- کجاست؟
با صدای کوبیده شدن در ورودی و صدای جهیون، بکهیون از آغوش چانیول بیرون اومد و از جا بلند شد. وقتی به جهیون زنگ زد و از حال بد جونگوو خبر داده بود حتی فکرشم نمیکردم وضعیت اونقدر خراب بشه که مجبور باشه جسم بیهوش جونگوو رو درحالی که از پیشونی شکستهاش خون میرفت از پارکینگ پیدا کنه.
با انگشت به در اتاق جونگوو اشاره کرد و جهیون بی معطلی سمت اتاق رفت.
- س...سلام
تیونگ درحالی که نفسنفس میزد زمزمه کرد و چانیول جوابش رو با حرکت سرش داد. بکهیون روی مبل نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
- چرا اینطوری شد؟
- وای نمیدونم چرا یهویی با لوکاس دعواشون شد... اصلا حالش خوب نیست تیونگ... وای وحشتناکه وضعیتش، حالش از وقتی که فهمید یوتا مرده هم بدتر شده بود!
بکهیون گیج همه چیز رو تعریف میکرد و چانیول پشت سرش ایستاده بود و با نوازش شونههاش سعی میکرد آرومش کنه. اما بکهیونی که همه روزای بد و خوب جونگوو رو دیده بود نمیتونست به همین راحتی اروم بگیره.
اخمای تیونگ توهم گره خورد. حتی بدون دیدن جونگوو هم میتونست حدس بزنه وضعیت تا چه اندازه خرابه، سمت اتاق جونگوو رفت و با تکیه دادن به چهارچوب در به جهیون خیره شد که کنار تخت زانو زده و زخم باندپیچی شده پیشونی جونگوو رو نوازش میکرد.
- خوابه؟
تیونگ آروم پرسید و جلو رفت
- اره... وای خدای من.... وای...چرا انقدر داغون شده؟ باید ببریمش بیمارستان...
جهیون با چشمای خیس سرش رو بلند کرد و سه تا پسری که با فاصله ازش ایستاده بودن خیره شد.
- دکتر اومد بالا سرش، یه شک عصبی بوده و بخاطر اینکه چند روزه غذا درست نخورده معدهاش بهم ریخته.... نگران نباش خوب میشه
چانیول همونطور که بکهیون رو نزدیک به خودش نگه میداشت زمزمه کرد. وضعیت هیچکدومشون خوب نبود. از بکهیونی که از لحظه دیدن جونگوو یه لحظه هم آروم نشده بود تا جهیونی که با دیدن برادرش وضعیتش از بقیه هم خرابتر بود.
- همش تقصیر منه... باید زودتر میومدم پیشش باید مراقبت میکردم ازش... وای لوکاس وااای
جهیون با کلافگی زمزمه میکرد و با درد بوسههای سریعی روی زخم دست جونگوو میذاشت و قلبش از دیدن این همه زخم و دردی که برادرش داشت تحمل میکرد فشرده میشد. همش بخاطر خودخواهی لوکاس بود مطمئنا اگه زودتر جونگوو رو پیدا میکرد هیچوقت اینطوری نمیشد.
- خوب میشه آروم باش
تیونگ کنار جهیون نشست و دستش رو روی کمرش گذاشت. هرچند حتی خودش هم راجع به این حرف مطمئن نبود. جونگوو ضعیف بود و تیونگ میدونست هربار که مشکلی براش پیش میومد تا چه اندازه روحیه حساسش اسیب پذیرتر میشد.
- چطور میتونم آروم باشم... منه احمق میدونستم اون برادرمه باید ازش محافظت میکردم باید.... وااای لعنتی بهم بگو که لوکاس حرفی راجب من بهش نزده!
جملهی آخرش رو، رو به بکهیون گفت و با چشماش به اون پسر التماس میکرد تا جوابی رو نده که جهیون از شنیدنش وحشت داشت.
- فکر کنم دقیقا بعد شنیدن همون حالش خراب شد
بکهیون با درموندگی گفت و جهیون با دست آزادش به سینهاش چنگ زد.
- خدااای من!
قلبش چنان محکم به سینهاش میکوبید که هرلحظه منتظر بود تا از سینهاش بیرون بزنه. لوکاس چطور تونسته بود این بلا رو سر جونگوو بیاره؟ چطور تونسته بود این کارو با جهیون کنه. جونگوو آمادگیش رو نداشت، جونگوو نمیتونست طاقت بیاره.
- چطوری؟ چطوری تونست این کارو کنه؟ باید...
صدای سرفه های شدید جونگوو باعث شد ساکت بشه و با ترس دستش رو محکمتر بین دستای بزرگش نگه داره. برخلاف دستای همیشه سرد تیونگ دستش گرم بود و جهیون دلش میخواست بند به بند دستای ظریفش رو ببوسه
تیونگ از کنار جهیون بلند شد و درحالی که به سمت در میرفت به بکهیون و چانیول اشاره کرد تا اونا هم از اتاق بیرون برن و برای مدتی اون دو نفر رو تنها بزارن. حتی تیونگ هم هنوز نتونسته بود این حقیقت رو بپذیره و به جونگوو حق میداد که با فهمیدن حقیقت به این روز بیوفته و تنها کسی که میتونست تو پذیرش حقیقت بهش کمک کنه فقط جهیون بود.
- باهاش حرف بزن... چیزی هم لازم داشتین فقط صدام بزن
جهیون آروم سر تکون داد. با بسته شدن در و شدت گرفتن صدای سرفههای جونگوو با ترس بهش نگاه کرد و ذهنش برای چند لحظه از کار افتاد. باید چیکار میکرد؟ بیدارش میکرد و بهش دارو میداد؟ اصلا باید با پدرش تماس میگرفت؟ چرا تا الان راجب پیدا شدن جیهو به پدرش حرفی نزده بود؟
- لوکاس!!
اسمی که جونگوو بین خواب بیداری زمزمه کرد قلبش رو فشرد و فشار دست مشت شدهاش روی زمین بیشتر شد.
- خوبی؟
لبهی تخت نشست و آروم زمزمه کرد. با دست آزادش موهای خیس از عرق جونگوو رو از روی صورت سفیدش کنار زد. جونگوو سخت درحال تلاش برای باز کردن چشماش بود و جهیون متوجه نبود حضورش اون لحظه توی اون اتاق قراره درد جونگوو رو بزرگتر کنه یا به خوب شدنش کمک کنه.
- هیونگ...!
با دیدن جهیون زمزمه کرد و جهیون با شنیدن صداش، لبخند محوی روی صورتش نقش بست و بوسهای پشت دست جونگوو گذاشت.
- متاسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم!
- لوک...
سرفههاش باعث شد حرفش نصفه بمونه و جهیون با ترس به صورت قرمز شدهاش خیره شد. جونگوو بعد از باز شدن راه تنفسیش، دستش رو از دستای بزرگ و غریبهی جهیون بیرون کشید و به کمک تخت نشست.
- میخوام برم
- کجا؟
پتوی نازک یاسی رنگ رو از روی خودش کنار زد و قبل رسیدن دست جهیون به بازوش، از تخت پایین رفت و به دردی که همه جای تنش بود توجه نکرد. اما سرگیجهی شدیدش جلوی ادامه دادن قدمهاش رو میگرفت.
- چرا از جات بلند شدی؟
سوال تیونگ که حالا با ظرف سوپی تو چهارچوب در ایستاده بود رو هم بی جواب گذاشت و به توجه به دو جفت نگاهی که روش خیره بود، به پالتویی که روی دستهی صندلیش مچاله شده بود، چنگ زد.
- من قرار نیست نازتو بکشما... بیا ببی....
تیونگ بازوی جونگوو رو کشید و برای ثانیهای نگاه خیره و سرد جونگوو ساکتش کرد و به صورت بیرنگ و روش خیره بشه.
- ولم کن
دستش رو به زحمت از تو دست تیونگ بیرون کشید و باعث شد ظرف سوپ توی دستای روی زمین بیوفته صدای شکستن ظرف جو بینشون رو سنگینتر از قبل کنه.
- جونگوو باید استراحت کنی لطفا لجبازی نکن
تیونگ با جملهی جهیون سعی کرد بیخیال فکر کردن به ظرفی که شکسته بود و تموم محتویات روی دیوار و لباساشون ریخته بود بشه، به جونگوو نزدیک شد و دستش رو کشید.
- اره باید استراحت کنی... خودتو تو آینه ببین، داری میمیری
جونگوو دستش رو اینار محکمتر از قبل از حصار دستای تیونگ بیرون کشید و از بین دندونای چفت شدهاش غرید.
- جوری رفتار نکنید که انگار نگرانمید
سرش رو بالا گرفت و نگاه سردش بین تیونگ و مردی که هنوز نتونسته بود باور کنه چه نسبتی باهاش داشت چرخوند.
- یه جوری نگام نکنید انگار مهمم براتون من احتیاجی به ترحم و نگرانی الکیتون ندارم
دستاش رو روی رد خشک شده اشکهاش کشید. سرش هنوز بخاطر ضربهای که خورده بود درد میکرد و حالت تهوعش دوباره داشت شدت میگرفت.
زندگیش این روزا جوری شده بود که دیگه ترجیح میداد فقط بخوابه، بخوابه تا درد نکشه. اصلا زندگی توی خواب قشنگتر بود. توی خواب آدمهایی که دوستشون داری از پیشت نمیرن و تو دردی رو حس نمیکنی.
تما متاسفانه حالا زندگیش تماما تبدیل به یه کابوس تموم نشدنی شده بود.
- ببخشید نباید اینطوری میگفتم
سرش رو پایین انداخت و اروم زمزمه کرد. درد داشت، ناراحت بود و دلش میخواست بمیره ولی حق نداشت حرص و عصبانیتش رو سر تیونگ و اون مرد خالی کنه.
- مهم نیست اگه اینطوری خوب میشی هرچی میخوای بهم بگو... باشه؟
به چهره ناراحت و چشمای براق تیونگ نگاه کرد و آروم خندید. اما حتی خندیدن هم حسی رو بهش منتقل نمیکرد.
لوکاس چه بلایی سر احساساتش اورده بود؟
- خوبم یونگ... فقط میخوام برم پیش مامانم
لحن مظلومش باعث میشد تیونگ دلش بخواد تموم ادمایی که بهش زخم زده بودن رو با دستای خودش خفه کنه. اما الان نمیتونست جونگوو رو تنها بزاره.
- باشه باهم میریم... نمیزارم تنها بری منو جهیونم باید بیاییم
- باشه باهم بریم
جونگوو دستش رو به بازوی تیونگ تکیه داد، قبل از اینکه سرگیجه باعث زمین خوردنش بشه.
~~~
- خوبی؟
- اره تیونگ خوبم... دست از هرلحظه پرسیدن این سوال بردار
جونگوو چشماش رو چرخوند و با کلافگی دستش رو برای دور کردن دود سیگار از جلوی صورتش توی هوا تکون داد.
- تا وقتی تو این اتاق خودتو مثل یه احمق حبس کنی من هرثانیه میپرسمش باشه؟
تیونگ گفت و قبل از روشن کرد کردن سیگار بعدیش انگشت وسطش رو رو به جونگوو بالا اورد. جونگوو با دیدنش اروم خندید و بالشتش رو محکمتر از قبل بغل کرد و به پهلو چرخید.
- چیه چرا میخندی؟
تیونگ دود توی ریههاش رو بیرون فرستاد و با ابروهای بالا پریده پرسید.
- همینطوری
- همینطوری و کوفت
چشم غرهای بهش رفت و پاهاش رو روی میز گذاشت و تقریبا تو صندلی بزرگ جونگوو گم شد. تو جواب آخرین پیام جهیون که حال جونگوو رو پرسیده بود، نوشت "خوبه، و اره منم خوبم رییس جانگ مرسی که پرسیدی"
- پس یعنی تو الان دوست پسر هیونگ منی؟
جونگوو با خنده زمزمه کرد و تیونگ گونههاش از فکر کردن به این حقیقت رنگ گرفت. تو سه روز گذشته علاوه بر جونگوو، تیونگ هم تلاش میکرد تا با حقیقت کنار بیاد و هرلحظه با خودش تکرار نکنه که "واقعیت چقدر عجیبه"
- مثل اینکه
- وای خدای من...
صدای خندهی بلند جونگوو تو اتاق پیچید. اتاق دلگیر و سیاهاش حالا بعد سه روز داشت به خودش رنگ میگرفت و تیونگ حس خوبی به تغییر حالت جونگوو داشت. هرچند جونگوو تموم این مدت سکوت کرده بود و اما تیونگ حالا میتونست به باز شدن قفل دهنش امیدوار باشه.
با لبخند سیگارش رو توی بستهی پلاستیکی و خالی پاستیلی که سویا شب قبل خورده بود تکوند و دوباره اون رو بین لباش نگه داشت.
جونگوو توی جاش نشست و همونطور که هنوز بالشتش رو تو بغلش گرفته بود به تاج تخت تکیه داد و گونهاش رو به بالشتش فشرد.
صدای خندهاش یکباره قطع شده بود و تیونگ از همون فاصله هم متوجه خیس شدن چشمای درشت جونگوو بود.
- جونگوو؟
- هیچی نگو.... میدونی سخته دیگ، نمیتونم هنوز همه چیو درک کنم هنوز نمیتونم بفهمم چرا لوکاس این کارو کرد هنوز نمیتونم باور کنم جهیون عضو خانوادمه و پدرم.... آهههه گیجم تیونگ
بازدم عمیق و پر از دردش رو بیرون فرستاد و قطره اشکش روی بالشت افتاد.
- حرف بزن
- نمیتونم... دیشب وقتی رفتی جهیون رو ببینی، جوکیونگ اومد اینجا. میگفت من نمیدونم چی شده ولی میدونم تو انقدر قوی هستی که از پسش برمیای چون تو از این بدترم رد کردی...
سرش رو چرخوند و اینبار پیشونیش رو به بالشت تکیه داد. صداش تو بالشت خفه شده بود و تیونگ نمیدونست صدای خفهای که میشنید صدای خنده بود یا داشت گریه میکرد.
با نگرانی سیگارش رو توی بسته جلوی دستش خاموش کرد و تمام مدت به حرکات جونگوو چشم دوخت.
جونگوو سرش رو از بالشتش جدا کرد و با لبخندی که تو تضاد با چشمای خیسش بود به تیونگ خیره شد.
- دلم میخواست میتونستم بهش نشون بدم تو دلم چه خبره میخواستم داد بزنم بگم بابا راحت نگذشته من سر همه اونا مردم و زنده شدم بیایین ببینید تو قلبم چخبره.... من قلبم و مغزم قبرستون زخم و درد و استرسه... وای تیونگ وقتی فکر میکنم لوکاس همه اینا رو میدونست و اینطوری ولم کرد... وقتی یادم میوفته اون از جای تموم زخمام خبر داشت و رو همونا زخم جدید زد... آخخخ قلبم درد میکنه....
با درد نفس کشید و برای نریختن اشکاش شروع به باد زدن صورتش کرد. اما فایده نداشته بعد سه روز دیگه مقاومت معنی نداشت و جونگوو لب باز کرده بود به شکایت کردن.
- اون از همه چیم خبر داشت از ترسام، از دردام، از زخمام.... آخ چرا بهش گفتم؟ من چمیدونستم به اینجا میرسه کارمون... تقصیر خودمه... خودم بهش گفتم. خودم نشستم روبهروش بهش گفتم که میترسم، بهش گفتم من همیشه از داغونترین و مسخرهترین چیزا ترسیدم، از گند زدن ترسیدم ، از تنها موندن ترسیدم ، از بد بودن و خسته و تنها یه گوشه افتادن ترسیدم، من از همه نشدنا و نرسیدنای عالم ترسیدم، همه اینا رو گفتم و اون میدونست... چرا اون کارو باهام کرد؟ چرا اصلا اومد که حالمو بدتر کنه و بره؟
صدای هقهقش غمگینترین صدایی بود که تیونگ تو عمرش شنیده بود. تیونگ از اینکه بعد سه روز جونگوو بالاخره داشت حرف میزد هم خوشحال بود و هم دلش میخواست تو اون لحظه پاش رو روی گردن لوکاس بزاره و نه یه بار بلکه هر ثانیه تا مرض مردن ببرتش و زجرش بده.
از جا بلند شد و به قصد بغل کردن جونگوو جلو رفت. لبهی تخت نشست و جونگوو برای رفتن توی آغوشش مکث نکرد. به این همدردی نیاز داشت، تیونگ کسی نبود که بغل کردنش رنگ ترحم بده و سه روز بود پا به پای جونگوو داشت درد میکشید.
- درد نبودنش یه چیزه درد کاری که کرد یه چیز دیگه. تیونگ مگه من چقدر توان دارم چطور تو یه هفته باید انقدر درد بکشم؟ به کی درد دادم که از درد کشیدن من داره لذت میبره؟ چرا زندگیم انقدر داغونه؟ چرا دردام تموم نمیشه؟ من بی لوکاس با یه خانواده جدید و ذهنی که همه چیزش بهم ریخته چطور زندگی کنم؟ من با وجود ترسایی که دورم کردن و دارن میکشنم چطور نفس بکشم؟
تیونگ حلقهی دستاش رو دور جونگوو محکمتر کرد و بوسهای روی موهاش گذاشت.
- من هستم که باهم همه چی رو رد کنیم مگه من مردم که بزارم درد بکشی؟ میدونم داری فشار زیادی رو تحمل میکنی ولی من اینجام جونگوو من هستم تا باهم درد بکشیم و تهش بگیم فاک به همتون
صدای خندهی ریز جونگوو میون بالا کشیدن بینیش دلگرمکنندهترین صدایی بود که تیونگ میتونست بشنوه. سر جونگوو رو از شونهاش جدا کرد و همونطور که اشکاش رو پاک میکرد زمزمه کرد:
- مشکل اینکه زندگی منو تو با بدبختی گره خورده... انگار مثلا منو تو زاییده شدی که بدبختیا بیصاحاب نمونن یوقت
لحن حرصیش خندهی جونگوو رو عمیقتر کرد و اینبار تیونگ هم خندید. پاکت سیگارش رو از جیبش بیرون کشید و سمت جوونگوو گرفت. جونگوو با سر جواب منفی داد و تیونگ بیحرف شونهای بالا انداخت.
- تیونگ بابت همه چی ممنونم ازت چون تو...
- یه کلمه دیگ حرف بزن تا دندوناتو تو دهنت بریزم
به دیوار پشت سرش تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد. جونگوو برای دیدنش به عقب چرخید و با اخم نگاهش کرد.
- یااا دارم ازت مودبانه تشکر میکنم
- کی تشکرتو خواست بچه؟
سیگار گوشه لبش رو روشن کرد و جونگوو به خاطر دهمین سیگاری که توی اون روز روشن میشد کلافه نفسش رو بیرون فرستاد.
- واقعا لیاقت نداری کوتوله
- آدم کوتوله باشه ولی زر زرو نباشه
جونگوو چشماش رو چرخوند و سرش روی پای تیونگ گذاشت و پاهاش رو به تاج تخت تکیه داد.
- نمیری پیش جهیون؟
- میرم
- میشه از قول من بهش یه چیزی بگی؟
- نه مگه من کبوتر نامه رسونم؟
تیونگ دود سیگارش رو بیرون فرستاد و با لجبازی گفت. جونگوو سرش رو تا جایی که میتونست بالا گرفت تا به تیونگ ببینه.
- انقدر عوضی نباش لی تیونگ
تیونگ شونهای بالا انداخت و سیگارش رو بین انگشتاش گرفت و دنبال چیزی برای تکوندن خاکسترش توش گشت.
- بهش بگو حالا که حالم خوب شده فردا میرم دیدنش ولی هنوز اماده نیستم بابام رو ببینم
جونگوو گفت برای برداشتن ماگ مورد علاقهاش از روی پاتختی خم شد. اون رو سمت تیونگ گرفت و لبخند زد.
- باشه
تیونگ ماگ رو از دستش گرفت و همزمان با تکوندن سیگار توش زمزمه کرد. درواقع ذهنش درگیر بود، جونگوو بعد از سه روز تازه تونسته بود تغییرات زندگیش رو بپذیره رو درکنار دردی که تحمل میکرد برای دیدن خانوادهاش هیجان زده بشه اما حتی همینم غمگین بود.
- تو بابامو دیدی؟
- یبار از دور
جونگوو سرش رو بلند کرد و کنار تیونگ نشست، پاهاش رو توی هم جمع کرد و دستای لرزونش رو بهشون تکیه داد.
- چه شکلیه؟
- وای جونگوو چطوری بگم چه شکلیه؟ شبیه یه مرد ۵۰ سالهاس
جونگوو چشماش رو چرخوند و با استرس دستاش رو بهم فشرد و صدای شکستن مفصلاش بلند شد.
- وای تیونگ درست تعریف کن... شبیه منه یا شبیه جهیون؟
- شبیه هیچکدوم
- کامااان لطفا... آنه میگفت بابام خیلی خوشگله
- اون چیزی که من از قیافه تو و داداشت میبینم... فکر نکنم اونم چنگی به دل بزنه
- عوضی
جونگوو مشتش رو توی بازوی تیونگ کوبید و صدای خندهی تیونگ بلند شد. اذیت کردن جونگوو براش شیرین بود و چهرهاش وقتی حرص میخورد واقعا کیوت میشد.
جونگوو دوباره سرش روی پاهای تیونگ گذاشت و شروع به بازی با بند آویزون هودیش کرد.
- برای دیدنش هیجان دارم ولی میترسم. راستی جهیون هیچی نگفت راجب من؟
- وای جونگوو چقدر سوال میپرسی تو الان شکست عشقی خوردی باید افسرده باشی چرا بجاش داری مغز منو میخوری؟
- یاااا
جونگوو غر زد و تیونگ با حرص سرش رو از روی پاش هل داد و به سمت صندلی که سمت دیگه اتاق بود رفت. چند لحظه پیش با دیدن نفس تنگ جونگوو میون گریههاش فقط یه فکر تو سرش جون گرفته و الان بیشتر از دیدن جهیون برای گرفتن گلوی لوکاس بین دستاش هیجان داشت.
- کجا میری؟
تیونگ پالتوش رو تنش کرد شال گردنی که جهیون بزور دور گردنش بسته بود رو تو دستش گرفت.
- اگه اجازه بدی برم سر زندگیم
- باشه... فردا میای؟
جونگوو دوباره بالشتش رو تو آغوشش گرفت و با چهره مظلوم و چشمای دوباره براقش به تیونگ خیره شد. با فکر به رفتن تیونگ دوباره احساسات بدش برگشته بودن و دوست نداشت ازش تیونگ دور بشه.
- میام
سمت در رفت و قبل از بیرون رفتن از اتاق سمت جونگوویی برگشت که سعی میکرد از تختش پایین بیاد و با پاش دنبال پاپوشهای پشمی که داشت زیر تخت میرفت، میگشت.
- معدهات بهتره؟
- اره خوبه دردش کمتره
لبخندی زد و تیونگ رو از بابت خوب بودن حالش مطمئن کرد. هرچند که خودش میدونست چقدر لبخندش الکیه و از رفتن تیونگ چقدر میترسه.
- اگه چیزی بود بهم زنگ میزنی؟
- زنگ میزنم
تیونگ سر تکون داد و حلقه دستش روی دستگیره محکمتر شد.
- جونگوو
- بله
با نوک پاش روی زمین ضرب گرفت و دست ازادش رو توی جیب پالتوش فرو کرد.
- تو تنها عضو خانوادهام و مهمترین آدم زندگی منی... فقط خواستم بدونی خیلی دوست دارم
لبخندی زد و جونگوو تو جوابش لبخند بزرگتری تحویلش داد. انگشت اشاره و شصتش رو بهم چسبوند و قلب کوچیکی که درست کرده بود رو بالا اورد.
- زودتر برو تا عاشقت نشدم مرد!
~~~~
لوکاس برای آخرین بار مکالمه بین سونگها و یوتا رو مرور کرد و با نفرت به اون ادم مقابلش خیره شد.
- یطوری نگام نکن که انگار تقصیر من بوده
- نبود؟
- معلومه که نبود من حتی نمیدونم سونگها از کجا راجبش فهمید
لوکاس نفس پر از حرصش رو بیرون فرستاد و دستش رو روی صورتش کشید. توی این مدت انقدر فشار روش زیاد شده بود که دیگه حتی فرصت فکر کردن هم نداشت.
- جز تو کی میتونست ادرس جونگوو رو بهش بده آخه؟
به ماشینش تکیه داد و از شدت عصبانیت لرزش پاهاش رو حس میکرد.
- لوکاس برای بار آخر دارم بهت میگم... کار من نبوده نه آدرسش نه لو دادن رابطهاش با تو هیچ کدوم کار من نبوده
- وای داری دیوونهام میکنی یوتا... تو منو تهدید کردی اونوقت میگی کار تو نبوده چطور قراره باور کنم؟ یه نگاه به وضعیتم بنداز ببین چه بلایی سرم اوردی
دستاش رو از هم باز کرد و قدمی سمتش برداشت و یوتا از اینکه حرفاش رو باور نمیکرد حالا از عصبانیت سرخ شده بود.
- اوه میگم کار من نبوده عوضی... این همه سال خودمو از اون پیرمرد مردنی قایم نکردم که حالا برگردم جونگوو رو تو دردسر بندازم
لوکاس با حرص به موهاش چنگ زد و اونا رو کمی کشید.
- لعنت به زندگی من لعنت به منننن لعنت به شانسی که من دارم
بعد از گذشت تموم اتفاقاتی که پیش اومده بود، لوکاس از جونگوو فاصله گرفته بود که بهش آسیبی نرسه اما حالا سونگها همه چیز رو میدونست و لوکاس چارهای جز قبول کردن خواستههاش نداشت.
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- یاااا دکتر وانگ
با صدای فریاد آشنای تیونگ تو خیابون خلوتی که نزدیک خونهاش بود، سوال یوتا رو بیجواب گذاشت و سمت اون دردسر متحرک چرخید. اما دیدن چهره عصبی اون گربهی وحشی، آخرین چیزی بود که لوکاس مشتاق دیدنش باشه.
- تو دیگه چی میخوای؟
- چی میخوام؟ جونتو! میدیش؟
تیونگ از بین دندونای چفت شدهاش زمزمه کرد و با حرص جلو رفت و یقهی لوکاس رو تو مشتش فشرد و بخاطر تفاوت قدیشون مجبور شد کمی روی پاهاش بلند بشه.
- تا مردنتو جلو چشمام نبینم راحت نمیشم
لوکاس بی حوصله دست تیونگ رو کنار هل داد و بی حس زمزمه کرد:
- چه خوب میتونی همین الان اینکارو کنی کسی هم جلوتو نمیگیره
- چطوری انقدر عوضی شدی؟ حتی منم باورت کرده بودم چقدر احمقانه
تیونگ با ناباوری پوزخندی زد و قدمی به عقب رفت.واقعا نمیتونست باور کنه این مردی که مقابلش ایستاده بود همون آدم باشه.
- فقط اومدم بهت بگم وقتی ادما آزار ببینن چیزی که یاد میگیرن این نیست که تو خونههای مخروبهاشون برای مرگ عزیزاشون گریه کنن اونا یاد میگیرن دهن باز کنن و نابودت کنن.. و متاسفانه بد کاری کردی دکتر وانگ چون من جونگوو نیستم من ذات زشتتو دیدم و حالا منتظرم تا موقعی برسه که تاوان کارتو پس بدی!
انگشت اشارهاش رو روی تیغهی بینیش کشید و خندید. کشتن اون آدم هیچی رو حل نمیکرد فقط گند بزرگتری به زندگی تیونگ میزد.
- هرچند یادم رفت قبل همه اینا بهت تبریک بگم
- منظورت چیه؟
ابروهای لوکاس بالا پرید و لبخند پوزخند روی لبهای تیونگ پررنگتر شد.
- اخه تو دیگه رسما نامیرایی مرد... حرومزاده بودن تا ابد پایداره
خندید و عقب گرد گرفت با دیدن قوطی گوشه خیابون خم شد و دوباره سمت اون دونفر چرخید. نمیتونست بیخیال از کنار یوتای عبور کنه. پس بطری رو مستقیم سمت سر یوتا نشونه گرفت و با شنیدن صدای فریاد یوتا، شونههاش رو به معنی ندونستن بالا انداخت.
- چیکار میکنی تیونگ؟
- اوپس ببخشید، فکر کردم سطل اشغالی!!
لبخندش جمع شد و نگاهی به سرتا پای یوتا انداخت. از اول باید میدونست پیدا شدن دوباره یوتا قرار نیست همینقدر ساده باشه و اون آدم نحس همیشه با خودش بدبختی رو همه جا میبرد.
~~~
- چه بلایی سر خونت اوردی؟
صدای کشیده شدنش پاهای جهیون روی پارکتا تو گوش تیونگ میپیچید و داشت اعصابش رو بهم میریخت. جهیون سمت کاناپه رفت و بیحال روش دراز کشید.
- حوصله تمیز کردن نداشتم
- خدای من یعنی من باید باشم تا شما زندگی کنید؟ پاشو برو دوش بگیر. شبیه تارزان شدی
جهیون کلافه به صورتش دست کشید و دستاش رو برای به آغوش کشیدن تیونگ باز کرد. خب درواقع این همون چیزی بود که خود تیونگ هم میخواست، پس بدون لجبازی سمتش رفت و به زحمت خودش رو روی مبل جا کرد.
- چاق شدی رییس جانگ
- واقعا؟
- نه دروغ گفتم میخواستم بابت اب شدن عضلات سکسیت غصه نخوری
جهیون خندید و حلقهی دستاش رو دور تیونگ تنگتر کرد.
- وای نکننن
- نمیشه
تیونگ دستاش رو روی سینهی جهیون فشار داد و برای دور شدن ازش تلاش کرد.
- پاشو جهیون... من با این قیافه تحملت نمیکنما تازه داداشت به کبوتر نامه رسونش گفته بهت بگه فردا میخواد ببینتت اینطوری...
- راست میگی؟
جهیون با هیجان نیم خیز شد و باعث شد تیونگ قبل افتادنش روی زمین به پاش تکیه بده و به جهیون چشم غره بره.
- واقعا داره حسودیم میشه همش حال اونو میپرسی تازه الانم بخاطرش داشتی منو میکشتی
- بیبی من!
جهیون با خنده گفت و اینبار تیونگ رو روی پاهاش نشوند.
- مرسی که...
- هییییس چرا تا الان نفهمیده بودم شما دوتا برادر چقدر شبیه همید
چاله گونهی جهیون عمیق شد و تیونگ با شیطنت دستش رو داخلش فرو کرد. جهیون بوسه سریعی روی لبهای باریک پسر کوچیکتر گذاشت.
- یا نکن... واستا اول...
جهیون پشت سر هم میبوسیدش و تیونگ برای تکمیل کردن جملهاش و فرار از بوسههاش مدام خودش رو عقب میکشید.
- اصلا پا... یااا
فریاد اعتراض امیزش بالاخره باعث شد جهیون عقب بکشه و با خنده صورت سرخ شدهی تیونگ رو لمس کنه.
- پاشو برو حموم بو الکل میدی اه...
از روی پاهای جهیون بلند شد و دستش رو به کمرش زد.
- چطوری تونستی از دیشب تا الان انقدر همه چی رو بهم بریزی اخه؟ وای چقدر ظرف کثیف کردی، چطور تونستی این همه غذا رو تنهایی بخوری
تیونگ دور خونه راه میرفت و غر میزد. دوست داشت برای جمع کردن گندی که جهیون به خونه زده بود از چند کمک بگیره چون اون حتی خونهی خودش رو هم به زحمت تمیز میکرد ولی حالا مجبور بود تمام این کارا رو تنهایی انجام بده.
- جه؟
پیشبند آبی رنگ آشپزخونه رو دور کمرش بست و سمت جهیون چرخید. با دیدن جای خالیش لبخند زد و برای شروع، مشغول مرتب کردن نشیمن شد. قطعا با غر زدن کاری پیش نمیرفت و تنها کاری که باید میکرد این بود که به روش خودش همه چیز رو تو اتاقا میریخت و فقط نشیمن رو تمیز میکرد.
سه روز پرستاری از جونگوو تموم انرژیش رو گرفته و خستگی و بیخوابی این مدت داشت از پا درش میاورد. اما حال خوب امروز جونگوو و جهیون به تموم سختی که این مدت کشیده بود میارزید و باعث میشد هنوز هم ادامه بده.
دستکشهای آشپزخونهاش رو تو دستش کشید و دست کفیاش رو زیر آب گرفت و مشغول شستن ظرفای جمع شدهی توی آشپزخونه کرد.
حالا گه خوب فکر میکرد، زندگیش از همون اول به جونگوو گره خورده بود که حالا حتی اتفاقی و ناخواسته هم قلبش بین اون دوتا برادر تقسیم شده. تموم دلایلی که تیونگ برا ادامه دادن این زندگی داشت توی اون دوتا ادم خلاصه میشد و تیونگ این رابطه و پیوند بینشون رو دوست داشت. حس میکرد بیشتر از قبل به هردوش نزدیک شده و هرلحظه به لبخند جونگوو موقع خداحافظیشون فکر میکرد و باعث میشد تا لبخند بزنه و با ته مونده انرژیش برای گذروندن روزش تلاش کنه.
- چیکار میکنی عزیزم؟
با شنیدن صدای جهیون سمتش چرخید و با دیدن بالاتنهی برهنهاش و نیم تنهای که با حوله پوشیده شده بود لبخند زد
- میشه زنگ بزنی از بیرون غذا سفارش بدی؟
- چی میخوری؟
- الان هوس مرغ سرخ شده کردم
- باشه عزیزم
تیونگ لبخندی زد و با بیرون رفتن جهیون دستکشهاش رو دراورد و به گیره مخصوصش اویزون کرد. دستمال تمیزی از کشوی زیر گاز بیرون اورد و مشغول تمیز کرد میزی که پر از لکههای قهوه بود، شد.
اونقدری هم که غر زده بود خونه کثیف نشده بود ولی این خاصیتش بود که اعتراضش رو با بزرگ کردن مسائل نشون بده.
- سفارش دادم
- افرین پسر خوب... حالا موهاتم خشک کن لباسم بپوش که سرما نخوری
جهیون از شنیدن جملهی تیونگ بلند خندید و باعث شد تیونگ از میز چشم بگیره و بهش نگاه کنه.
- چیه؟
- هیچی... برام خشکشون کن
- چشممممم
جهیون بی توجه به لحن پر از تمسخر تیونگ جلو رفت و حولهی سفید کوچیکش رو سمتش گرفت. تیونگ چشماش رو چرخوند و حوله رو از تو دستش بیرون کشید، با دست ازادش اول به قداشون اشاره کرد و بعد به صندلی تا جهیون روش بشینه.
جهیون روی صندلی نشست و تیونگ حوله رو روی موهاش گذاشت و به آرومی دستش رو بین موهاش حرکت داد. بعد از چند دقیقه دست از کلنجار رفتن با موهای مشکی رنگ جهیون برداشت و با لبخند محوی اونا رو تو صورتش پخش کرد.
- وقتی میریزی رو پیشونیت کیوت میشی ولی وقتی بالا میزنی یه ددی فوق سکسی میشی
جهیون خندید و دستش رو روی پهلوی تیونگ گذاشت.
- جدا؟ میشه بدونم بیبیم کدوم رو بیشتر دوست داره؟
تیونگ سرش رو خم کرد روی صورت جهیون و دستش رو دوباره بین موهاش فرو کرد. لبخند خبیثی زد و موهاش رو بهم ریخت.
- یه ددی کیوت
هردو خندیدن.
رابطشون روز به روز فوق العادهتر میشد. جهیون همونطور که گفته بود احساسش رو به تیونگ ثابت کرده بود و تو تمام این مدت با وجود غرایزی که بخاطر حضور تیونگ بیدار میشد اما پاشو از بوسه فراتر نذاشته بود و تو تمام این مدت شده بود مردی که میدونست چطور ناراحتیهای تیونگ رو کنترل و کاری کنه تیونگ حس بهتری به زندگیش داشته باشه.
تیونگ هم تغییر کرده بود، کنار جهیون دیگه اون پسر بیاحساس و غدی که از خودش ساخته بود نبود. دیگه برای ابراز احساساتش کوتاهی نمیکرد و یاد گرفته بود باید به مردش اعتماد کنه.
- اوم تا رسیدن غذا چقدر وقت داریم؟
- فکر کنم ۴۵ دقیقه طول بکشه تا بیاد
تیونگ سر تکون داد و از جهیون فاصله گرفت.
- باشه پس میتونم تا اون موقع....
در یخچال رو باز کرد و با دیدن بستنی وانیلی لبخند کثیفی رو لبهاش نشست.
- بستنی بخورم
- باشه تا بیای میرم لباسامو بپوشم
جهیون از اشپزخونه بیرون رفت و تیونگ ظرفی از کابینت بیرون اورد و تا سر پر از بستنی مورد علاقهاش کرد.
قاشقش رو داخل ظرف فرو کرد و قسمت زیادی از بستنی رو داخل دهنش برد.
- اووووم
معمولا وقتی هوا سرد بود حتی به بستنی نگاه هم نمیکرد. اما الان فکر کردن به چیزی که تو سرش چرخ میزد هیجان زدهاش میکرد تا به سرمای اون فکر نکنه.
قاشق رو بین دندوناش نگه داشت و داخل پذیرایی رفت. روی مبل نشست و منتظر اومدن جهیون شد.
- میخوای فیلم ببینیم؟
- نه
تیونگ ساده جواب داد و با لبخند خبیثی دست جهیون کشید تا کنارش بشینه.
ظرف بستنیش رو روی مبل گذاشت و خودش روی پاهای جهیون نشست. زانوهاش رو دوطرف بدن جهیون گذاشت و دستش رو دور گردنش حلقه کرد.
- که فقط بهم پیام میدی حال جونگوو رو بپرسی اره؟ وقتیم بهت میگم من خوبم نادیدم میگیری
جهیون خندید و دستش رو برای بهم ریختن موهای تیونگ بالا برد.
- خوب بلدی کینه به دل بگیری کیتن
تیونگ صورتش رو نزدیک برد و لبهاش رو یک اینچی لبهای جهیون نگه داشت
- اره خب ولی هیشکی بلد نیست از دلم درش بیاره
جهیون بزاقش رو با صدا قورت داد و نگاه پر از نیازش رو به لبهای خیس تیونگ دوخت.
- چطو..ری دربیارم؟
تیونگ انگشتش رو به آرومی از گردن تا قفسهی سینهی جهیون کشید.
- یعنی باید بگم میخوام به فاکم بدی؟
جهیون نیشخندی زد و قبل از اینکه به تیونگ فرصت عقب رفتن بده دستاش رو عقب برد و به باسن تیونگ چنگ زد.
- اگه اینطوری تو هرروز ناراحت باش تا من از دلت دربیارم
تیونگ با صدای بلند خندید قبل از اینکه لبهای سردش به لبهای گرم جهیون بچسبونه. جهیون از طعم خوشمزهی بستنی وانیلی روی لبهای تیونگ هوم کشیدهای گفت و بی صبرانه زبونش رو روی لبهاش کشید.
تیونگ داشت از حرکت زبون و لبهای جهیون مست میشد و به آرومی بین لبهاش رو باز کرد و به زبون جهیون اجازه داد تا فضای بیشتری داشته باشه.
جهیون زبون تیونگ رو توی دهنش مكید قبل از اینکه برای نفس کشیدن سرش رو عقب بکشه و بازوهای تیونگ رو نوازش کنه.
- شت
زیرلب زمزمه کرد وقتی که تیونگ با شیطنت روی پاهاش تکون خورد و باسنش رو عمدا روی عضو سخت شدهاش کشید.
بدون اینکه ارتباط چشمیش رو با جهیون قطع كنه خم شد و ظرف بستنی رو دوباره بین دستاش گرفت و قاشق بزرگی ازش رو داخل دهنش فرو برد، جوری که مطمئن بشه اثر بستنی روی لبهاش باقی میمونه.
جهیون با چشم هایی که آروم آروم خمار میشدن به لبهای تیونگ خیره موند و بیشتر از اون پسر کوچیک تر رو منتظر نذاشت. لبهاش رو محکم به لبهای تیونگ چسبوند و محکم توی دهنش مکید.
تیونگ همونطور که با رضایت جواب بوسههای جهیون رو میداد و توی دهنش ناله میکرد، دستش رو پایین برد و آروم دکمههای پیرهن جهیون رو باز کرد.
کف دستش رو روی بدن داغش کشید و شکم و سینههاش رو لمس کرد
جهیون حالا دیگه زیادی بی قرار شده بود.
تیونگ لب پایین جهیون رو به آرومی گاز گرفت و سرش رو عقب کشید و بوسهاشون رو با بیمیلی قطع کرد.
جهیون با نارضایتی به چشمهاش خیره موند و نفس عمیقی کشید. هنوز از اون لبها سیر نشده بود و دلش بوسههای بیشتری میخواست.
تیونگ با خباثت نیشخند زد و مقدار دیگهای از بستنی رو خورد و
مطمئن شد لب هاش به اندازه ی کافی سرد شده باشن قبل از اینکه اونا رو به پوست داغ گردن جهیون بچسبونه و صدای نالهی بلندش رو توی خونه منعکس کنه.
- فاک ته....
تیونگ همون نقطه رو محکم مکید. لبهای سردش با پوست گرم جهیون تضاد فوق العادهای ایجاد کرده بود و تیونگ با تموم وجود این رو دوست داشت.
هر نقطه از گردن داغ جهیون رو ساک زد و گاز گرفت. ظاهرا اینبار برخلاف تمام دفعات قبل نوبت جهیون بود که تنش پر از لاو مارکهای تیره بشه.
زمانی که از کارش رضایت کامل رو پیدا کرد سرش رو عقب برد. با لذت به چهره جهیون که با لبهای نیمه باز نفس میکشید و صورتش کاملا گر گرفته بود نگاه کرد و با لذت قفسهی سینهاش رو لمس کرد.
دستش رو روی لبهی پیرهن جهیون گذاشت و اون رو تا شونههای پایین کشید. جهیون بدنش رو از مبل فاصله داد و با بی صبری باقی مونده لباسش رو از تنش دراورد و زمین انداخت.
ظرف بستنی رو از بین دستای کوچیک تیونگ گرفت و روی مبل گذاشت. تو یه حرکت تیشرت رو از تن تیونگ بیرون کشید و به بدن سفید و ظریفش خیره موند.
تیونگ آروم خندید و بازوهای برهنهی جهیون رو لمس کرد. لبهاش رو روی شونهی جهیون ثابت نگه داشت درحالی که دستهاش رو پایین میبرد تا بند شلوار گرمکنش رو باز کنه.
وقتی جهیون توی موهاش چنگ زد، صدای آروم نالهاش بلند شد و سرش رو عقب کشید تا بتونه صورتش رو ببینه. لبهاش رو به لبهای جهیون رسوند و بالاخره موفق شد تا گره کور بند شلوارش رو باز کنه.
دست تیونگ از روی باکسر برامدگیش رو لمس کرد و باعث شد جهیون توی دهنش ناله کنه.
- فاک... زود باش...
تیونگ با شیطنت خندید و به آرومی از روی پاهاش بلند شد و مقابل جهیون زانو زد. جهیون دستهاش رو پایین برد و باقی شلوارش رو خودش در آورد و سمت دیگه ای پرت کرد.
تیونگ به آرومی دستش رو روی باکسر جهیون گذاشت و برآمدگی سفتش رو لمس کرد
- درش بیار ته....
جهیون با صدای خشداری دستور داد چون بیشتر از اون نمیتونست اون پارچه ی لعنتی رو روی بدنش تحمل کنه. تیونگ لبخندی زد و دست هاش رو دو طرف باکسر سفید جهیون گذاشت و بعد بی معطلی پایین کشیدش.
انگشت هاش رو دور دیک سفت جهیون حلقه کرد و به چشمهاش خیرد موند.
نوک انگشت هاش سرد بودن و وقتی که به پوست جهیون برخورد میکردن تیونگ میتونست ببینه که چطور نفس مردش رو میبرید.
ولی اصلا اهمیت نمیداد. تیونگ میخواست امشب تلافی تمام دفعات قبلی که حس کرده بود ازش سواستفاده شده رو دربیاره و از تماشای این منظره به قدری لذت میبرد که قرار نبود ازش دست بکشه.
دستش رو به ارومی روی دیک جهیون بالا و پایین کرد و حلقهی انگشت هاش رو سرش تنگ تر کرد. نالهی عمیقای از حنجرهی جهیون خارج شد و پلک هاش رو بست و سرش رو عقب فرستاد.
دست تیونگ هنوز هم به آرومی حرکت میکرد اما جهیون نمیتونست از اون چهره معصومی که به چشمهاش خیره شده بود چشم برداره.
تیونگ لبخند زد و زبونی که سرماش دوباره با بستنی تجدید شده بود رو روی عضو جهیون کشید و باعث شد جهیون از شوکی که بهش وارد شده بود تقریبا فریاد بکشه.
جهیون دستش پایین برد و جلوی ادامه کارش رو گرفت. تیونگ آروم خندید و با فشار دست جهیون از جا بلند شد و مقابلش ایستاد.
- کیتن شیطون من
جهیون به چشم های پر از شیطنت تیونگ خیرد موند و لبخند زد. و شلوار و باکسرش رو همزمان پایین کشید. تیونگ ریز خندید و پاهاش رو بلند کرد تا کاملا از پاهاش خارج کنه.
پاهاش رو دو طرف بدن جهیون روی مبل گذاشت و روی پاهاش نشست. لبهاش رو بی معطلی به لبهای جهیون چسبوند وقتی که جهیون عضوش رو توی دستش گرفت توی دهن جهیون ناله کرد.
جهیون دستش رو به آرومی چند بار حرکت داد و روی لبهاش زمزمه کرد:
- بدنت رو بیار بالاتر بیبی...
گفت و همزمان دستهاش رو پایین برد تا باسن تیونگ رو توی زاویه ی مناسب نگه داره
تیونگ بدنش رو کمی بالاتر کشید و به کمرش قوس داد. جهیون دوتا از انگشت هاش رو خیس کرد و به سوراخ تیونگ رسوند. بدون اینکه معطل کنه هردوشون رو همزمان وارد بدن تیونگ کرد و چند ثانيه فرصت داد تا تیونگ بهشون عادت کنه.
تیونگ از دردی که یکباره بهش داده بود نالهی بلند کرد و سرشونهی جهیون رو گاز گرفت.
کمی طول کشید تا به انگشت های جهیون عادت کنن و جهیون بتونه راحت انگشت هاش رو حرکت بده. وقتی از صدای نالههای تیونگ متوجه شد آماده شده، انگشت هاش رو به آرومی بیرون کشید و دیکش رو جلوی سوراخ تیونگ تنظیم کرد.
دستهاش رو روی پهلوهای تیونگ گذاشت و لبهاش رو به شقیقهاش چسبوند.
بدن تیونگ رو خیلی آروم پایین کشید و روی دیکش فرود آورد. تیونگ با هر سانت که وارد بدنش میشد ناله میکرد و ناخن هاش رو توی بدن جهیون فرو میبرد.
زمانی که جهیون کاملا داخل شد و بدنهاشون بهم چسبید تیونگ با نفسهای بریده به بدن جهیون تکیه زد و برای چند لحظه آروم گرفت.
جهیون به آرومی و پشت هم گردن و شونه های سفیدش رو میبوسید و بازوهاش رو نوازش میکرد تا زمانی که تیونگ به درد عادت کنه.
- فاااک تکون بخور
زبر گوش جهیون غر زد و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد.
جهیون دست هاش رو روی پهلوهای تیونگ گذاشت و به آرومی شروع به حرکت دادن بدنش کرد.
همه چی آروم پیش میرفت تا قبل از اینکه تیونگ شروع به تکون خوردن کنه و تقریبا کنترل رابطشون رو به دست بگیره.
دستهاش رو روی شونههای جهیون بود و بدنش رو هر بار محکمتر بالا و پایین حرکت میداد.
جهیون انگشتهاش رو پشت گردن تیونگ برد و موهاش رو چنگ زد سرش رو جلو کشید. لبهاش رو به لبهای نیمه باز تیونگ چسبوند و محکم بوسید.
صدای ناله های ضعیف تیونگ و فحش هایی که زیر لب میداد توی دهن جهیون خفه میشد.
وقتی که نالههاش به جیغ تبدیل شد جهیون فهمید به نقطه حساسش ضربه زده. دستش رو زیر باسن تیونگ نگه داشت و عمیق و پشت هم شروع حرکت دادن خودش کرد.
صدای نالههای بلند تیونگ تو خونه پیچیده بود و جهیون از شنیدنش لذت میبرد.
- فاااک... محکم.. فاکر... شتتت... گاااد جه
تیونگ نمیتونست به بوسههای نامنظم جهیون جواب بده و درست وقتی که دست جهیون دور دیکش حلقه شد نفسش برای چندین ثانیه کاملا قطع شد. جهیون دستش رو به سرعت حرکت میداد و همونطور پیدرپی داخلش ضربه میزد.
- جه... فاااک جهیوننننننن....
حرکت دست جهیون روی دیک تیونگ سریعتر شد. چشم هاش برای ثانيهایی سیاهی رفتن وقتی که با نالهی بلندی به اوج رسید و مایع داغش رو روی دست و شکم جهیون خالی کرد. زیاد طول نکشید تا جهیون هم خودش رو داخل تیونگ خالی کنه.
هردو بیحال برای چند دقیقه توی همون حالت تو بغل همدیگه موندن تا نفس هاشون منظم شه.
جهیون بدون اینکه تیونگ رو از خودش جدا کنه کمی خم شد و دست دراز کرد و باکس دستمال کاغذی رو از روی میز برداشت.
چند تا دستمال ازش بیرون کشید و به آرومی شکم و دست خودش و تیونگ رو تمیز کرد.
- واو.....
به آرومی توی گوش جهیون زمزمه کرد و خندید. جهیون سعی کرد بدون اینکه دردی به پسرش بده ازش خارج بشه و روی دستاش بلندش کنه.
- به چی میخندی؟
تیونگ برای حفظ خودش تو آغوش جهیون دستش رو دور گردنش حلقه کرد سرش رو به سینهاش چسبوند.
- میخواستم ازت بابت دفعات قبل انتقام بگیرم ولی مثل اینکه تهش در هرصورت اونی که به فاک میره منم
توی آغوش جهیون خندید و محکمتر بغلش کرد. جهیون هم خندید و قبل گذاشتنش روی تخت روی موهاش رو بوسید.
- معذرت میخوام که هربار بهت درد میکنم
- دوسش دارم... حتی اگه دردم بهم بدی تا وقتی از سمت توئه دوسش دارم
تیونگ با لبخند زمزمه کرد و چشماش رو با حس کردن گرمای تخت بست. انقدر خسته بود که به گرسنگیش هم اهمیت نمیداد چه برسه بدن کثیفی که نیاز به حموم داشت.
- قول میدم دردی که بهت میدم تو همین نوع خاص خلاصه شه
تیونگ تو جواب جهیون خندید و قبل از اینکه لبهای جهیون به لباش برسه زنگ خونه به صدا دراومد.
- غذا رسید
~~~~
- کجا میری؟
- کلاس دارم مامان همین چند روزم که نرفتم حسابی عقب افتادم
جونگوو همزمان با پوشیدن نیمبوتهاش گفت و کلاهش رو روی سرش مرتب کرد. دروغ نگفته بود کلاس داشت ولی قصد نداشت به اون کلاسای احمقانه طرحاش بره.
- حالت خوب شده؟
- اره نگرانم نباش... بعدش میخوام برم دیدن هیونگم
نگاه نگران سوهیون اینبار برق زد و لبخند رو لبهاش نشست.
- کار خوبی میکنی... گوشاتو بپوشون سرما نخوری
- باشه
جونگوو چشماش رو چرخورند و تظاهر به مرتب کردن کلاه پشت گوشاش کرد. ولی حتی سوهیون هم میدونست اون قصدی برای اینکار نداره.
سمت در چرخید اما با یاداوری چیزی دوباره چرخید و به سوهیون خیره شد.
- مامان
- بله عزیزم
لبخندی زد و دستاش رو برای به آغوش کشیدن سوهیون باز کرد.
- دوست دارم! خیلی... فکر نکن چون خانوادهام پیدا شدن دیگه قرار نیست پسرت باشم
سوهیون با لبخند جلو رفت و پسری که حالا تقریبا دوبرابر خودش شده بود رو بغل کرد.
- منم دوست دارم مرد من
لبخند جونگوو عمیق شد و بعد از بوسیدن گونهی لطیف سوهیون از خونه بیرون زد. هنوز کاملا حالش خوب نشده بود. ولی نیاز داشت بعد چهار روز از اون خونه بیرون بیاد و کمی قدم بزنه.
دستاش رو تو جیبش فرو کرد و با نگاهش دونههای برفی که میبارید رو دنبال میکرد. خیابون ساکتتر از همیشه بود و هر از گاهی تنها صدای ماشینی که از کنارش عبور میکرد به گوش میرسید.
صدای فشرده شدن برف زیر بوتاش لذت بخش بود و برای مدت کوتاهی میتونست بهونه خوبی برای کنار زدن افکارش باشه. جونگوو از خودش خیلی وقت بود که فاصله گرفته بود. حالا دیگ دلش برای موتور سواری و نقاشی کردن تنگ میشد ولی هیچوقت انگیزهای برای انجام دادنش نداشت و این یعنی یه تغییر بزرگ توی زندگی که توی نقاشی و موتورسواری خلاصه میشد.
ویبره گوشیش رو توی جیبش حس کرد اما دلش میخواست بهش اهمیت نده. دیروز به تیونگ گفته بود که به جهیون بگه امروز همو ببینن پس دلیلی نداشت دیگه از اون استفاده کنه. تقریبا دیگه جز اون دو نفر و البته وینوینی که چندین بار این مدت حالش رو پرسیده بود نداشت تا بهش پیام بدن یا ارتباط تلفنی باهاشون داشته باشه.
صدای ترمز شدید ماشینی نزدیکش باعث شد با ترس دستش رو روی قلبش بزاره و سمت خیابون برگرده. اما دیدن ماشین سیاه رنگ کنارش حتی از شنیدن صدایی که شنیده بود هم وحشتناکتر بنظر میرسید.
ماشین مشکی آشنایی که تقریبا کل روزای بودنش با لوکاس وجب وجبش رو شناخته بود، کنارش بود و جونگوو دوباره میتونست تموم احساسات مثل هیجان و خشم و نفرت و درد رو همزمان حس کنه.
- سوار شو
لوکاس شیشه رو پایین داد و با لحن دستوری رو به جونگوو گفت. جونگوو دلش میخواست لج کنه دلش میخواست داد بکشه و بگه "بهت گفته بودم اگه بری راه برگشت نداری" یا دلش میخواست حداقل جلو بده و به بدنه ماشینش محکم لگد بکوبه. اما برخلاف تموم اینا جونگووی احمق وجودش انتخاب کرده بود تا سوار اون ماشین بشه.
"تو بدترین آدم دنیا هم باشی، من متنفر بودن رو بلد نیستم"
همزمان با سوار شدنش، تو ذهنش تکرار کرد و همین یه جمله درد قلبش رو بیشتر کرد.
- سلام
با لحن آرومی گفت و کمربندش رو بست. لوکاس تو جوابش تنها سر تکون داد و ماشین رو راه انداخت.
مثل قبل باهاش حرف نمیزد، نگاهش نمیکرد و یا حتی بخاطر قرمزی بینی و گوش جونگوو که تنها دلیلش سرما بود بخاری رو زیاد نمیکرد و این دردناکترین قسمتش بود.
قبول کردن تغییر شکل رابطشون!!
- براچی اومدی اینجا؟
بازم تنها جوابش سکوت بود. حرکت دست لوکاس رو دنبال میکرد که با گوشیش مشغول بود در آخر خاموشش کرده بود. سکوت بینشون آزاردهنده بود و از چهره لوکاس میتونست کلافگی رو بخونه.
- نمیخوای حرف بزنی؟
- نه جونگوو نمیخوام حرف بزنم... تو هم حرف نزن همه چی رو برام سخت نکن
صدای بلند لوکاس و کلماتش باعث میشد خشمی که درحال کنترلش بود از ناراحتی و دردی که داشت پیشی بگیره و با ابروهای گره خورده بهش خیره بشه.
- سخت نکنم؟ سختتر از این هم میشه؟
لوکاس اخماش رو تو هم کشید و برای ساکت موندن به دندونهاش و دست مشت شدهاش دور فرمون فشار میاورد. چطور میخواست دربرابر اون پسر مقاومت کنه؟
- تو ولم کردی به بدترین شکل ممکن ولم کردی و الان میگی سختش نکنم؟ نگهدار... من اشتباه کردم سوار ماشینت شدم... نگهداااار
- خفههه شووووو جونگوو خفهههه شو
با صدای فریاد لوکاس ماشین برای چندین ثانیه تو سکوت فرو رفت و جونگوو دست از کوبیدن خودش به در و تقلا برای پیدا شدن برداشت.
- گوشیتو بده
لوکاس دستش رو سمت جونگوو دراز کرد و جونگوو با چشمای پر به دست بزرگی که همیشه برای گرفتن دستاش سمتش دراز میشد خیره شد.
- نمیتونم باور کنم
صدایی که میلرزید و لحن پر از دردش قلب لوکاس رو به درد میاورد.
- گوشیتو بده جونگوو
- نمیتونم قبول کنم این تویی... تو اینطوری نبودی تو انقدر عوضی نبودی هرطور حساب میکنم میبینم این تو نیستی نمیتونم باور کنم. من برای اینکه از خاطرات یه ادم عوضی فرار کنم به یه عوضیتر پناه اوردم باورش باعث میشه دیوونه بشم
- دهنتو ببند جونگوو
لوکاس از شنیدن حرفای جونگوو درد میکشید. از خراب شدن تصویرش جلوی اون پسر داشت جز میکشید ولی چیکار میتونست کنه؟ فقط باید این عوضی که جونگوو میگفت رو حفظ میکرد.
- اسممو به زبون نیار... میدونی الان به چی فکر میکنم؟ اینکه خودمو از ماشین پرت کنم بیرون یا فرمون از دستت بکشم و کاری کنم دوتایی بمیریم ولی تو ارزششو نداری تو ارزش مردن منو نداری تو لیاقت عشقمو نداشتی تو اصلا لیاقت....
با کوبیده شدن دست لوکاس توی دهنش یکباره ساکت شد و سرجاش خشکش زد. این آخرین ضربهای بود که لوکاس میتونست برای خورد شدن غرور و قلبش بهش بزنه و این کارو کرده بود. لوکاس تموم باورا جونگوو رو نابود کرده بود.
- بهت گفتم خفه شو و همه چی رو سخت نکن جونگوو
جونگوو با ناباوری دستش رو به لبش کشید و با دیدن خون روی انگشتش پوزخند زد این چندمین زخمی بود که لوکاس این روزا بهش داده بود؟
- تو... تو دکتر وانگ... تو نفرت انگیزی تو یه اشغالی... ازتتتت متنفرم با تموم وجود ازت متنفرم.... نگه داررررر
کمربندش رو باز کرد و دستش رو روی دستگیره گذاشت، دائما خودش رو به در میکوید و فریاد میزد تا لوکاس نگه داره. درست شبیه دیوونههایی شده بود که حالا به آخرین مرحلهی بیماریشون رسیده بودن. جونگوو دیگه خودش نبود. این دیوونهی زخم خوردهای که توی ماشین لوکاس نشسته بود نمیتونست همون پسر ساده و آروم باشه.
دستی از پشت سر سمت دهنش اومد و قبل از اینکه بتونه از قرار گرفتن دستمال جلوی دهنش فرار کنه بی حال شد و چشماش روی هم افتاد. نکنه حس مزخرفی که موقع خدافظی از سوهیون داشت بابت همین بود؟ نکنه این اخرین بارش باشه؟ جونگوو نمیتونست بدون دیدن پدر و برادرش جایی بره. نمیتونست!
اما دیگه دیر شده بود. برای بار دوم از اعتمادش به لوکاس سواستفاده شده بود و جونگوو دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود!
- چیکار کردی یوتا؟
- تا کی میخواستی طوری باهاش رفتار کنی که انگار بهش اهمیت نمیدی؟ اینطوری بهتره حداقل این ادمی که سعی داره عوضی باشه رو نمیبینه
لوکاس ماشین رو گوشهای پارک کرد و سمت جونگوو برگشت. یوتا از ماشین پیاده شد و لوکاس دستی به صورت خسته و رنگ پریدهاش کشید و با لبخند تلخی به پسر کنار دستش خیره شد. دستش برای برای پاک کردن خون روی لبهاش جلو برد و لمسشون کرد.
- ببخشید بیبی... حق با توئه از اول نباید بهت نزدیک میشدم!
کلاهش رو بالاتر برد و با دیدن باندی که از زیر موهاش به چشم میخورد، موهاش رو کنار زد و بوسه عمیقی روی زخم تازه روی پیشونیش گذاشت.
کاش این کابوس تموم میشد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Yuanfen "NCT"
Fanfiction🥀𝐅𝐢𝐜 Yuanfen 🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo, Jaeyong 🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 Sunlayower (XBACK) در ژاپن یه افسانه هست به اسم "نخ قرمز سرنوشت" دو نفری که با این نخ قرمز بهم وصل شده باشن، به عنوان معشوقه هم دیگه سرنوشتشون از قبل ت...