خودت تلخ کنی من یه ناجی پیدا کردم تا منو از اون باتلاق بیرون کشید، میدونم روش تو برای فرار از دردات فرق داره با من اما بازم حس میکنم فرشته نجاتت پیدا نشده که بهت یادآوری کنه زندگی با تموم این شرایط بازم میگذره
تیونگ با ایستادن ماشین بدون مکث ازش پیاده شد و فاصله گرفت تا کار تعویض چرخاش تموم بشه! درواقع بیشتر داشت فرار میکرد از ادامه اون مکالمه و جهیون تنها گیج موند و نتونست بهش بگه "من ناجیم رو پیدا کردم روش من برای فرار از دردام پنها اوردن به تو و تو آغوش گرفتنته"
تیونگ دورتر از ماشین ایستاد بود. قرار بود امروز با جهیون خوش بگذرونن اما این افتضاح بود.
دستی تو موهاش کشید و چرخید، جهیون حالا از ماشین پیاده شده بود و با جدیت مشغول نظارت روی کارشون بود و هرچند دقیقه چیزی رو بهشون یادآوری میکرد!
با تموم شدن کار تعویض تایرها با چشم به تیونگ اشاره کرد تا توی ماشین بشینه و خودش دنبال اون مرد راه افتاد.
تیونگ توی ماشین نشست و با نفس عمیقی عطر جهیون رو تو ریه هاش فرستاد؛ کل وجودش غرق حس خوبی شد که همیشه از اون عطر دریافت میکرد. سرش رو به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست. قلبش داشت گرم میشد اما سرما دستاش داشت خوشی اون رو هم ازش میگرفت.
When you came around
وقتی تو اومدی
Made me forget
یادم رفت
What I was sad about
برای چی ناراحت بودم
چشماش رو باز کرد و بخاری ماشین رو روشن کرد. سرش رو به شیشه تکیه داد و به جهیون که مشغول حرف زدن با تلفن بود خیره شد. موهای همیشه مرتب، تیپش که با اون پالتوی بلند از نظر تیونگ فرقی با مدلای برندهای معروف نداشت و اخمی که روی پیشونیش جا خوش کرده بود از هروقت دیگه ای جذاب ترش کرده بود!
And now I can see
و حالا میتونم ببینم
You're no good for me
تو برام خوب نیستی
Why do I feel like I need you?
چرا حس میکنم بهت نیاز دارم؟
جهیون که متوجه نگاه خیره تیونگ شده بود گوشیش رو قطع کرد و دستی تو موهاش کشید. چشم از جهیون گرفت و سرش رو پایین انداخت. با نشستن جهیون کنارش سر بلند کرد و نگاش کرد:
- یکم طول کشید ببخشید
لبخندی به آخر حرفش اضافه کرد و راه افتاد. تیونگ اما محو چال گونه اش شده بود. انگار که هربار جهیون میخندید تیونگ تو اون چاله گم میشد و زمان و مکان رو فراموش میکرد.
روش رو برگردوند و دستشو روی قلبش گذاشت؛ دیگه هیچ کنترلی روی این لعنتی نداشت. هربار که به جهیون نزدیک میشد حس میکرد قلبش هرلحظه ممکنه از جا دربیاد و صداش گوش دنیا رو کر کنه
Locked in sweet misery
تو یه رویای قشنگ قفل شدم
Somehow I still want you
یجورایی بازم میخوامت
- میشه یه سوال بپرسم؟
آروم گفت و تو دلش آرزو کرد صداش به گوش جهیون نرسیده باشه. یا حداقل جهیون ازش بخواد که الان حرفی نزنن!
- میشه
آب دهنشو قورت داد و نیم نگاهی به جهیون کرد و باز به بیرون خیره شد.
- رابطه ات با یری... یه جورایی چانیول میگفت... خب اون میگفت از قبل قرار ازدواج گذاشتین و من شنیده بودم دختر مینائه پس...!
- مینا فقط بزرگش کرده دخترش نیست
جهیون با جدیت میون حرف تیونگ پرید و جمله اش رو اصلاح کرد. تیونگ با لحن جدی جهیون سر بلند کرد و با تعجب بهش نگاه کرد. اون لحن عصبی برای اصلاح کلمه ازدواج نبود بلکه فقط داشت اونو از هم خون بودن مینا جدا میکرد. حتی نمیتونست درک کنه چرا جهیون انقدر جدی واکنش نشون داد و حتی به تیونگ نگاه هم نکرد.
سعی کرد نرمال باشه و لبخند زورکی روی لباش نشوند. حق داشت اعتراض کنه؟ قطعا نه تیونگ میدونست و عاشقش شد!
You do not care for me
تو به من اهمیت نمیدی
But I crave you
اما من مشتاقتم
I crave you
من مشتاقتم
- که اینطور...خیلی دوسش داری انگار
جهیون ماشین رو داخل حیاط خونه برد و پاشو بشدت روی ترمز گذاشت، که قطعا اگه تیونگ کمربندشو نبسته بود هیچ تضمینی برای سالم موندنش نبود.
- اینا یعنی چی تیونگ؟ نکنه باید به تو هم جواب پس بدم؟
جهیون با صدای بلند گفت و تیونگ با ناباوری بهش نگاه کرد؛ مگه چی گفته بود؟
تموم تمرکزش رو گذاشته بود روی چشماش گذاشته که تا خیس شدن دوباره‌اش چیزی نمونده بود. با خشم کمربندش رو باز کرد و صدای کوبیده شدن دستش به شیشه تو صدای کشیده شدن دندوناش روی هم گم شد.
- با تو حرف زدم!!!
تیونگ بی توجه بهش از ماشین پیاده شد و درو به شدت بهم کوبید و سمت خونه راه افتاد. حرفش انقدر بد بود که جهیون اینطوری رفتار کرد؟؟؟ باید میفهمید وقتی حرف از ازدواج باشه تیونگ هیچ شانسی برای تغییر احساسات جهیون نداره.
Do nothing for me
برام کاری انجام نده
Lead me back to a dead end
منو به سمت مرگ هدایت کن
And I try to leave you behind
و من سعی میکنم پشت سر بزارمت
دستش کشیده شد اما صورتش رو برنگردوند و فقط سرجاش ایستاد.
- داشتم با تو حرف میزدم حق نداری سرتو بندازی پایین و بری
نفس عمیقی کشید و برگشت سمتش دستش رو به شدت از تو دستای جهیون بیرون کشید و جهیون محو جای خالی توی دستش شد.
- تو کی ای؟ هوم؟ من برات چی‌ام؟ یه وسیله واسه کم کردن استرس و ناراحتیت؟ فکر میکردم اگه چیزی بینمون هست واقعیه فکر میکردم...
دستاش رو چند‌بار روی صورتش کشید و سعی کرد دردی که تو قلبش بود رو کنترل کنه.
- من چطوری تونستم انقدر کور باشم نفهمم فقط داری ازم استفاده میکنی؟؟؟
- تیونگ
- هییییسسسس!!!!! همونقدر که تو حق داری داد بزنی منم حق دارم در حد شتم بهت اهمیت ندم... پس فقط خفه خون بگیر و سعی کن نزدیکم نشی رییس جانگ
درو باز کرد و با دیدن همه که تو پذیرایی با تعجب به قیافه عصبیش نگاه میکردن سلام آرومی کرد و به سمت اتاقش رفت!
I lose the love
عشقو باختم
~~~~
لوکاس بوسه ای روی دست جونگوو زد و از جاش بلند شد و به سمت بالکن رفت؛ با باز کردن در سرما تا تک تک استخوناش نفوذ کرد.
- بیا تو اینجا خیلی سرده
تیونگ چشم از رو به روش گرفت و برگشت سمت لوکاس؛ بیخیال سیگارش رو روی زمین انداخت و درحالی که زیرپاهاش لهش میکرد دستاشو تو سینه اش قفل کرد و به میله‌ها تکیه زد.
- داشتم فکر میکردم
لوکاس هم فاکی به هوای سرد گفت و کنار تیونگ ایستاد.
- به چی؟ اینکه چقدر مونده تا با سیگار ریه هاتو تموم کنی؟
تیونگ پوزخندی زد و برگشت. آرنجشو به میله ها سست بالکن تکیه داد و روش خم شد.
- اولین باری که دلت میشکنه اولین باری که یه تلخی رو توی زندگیت مزه می کنی اولین باری که با درد آشنا میشی، حال بدت رو به همه نشون میدی همه وجودت باهم آوار میشه، به غریبه و آشنا التماس میکنی به درد و دلات گوش بدن ولی تهش اینکه هربار توی آینه ضعیف ترین موجود دنیا رو میبینی از خودت متنفر میشی یه مدت که بگذره حجم دردا و شکستا زیاد شه زخم های عمیق تر رو که حس کنی کم کم ساکت میشی و میریزی تو خودت یه نقاب درجه یک برای خودت انتخاب میکنی و میزنی به صورتت میشی شادترین نسخه ای که خدا میتونست ازت بسازه
لبخند کجی روی صورتش نشست و نگاهشو دوخت به جایی نامعلوم وسط خیابون روبه‌رو و فکر کرد لوکاس اصلا میفهمه تیونگ چی میگه؟
- از اینکه جهیون خیلی رک بعد این همه مدتی که مثل یه هرزه ازم استفاده کرده بود طرف یری رو گرفت ناراحت نیستم یعنی حتی اصلا نمیتونم بفهمم چرا اونطور رفتار کرد فکر کنم حتس خوشحالم هستم که قبل از اینکه بیشتر از این قلبم بودنشو تجربه کنه فهمیدم و اینطوری منم تکلیف خودمو بفهمم ولی نمیدونم چمه قلبم درد میکنه و نمیتونم کاری براش کنم. میخوام بگم اشکال نداره شاید فقط یه سوتفاهم بوده بزار یبار دیگه باهم حرف بزنید ولی میترسم بازم بخاطر احساساتم خامش بشم و بزارم بازم مثل یه اسباب بازی منو به بازی بگیره
لوکاس با تعجب بهش نگاه کرد اما قبل اینکه بتونه حرفی بزنه در بالکن باز شد و چانگ‌ووک بیرون اومد.
- فاک خیلی سرده!
چانگ‌ووک غر زد و سمت تیونگ رفت و از پشت بغلش کرد.
- آخیییش هنوزم گرم و نرمی بچه
تیونگ خندید و تلاش کرد خودشو از بغل چانگ‌ووک بیرون بکشه و زیر لب فحشش میداد.
- زودتر حاضر شین بریم
لوکاس  گفت و چانگ‌ووک سری به معنی موافقت تکون داد و در جواب اشاره کرد لوکاس برای داخل اورد تیونگ رو داخل بیاره فقط سر تکون داد.
لوکاس زودتر از اون دونفر داخل رفت.
چشمش محو جونگوو شد که مشغول تعریف کردن چیزی برای جهیون بود و میون حرفش هی میخندید و از دستاش استفاده میکرد؛ لوکاس با لبخند بهش زل زد و برای هزارمین بار به خودش اعتراف کرد بدون اون پسر میمیره. هرچی بیشتر نگاه میکرد بیشتر دلش میخواست بدن ظریفشو تو آغوشش بگیره و انقدر فشارش بده تا یکی بشن و حالا که اونو داشت حتی از قبلم برای داشتنش حریص‌تر شده بود.
به سمتش رفت و از پشت روش خم شد و بوسه ای رو موهاش زد.
تیونگ از بالکن داخل اومد بی توجه به بقیه از پله‌ها بالا رفت. نگاه جونگوو همراهش حرکت کرد و در آخر به لوکاسی که با لبخند بهش اطمینان میداد همه چی خوبه خیره شد.
- دیگه بسه برید حاضر شید!
لوکاس گفت و یونا با لیوان قهوه ای رو به روشون نشست و با چشمای پف کرده از خواب گفت:
- بکهیون و چانیول رفتن بیرون
لوکاس سری تکون داد و دست جونگوو رو گرفت و کشید.
- میریم دنبالشون
دست جونگوو رو فشرد و دنبال خودش کشید، جونگوو دستش رو از دست لوکاس بیرون کشید و بجاش دور بازوش حلقه کرد.
- هیونگ؟
لوکاس آخرین پله رو بالا رفت و ایستاد تا تو چشمای جونگوو خیره بشه. هرجند که این کار زیاد برای قلبش و کنترل رفتارش خوب نبود.
- جانم؟
جونگوو لبخندی به مهربونی لوکاس زد و گفت:
- تیونگ حالش زیاد رو به راه نیست فردا هم که برگردیم دیگه هیچ وقتی نمیمونه برا این که کنارش باشم
لوکاس که منظور جونگوو رو از این حرفا فهمیده بود چشمکی زد و درحالی که قسمتی از موهای بلند جونگوو رو پشت گوشاش میزد، گفت:
- فقط مراقب باش کاری نکنه که قابل جبران نباشه
جونگوو بخاطر درک بالای لوکاس لبخندش عمیق تر شد، بوسه ی آرومی رو لباش گذاشت و با سرعت به سمت اتاقشون رفت.
درو آروم باز کرد، چشماش بخاطر تاریکی اتاق جایی رو نمیدید پس دستش رو روی دیوار کشید تا کلید برق رو پیدا کنه و بالاخره موفق شد.
- خاموشش کن!
تیونگ چشماش رو جمع کرد و ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت
- پاشو ببینم من بخاطر تو به دوست پسرم گفتم نیاد سمتم
دستشو گرفت و کشید تا بلند شه و تیونگ با بی میلی همراهیش کرد.
- چه مرگته؟
جونگوو با دقت بهش خیره شد و پرسید. تیونگ اخمی کرد و دستش رو از بین دستای جونگوو بیرون کشید و صورتش رو کنار زد.
- هیچی فقط خستم
جونگوو به سمت کمد لباساشون رفت و لباسی که هم مناسب بیرون رفتن و هم گرم باشه انتخاب کرد و تو بغل تیونگ انداخت.
- قول میدم بهت خوش بگذره شب آخره لطفا!
تیونگ پفی کرد و به سمت سرویس رفت.
- لعنت بهت
جونگوو با ذوق به سمت کمد لباساش رفت و سرسری لباسی رو انتخاب کرد و پوشید؛ جلوی آینه رفت و کش موهاش که حالا نیمه باز بود و بیشتر دورش ریخته بود رو باز کرد با حرص دستی به موهاش کشید و زیر لب غر زد:
- باید کوتاهشون کنم!
- وات د فاک؟ سیریسلی؟؟؟؟؟
با ترس سمت تیونگ برگشت و چشم غره ای بهش رفت و باز تو آینه به موهاش چشم دوخت.
- خیلی بلند شده یعنی اینطوری حس میکنم، و اینکه خسته شدم ازشون
تیونگ پوزخندی زد و به سمتش رفت دستش رو دور گردن جونگوو انداخت خم شد رو گوشش زمزمه کرد و بوی سیگاری که میداد تو بینی جونگوو پخش زد.
- خر خودتی!
با پوزخندی ازش فاصله گرفت و از رو پاتختی گوشیش رو برداشت.
- کی گفت بریم اونجا؟
جونگوو دوباره موهاشو بست و از آینه فاصله گرفت. جهیون خواسته بود این کارو کنن درواقع از جونگوو خواهش کرده بود کمکش کنه تا سوتفاهم بین خودش و تیونگ رو درست کنه. ولی تیونگ نباید متوجه این میشد و جونگوو داشت تلاش میکرد تا درباره‌اش حرفی نزنه.
- نمیدونم
تیونگ پفی کرد و به سمت در رفت؛ قطعا قرار نبود امشب بهش خوش بگذره!!!
~~~~
یونا نگاهی به ترن‌هوایی انداخت و خودش رو به چانگ‌ووک نزدیک کرد؛ چانگ‌ووک با حرص قبل از اینکه خواسته دوست دخترش رو بشنوه نوچی گفت و ازش فاصله گرفت.
- اما من دوست دارم سوار شم
- با یکی دیگه برو من از ارتفاع میترسم
بکهیون به سنگ جلو پاش لگدی زد و نیم نگاهی به ارتفاع ترن‌هوایی انداخت و به ترسی که نسبت بهش داشت فکر کرد.
- من میام باهات
آروم زمزمه کرد و چانیول و چانگ‌ووک هم با اون دونفر همراه شدن و هرچهار نفر به سمت دکه‌ی بلیط فروشی رفتند. جهیون به ساعتش نگاه کرد و بعد با چشم به جونگوو اشاره کرد.
- منم میرم یه چرخی بزنم
لوکاس با اخم چشم از اشاره‌های اون دو نفر گرفت و با چشمای ریز شده به جونگوو نگاه کرد.
- مشکل چیه؟
- هیچی لاو
لبخندی زد و دست تیونگ رو کشید تا همراه خودش ببره.
- دیگه داری حالمو بهم میزنی وو برو بچسب به دوست پسرت بزار یکم نفس بکشم
به لوکاس چشم غره ای رفت و لوکاس از خدا خواسته دست جونگوو رو گرفت و دنبال خودش کشوند. جونگوو قبل رفتن به زحمت چرخید و داد زد.
- تیونگ برو طبقه دوم اون کافه یه چیزی سفارش دادم برام بگیرش
تیونگ چشماش رو چرخوند و با حرکت دستش روی هوا بهش گفت بره و به سمت در ورودی راه افتاد؛ تموم روز حس یه آدم شکست خورده رو داشت و رفتار بیخیال جهیون داشت نابودش میکرد. اما تصمیم داشت فقط بهش بی توجه‌ باشه و سعی کنه کمتر غرورش جلوی اون مرد بشکنه.
به سمت آسانسور رفت و طبقه مورد نظرش رو زد.
با ویبره گوشی، اونو از تو جیبش در آورد و به پیام روی صفحه نگاه کرد.
" هی پسر، یوجینم یادت میاد منو؟ "
گوشی رو تو مشتش فشرد.
مگه میشد آدمی که گند زده بود به زندگیش رو به یاد نیاره؟؟
"جنس جدید برام اومده معرکه اس پسر.... بیا یه تست بزن شاید خوشت اومد "
گوشی رو تو جیبش برگردوند و با باز شدن در آسانسور ازش خارج شد.
قبل گرفتن چیزی که جونگوو راجبش گفته بود، به سمت میز کنار شیشه رفت و نشست؛ کابینای چرخ‌وفلک رد میشد و افراد توش به وضوح قابل دیدن بودن.
با صدای گارسون که ازش سفارش میگرفت ازشون چشم گرفت و آروم گفت:
- یه قهوه
سرش رو برگردوند و اما زیاد طول نکشید تا با شنیدن صدای آشنا و جملاتش حس کرد قلبش داره از جا کنده میشه.
- اوه بیبی گرل نگران هیچی نباش و همه چی رو بسپر به من... وقتی برگردم همون مراسمی که دوست داری رو میگیریم
به قلبش چنگ زد و با دست دیگه‌اش به میز تکیه داد.
- منم دوست دارم لاو!
you do not care for me
تو به من اهمیت نمیدی
And you never...
و هیچوقت...
And you never will
و نه در آینده
Now I can see
حالا میتونم ببینم
You're no good for me
تو برای من خوب نیستی
مراسم؟ دیگه حالا مطمئن بود وقتی برگردن قرار شاهد ازدواج اون پسر بشه! چشم از پنجره گرفت و بی توجه به سفارشش که روی میز قرار گرفته بود پولی رو بدون شمردن روی میز گذاشت و از اونجا خارج شد. مطمئنا جهیون انقدر غرق مکالمش بود که متوجه حضور تیونگ نشده باشه ولی تیونگ باید تا میتونست از اون فصا و اون آدم دور میشد. باید برمیگشت به اون نقطه‌ای که دو سال پیش بهش پناه برده بود
"نباید میذاشتم کار به اینجا بکشه"
قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه واردش شد و بی توجه به افرادی که داخلش وایساده بودن به میله‌ی کنار دستش چنگ زد و گوشیش رو تو مشتش فشرد.

Yuanfen "NCT"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora