قدمی داخل کافه برداشت و اولین چیزی که حس کرد بوی اون عطر آشنا مخلوط شده با بوی اسپرسو بود. اخماش رو توی هم کشید و به ناچار صندلی نزدیک به پنجره و دور از اون عطر رو برای نشستن انتخاب کرد. تقریبا یک ربع پیش بود که لوکاس پیام داده بود که دیر میکنه و جونگوو تصمیم گرفته بود زمان انتظارش رو توی کافهای که قبلا باهم اومده بودن وقت بگذرونه.
- هی! چی میل دارین؟
جونگوو سرش رو بلند کرد و با دیدن پسری که بار قبل باعث ریختن قهوه روی لباسش شده بود لبخند زد. تحمل اون پسر آزارش میداد ولی از طرفی کسی نبود که بخاطر سلایق خودش با آدنا رفتار بدی داشته.
- کیک شکلاتی با آمریکانو
- واو...
پسر با شناختن جونگوو به وضوح خوشحال شد و قدمی جلوتر اومد.
- بابت بار قبل من هنوزم متاسفم
جونگوو دستشو تو هوا حرکت داد و لبخند خجالت زدهاش عمیقتر شد.
- مهم نیست فراموشش کن منم همین کارو کردم
- اینبار میتونم به جبران اون اتفاق مهمونت کنم
- چرا که نه ولی بازم میگم احتیاجی نیست
پسر درحالی که ازش دور میشد گفت:
- نه خواهش میکنم قبولش کن
جونگوو نگاهش رو از جای خالی پسر گرفت و از پنجره بزرگ کافه به فضای نیمه ابری شهر سئول، که بیروحترش میکرد، خیره شد. هوا روز به رور سردتر میشد و جونگوو همیشه با حس کردن سرما تنها نگران تیونگ میشد و بخاطر سرمایی بودن اوت پسر دائم با خودش غر میزد و دستش به سمت گوشیش میرفت. اینبار هم استثنا نبود و گوشیش رو بیرون آورد و با حرص انگشتاش رو روی حروف میکوبید. هرچند که این حرص به هیچ وجه روی طرز بیان کلماتش اثر نداشت.
"خودتو میپوشونی؟ لطفا سرما نخور و خوب خودتو گرم کن"
"من حالم خوبه"
"غذا چی؟ میخوری؟ وقتی ببینمت وزنت میکنم تا یه گرمم کم نکرده باشی!"
"گفتم که حالم خوبه وو"
جواب تمام نگرانی هاش همیشه همین بود. لجبازی که هیچوقت قرار نبود تموم شه و البته که میدونست این جزوی از خصوصیات دوست به ظاهر سردش بود.
"تیونگ دیگه"
با خودش تکرار کرد درحالی که با لبخند گوشی به صفحه چتشون خیره بود.
- اینم از آمریکانو و کیک شکلاتی بینظیر من
با صدای پسر گوشیش رو توی جیبش برگردوند و با لذت به بخاری که از فنجونش بلند میشد خیره شد. دستاش رو دور فنجون حلقه کرد و پسر بدون اجازه گرفتن ازش، صندلی مقابلش رو بیرون کشید و روش نشست.
خب درواقع جز جونگوو تعداد زیادی اونجا نبودن و اون یه جورایی سرش خلوت بود.
- فکر نمیکردم دیگه اتفاقی ببینمت راستش واقعا بابتش عذاب وجدان داشتم
جونگوو خندید و به محتویات فنجونش زل زد.
- اینجا به محل زندگیم نزدیکه شاید از این به بعد بیشتر بیام
- واو این عالیه
پسر با لبخندی که تموم صورتش رو گرفته بود زمزمه کرد و دست ظریفش رو سمت جونگوو دراز کرد.
- همه وینوین صدام میکنن توهم میتونی اینطوری صدام کنی
جونگوو حلقه دستای سردش رو از دور فنجون داغ باز کرد و دست راستش رو توی دست وینوین گذاشت. دستای پسر حتی از دستای کار نکردهی جونگوو هم لطیفتر بود یه طورایی گرماش باعث میشد جونگوو زودتر باهاش احساس راحتی کنه.
- جونگوو و هرطور که دوست داری صدام کن
- این عالیه... چند سالته؟
وینوین با بیرون کشیدن دستاش از بین حصار انگشتای جونگوو. دستش رو زیر چونش زد و پرسید.
- ۲۰
- واو پس یه جورایی دونسنگ من محسوب میشی.... من....
وینوین با دست چپش عدد دو و با دست راستش عدد سه رو نشون داد و با ذوق گفت:
- هفته پیش ۲۳ سالم شد
جونگوو خندید و با سر تاییدش کرد. تموم نیم ساعت بعدی رو ناخوداگاه با اون پسر خونگرمی که برعکس جونگوو خیلی زود باهاش صمیمی شده بود، وقت گذروند. جونگوو هیچوقت آدمی نبود که بتونه خیلی زود با کسی صمیمی بشه ولی اون پسر جوری با احتیاط مکالمه رو شروع کرده و تموم مدت برای انتخاب کلماتش دقت میکرد و جملههاش رو ادامه میداد، که جونگوو بدون اینکه حتی متوجه باشه، بش نزدیک شده بود.
با بیرون اومدن از کافه اولین باد سرد روی گوشاش نشست و باعث لرزیدنش شد. با دیدن ماشین لوکاس به سمتش دوید با عجله بدون نگاه کردن به لبخند محبت آمیز لوکاس دستاش رو جلوی بخاری گرفت و نفس راحتی کشید. ناراحتیش رو با سلام نکرد ابراز کرده بود و حتی به چهره خسته و بی حوصله لوکاس هم توجه نکرده بود. دستاش رو از بخاری دور کرد و با ریموت کنار دستش شیشه ماشین رو کمی پایین داد و اینبار درکنار گرمایی که به صورتش میخورد از هوای بیرون لذت برد.
- سرده عزیزم شیشه رو بده بالا
شونه ای بالا انداخت و به خودش حرکت نداد و به خیره شدنش به خیابون و رفتوآمد آدمها، ادامه داد. لوکاس هم ترجیح داد حرفی نزنه و در عین حال بی توجه به اعتراض جونگوو پنجره رو بالا داد و با اخم غر زد:
- حتی اگه بخاطر تاخیرم با من قهر باشی بازم نباید سرما بخوری فهمیدی؟
با جدیت بهش خیره شد و در حالی که روش خم میشد تا کمربندش رو ببنده بوسه سریعی روی گوش سرما زدهی جونگوو که قرمزیش کاملا مشخص بود، گذاشت.
جونگوو نمیتونست از دست لوکاس عصبی باشه، این رو به خودش اعتراف کرده بود. لوکاس خوب میدونست چطور رفتار کنه تا همه اشتباهاتی که جونگوو فکر میکرد غیر قابل بخششه، در عرض چند ثانیه از سرش بپره و نرم بشه. لوکاس خیلی خوب میشناختش؛ تک تک حالتهاش رو درک میکرد و بیشتر وقتها حالش رو میفهمید؛ میدونست اگه الان گوشاش قرمزه بخاطر سرماس ولی دلش نمیخواد زیر کلاه فرو ببرتش چون دردش میومد. میدونست اگه حرف نمیزنه بخاطر قهر نیست بخاطر ناراحتیه و ترجیح میده ناراحتیش رو با این رفتارش نشون بده به جای اینکه حرف بزنه. یا حتی میدونست اگه دو سانت اونور تر از پیشونیش خط بیوفته یعنی تو فکر و اگه این خطها چند تا بشن عصبیه... لوکاس وجب به وجب اون آدم رو میشناخت و میدونست چطور همه چی رو به حالت اولش برگردونه. ولی اینا همش از نظر جونگوو ترسناک بنظر میرسید. این همه شناخت یه آدم ازش واقعا ترسناک بنظر میرسید.
و کی میدونست همیشه آسیب دیدن از کسی که تموم نقطه ضعفهات رو میشناسه چیدر آسونتره!
- کجا برم؟
- میخواستم برم آرایشگاه ولی دیگه دیر شده
لوکاس نگاهی به ساعت کرد و با خنده دوباره به پسر لجبازش خیره شد. حتی خودشم میفهمید رفتارا و حرفای بچگونه اش زیادی خنده داره.
- هوم چرا اونطوری نگاه میکنی؟
لوکاس دیگه تلاشی برای نگه داشتن خنده اش نکرد و بعد یک ساعت که ذهنش مرتبا درگیر حرفای سونگها بود با صدای بلند خندید.
- عزیزم من فقط یک ساعت دیر کردم هنوز کلی وقت داریم برای چرخیدن دور شهر و حتی خوردن یه قهوه داخل ماشین کنار هم یا حتی منتظر شدن پشت تک تک چراغ قرمزای تو مسیر رو به رومون
دستاش رو روط سینه اش جمع کرد و سرش رو سمت پنجره چرخوند تا لبخندی که روی لبش نقش بسته بود به چشم نیاد.
- پس برو یه آرایشگاه خوب
- چشم
دست جونگوو رو گرفت و توی دستش قفل کرد و راه افتاد. همین چند روز وقت گذروندن با لوکاس و شناخت بیشترش کافی بود تا جونگوو بفهمه میتونه هنوز به خوب شدن زندگی امید داشته باشه. لوکاس کسی بود که جونگوو با تمام وجود داشت بهش اعتماد میکرد و میخواست بهش تکیه کنه.
- اگه بگم دلم برات تنگ شده بود بنظرت مسخره اس؟
چشم از خیابون گرفت و به لوکاس خیره شد؛ لوکاس مات لبخند و حرفی که اون بهش زده بود شد. جونگوو خندید و با دست آزادش ضربه ای به شونه ی لوکاس زد.
- جلوتو ببین نمیخام بمیرم
و بعد لبخند زد و دوباره سرش رو سمت پنجره برگردوند. امروز آخرین نشونهی یوتا رو هم از وجودش پاک میکرد. وقتش بود موهای بلند شدهاش رو سروسامون بده و یوتا رو برای همیشه از زندگیش پاک میکرد.
~~~~~~
صدای قدمهاش که هرکدوم رو با اعتماد به نفس و محکم برمیداشت، توی راهروی ساکت طبقهی دوازدهم شرکت جانگ میپیچید و صدا و توجه اطرافیان باعث میشد احساس قدرت کنه و لذت ببره. با خم شدن دخترجوونی که پشت میز منشی نشسته بود لبخند محوی زد و دست چپش برای شل کردن گره کروات راهراهش بالا اومد.
- آقای لی!
با صدای ظریف دختر سرجاش ایستاد و بدون جواب دادن بهش تنها سمتش برگشت. دختر با خجالت دستی به دامن چروک شدهاش کشید و به پسری که سمت راستش ایستاده بود اشاره کرد.
- کاراموز جدید
تیونگ سری تکون داد و همزمان با برگردوندن صورتش چشماش رو چرخوند و تو دلش غر زد "من خودم کارآموزم عوضی"
حضور پسر رو چند قدم عقبتر از خودش حس میکرد. بی توجه بهش مستقیم سمت اتاق جهیون رفت و پشت در ایستاد. قبل در زدن روی پاشه پاش چرخید. نگاهی به سرتا پای پسر انداخت و چشماش رو باریک کرد.
- اسمت چی بود؟
- مارک
پسر تند جواب داد و تیونگ انحنایی به لباش داد و سرش رو تکون داد.
- خب ببین مارک راستش من نمیدونم تو چرا اینجایی ولی... اوم خب بیا اینطوری شروع کنیم تو دوتا قهوه درست کن برو تو اتاق من، منم بهت ملحق میشم
پوزخندی به نقشهی احمقانهاش زد و تو دلش برای رفتن چانیول برای چندمین بار عزداری کرد و گروهی تو مغزش گریه کردن. اصلا چطور باید از پس کارا برمیومد؟
- چشم
پسر بدون پرسیدن راجب اتاقش دور شد و تیونگ نفس راحتی کشید.
- احمق من اصلا اتاق ندارم
زیرلب با خودش زمزمه کرد و دوباره سمت در چرخید. تموم دو سه روز گذشته رو به کمک جوهان سعی کرده بود از بحرانی که اسمش رو گذاشته بود "روزهای سخت و فاکی" بگذره و حالا با اعتماد به نفس توی اون نقطه بایسته و برای روبهرو شدن با اون مرد اشتیاق داشته باشه.
چند ضربه به در زد و با شنیدن صدای جهیون بدون مکث با باز کرد در قدمی به داخل برداشت.
اما فقط چند ثانیه طول کشید تا با دیدن چهره خسته و چشمهای گود شدهاش تمام اعتماد به نفسی که براش تلاش کرده بود نابود بشه. به سختی پاهاش رو برای جلو نرفتن کنترل میکرد و مطمئن بود رد ناخوناش موقع مشت شدن کف دستش افتاده و قرار بود سوزششون رو تا آخر امروز تحمل کنه.
- اوه بالاخره اومدی؟ این چند روز خیلی شرکت بهت احتیاج داشت
جهیون گفت و ناخوداگاه پوزخند تلخ تیونگ دوباره به لبهاش راه پیدا کردن. فقط شرکت بهش احتیاج داشت؟
- صبحتون بخیر... اومدم قرارهای امروزتون رو یاداوری کنم
تیونگ با جمع کردن دوبارهی، کمی از اعتماد بنفسش گفت و به سمت میز جهیون قدم برداشت. آیپدش رو میون دستاش روشن کرد و به برنامه کاری جهیون خیره شد. تند تند چیزهایی رو تکرار میکرد و گاهی اون بین بخاطر نگاه خیره جهیون احساس عصبی شدن میکرد.
- همین... با من کاری نداریم؟
- مثل غریبه ها رفتار میکنی
پوزخند تیونگ اینبار کامل واضح بود نه تنها حالت لب هاش بلکه جهیون حتی با چشمای بسته هم متوجه صدای عصبی اون لبخند میشد.
- فکر کنم که ندارید
- چرا صبر کن....
قبل از رسیدن جهیون بهش چند قدم عقب رفت و از میز بزرگش فاصله گرفت.
- داری ازم فرار میکنی؟!
- فرار؟ نه فقط نمیخوام زیاد به رییسم نزدیک باشم
با همون پوزخندی که رو لباش بود زمزمه کرد و تیغه بینیش رو با حرص با کناره انگشتش لمس کرد.
- بهم وقت ندادی توضیح بدم
قبل از اینکه دستش بازوی تیونگ رو لمس کنه، تیونگ با نفرت دستش رو عقب کشید و تو چشمای گود افتادهاش خیره شد.
- اینجا محیط کاره رییس جانگ خوشم نمیاد درباره مسئلهای جز کار صحبت کنم
- تیونگ....
- میگم براتون یه قهوه بیارن؛ جلسهاتون تا یک ساعت دیگه شروع میشه؛ پرونده ها رو هم روی میزتون گذاشتن میتونین یه نگاهی بهشون بندازین
همراه کشیدن دندوناش روی هم زمزمه کرد و به سمت در رفت.
با حس گرمایی که از پشت حس کرد و دستایی که به سرعت دور کمر باریکش حلقه شدن. نفسش برای چند ثانیه حبس شد و برخورد عصبی دندوناش روی هم شروع شد.
- من باید بهت توضیح بدم و تو باید بهش گوش بدی... بزار لمست کنم تیونگ بهت احتیاج دارم
- خفههه شو
با دندونایی که سعی میکرد با فشردنشون روی هم جلو برخوردشون رو بگیره غرید و سعی کرد کنارش بزنه.
- بهم دست نزن عوضی... گمشوووو
- تیونگ باور کن داری اشتباه میکنی اون روز دیدن رفتی از کافه بیرون و نمیدونم چقدر از حرفام رو شنیدی ولی...
- همش
تپش عصبی قلبش هرلحظه داشت بیشتر میشد و تیونگ نمیتونست بیشتر از این لمسهای اون مرد رو تجربه کنه.
- چقدر احمقم که باورت کردم چطور تونستم انقدر ساده باشم؟
دستی به صورت سرخ شدهاش کشید. قبل از اینکه جهیون دوباره دستش برای لمس کردنش بهش برسه دستش تو هوا گرفت و عقب فرستاد.
- من اشتباه فکر میکردم که تو قراره ازدواج کنی؟ اشتباه فکر کردم که یه وسیله بودم فقط؟ اشتباه کردم که فکر کردم حکم یه هرزه رو برات دارم؟ دیده بودی رفتم؟
ساکت شد و قدمی به عقب برداشت.
- پس چرا بهم زنگ نزدی؟
- باور کن همه اینا اشتباست! توضیح میدم بهت
- الان نه رییس جانگ... الان وقتش نیست
بدون حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت و به در تکیه داد.
ابریزش بینیش رو حس میکرد و اینم از اثرات شروع دوباره مواد بود و حالا فقط باید تحملش میکرد. به جوهان قول داده بود ازش استفاده نکنه اما...
راهرو خلوت بود و کسی رو اطرافش نمیدید. بسته داخل جیبش رو بیرون اورد مقدار خیلی کمی ازش رو پشت دستش ریخت و همزمان با برگردوندن بسته به جیبش پودر سفید رو توی بینیش کشید.
- آقای لی؟
بی توجه به صدای جیغ جیغوی دختر چشماش رو بست و سرش رو بالا گرفت. نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت.
- چیه؟
دختر با دیدن چشمای قرمزش وحشت کرد و تنها با دست به در اتاقی که جدا از اتاقای جلسات سمت دیگه طبقه بود اشاره کرد.
- اونجا منتظرتونن
تیونگ سری تکون داد و به سمت اتاق رفت.
با هر قدم گره کرواتش رو شلتر میکرد و کمکم سه تا از دکمه های بالای پیرهنش رو هم باز کرد. در اتاق رو باز کرد و با دیدن مارک کتش رو دراورد.
- اینجایی
- بله
کتش رو روی مبل انداخت و سیگاری گوشه لبش گذاشت.
- خب میشنوم چیکارا بلدی؟
- تخصصم تو کارای کامپیوتری
تیونگ سر تکون داد و با نشستن روی صندلی راحتی پاهاش رو روی میز گذاشت و فندک توی مشتش رو زیر سیگارش گرفت.
- میتونی وارد سیستمای مالی شرکت بشی؟
- چی؟
تیونگ با حرص زیرچشمی به مارک نگاه کرد. مارک معذب زیر نگاه تیونگ صاف نشست و گلوش رو صاف کرد.
- فکر کنم بتونم
- خوبه
~~~~
با چشم مسیر حرکت اون دو نفر رو دنبال میکرد. پسر کوچیکتر تموم مدت دستش رو دور بازوی مرد حلقه کرده بود و با لبخند چیزی رو تعریف میکرد. درست شبیه به وقتی که همین کار رو برای اون انجام میداد. قبل محو شدنشون داخل خونهی ویلایی مقابلش برای آخرین بار به موهای کوتاه شدهی جونگوو نگاه کرد و پوزخند عمیقی رو لبهاش نشست.
- پس زیاد هم بیکار نموندی لوکاس شی!
زیرلب زمزمه کرد و صندلیش رو کمی خوابوند. با صدای زنگ گوشیش، بدون گرفتن چشماش از اون خونه دستش رو برای پیدا کردن گوشیش روی صندلی کنارش کشید.
- چی شده عزیزم؟
بدون نگاه کردن به اسم مخاطب هم میتونست حدس بزنه کی پشت خط بود.
این روزا جز وینوین هیچکس باهاش تماس نمیگرفت و یوتا با شنیدن صدای گوشیش تنها انتظار شنیدن وینوین رو میکشید.
- بهت که گفته بودم میاد اینجا، دیدی حق با من بود؟
- اومد؟
- اره و خب فکر کنم تونستم بهش نزدیک بشم
یوتا بی حوصله سرش رو تکون داد و گردنش رو کج کرد و تا موقعی که صدای شکستن استخونش رو نشنید دست از کار نکشید.
- این عالیه لاو اما... اومدم که خودم دست به کار بشم!
~~~~~~
سیگارش رو قبل وارد شدن به بخش اداری گوشهای انداخت و با نوک کفشش خاموشش کرد. نفس عمیقی کشید و دستش برای سفت کردن دوباره کرواتش بالا رفت. کتش رو فراموش کرده بود و پیرهنش به شلختهترین حالت روی شلوار افتاده بود. اما از نظر خودش کاملا جذاب به نظر میرسید و اهمیتی به عصبی شدن جهیون بابت این طرز لباس پوشیدن نمیداد.
وارد بخش مالی شد و اولین چیزی که متوجه شد. نگاه خیره تموم اون آدما روی خودش بود اما اعتماد به نفسش رو از دست نداد و مقابل مردی که از قبل باهاش صحبت کرده بود ایستاد.
- امادهاس؟
- اوه.... ال... البته... چند لحظه صبر کنین
مرد به سرعت از پشت میزش بلند شد و روی میز بهم ریخته و شلوغش دنبال کاغذایی که تیونگ درخواست کرده بود گشت.
تیونگ نگاهش رو به گلدون روی میز دوخت که تقریبا نصف بیشترش خشک شده بود و قسمت کمی ازش رنگ سبز رو هنوز به خودش داشت.
- اها... بفرمایید
چشم از گل گرفت و کاغذا رو از دست حسابدار روبهروش گرفت وبا تشکر کوتاهی از بخش مالی بیرون رفت. مطمئنا هیچی از اون اطلاعات سر در نمیاورد یا حداقلش با جمع زدن پولای رفت و برگشتی حساب شرکت به هیچ جایی نمیرسید و کمک گرفتن از مارک هم به کارش نمیومد.
سیگار جدیدی رو گوشهی لبش گذاشت و گوشیش رو از جیبش دراورد.
هیچ مشکلی نبود اگه میفهمید... تیونگ این روزا یه وکیل شخصی برای کمک گرفتن ازش، کنار خودش داشت.
- ببخشید چند لحظه بهم اجازه بدید.... سلام یونگ مشکلی پیش اومده؟
دکمهی آسانسور زد و درحالی که با بیرون دادن دود تو ریههاش سعی میکرد حرف بزنه، با صدای بم شدهاش گفت:
- بد موقع مزاحم شدم
- اینطور نیست گفتم که من همیشه برات وقت دارم
- به کمکت احتیاج دارم... میتونی شب بیای خونهی من؟
- البته.... میبینمت امشب!
با شنیدن موافقت جوهان جوری که انگار اون میبینه سرش رو تکون داد و بعد از تموم شدن مکالمشون گوشیش رو تو جیبش برگردوند. با باز شدن در آسانسور کاغذا رو گرد کرد و تو دستش گرفت. اما با دیدن مینا توی اسانسور به وضوح جا خورد و برای احترام خم شد.
- روزتون بخیر رییس جانگ
- خوشحالم دیدمتون اقای لی.... سیگار کشیدن تو محیط شرکت ممنوعه فکر میکردم شما رعایت کنید
مینا اخم کرد و تیونگ بی توجه بهش سیگارش رو کنار دیوار انداخت و با خاموش کردنش داخل اسانسور شد. با فاصله ازش پشت سرش قرار گرفت و پوزخندی به حرص خوردنش زد.
- میخواستم شخصا بیام اتاقتون
ابروهای تیونگ بالا پرید. نیم نگاهی به منشی شین که همیشه کنار مینا بود، انداخت و لبخندش رو حفظ کرد.
- چه کاری انقدر مهم بوده که شما قید جلسهاتون رو زدید، رییس جانگ؟
با برگشتن ناگهانی مینا سمتش قدمی به عقب رفت و فلز سرد میلهی اسانسور رو تو کمرش حس کرد.
- کی بهت گفته میتونی تو امور مالی شرکت دخالت کنی؟ این روزا خیلی تو همه چی سرک میکشی! کسی بهت یاد نده کنجکاوی زیاد چه عاقبتی داره؟
تیونگ از لحن عصبی مینا خندهاش گرفت. تو یه موقعیت جدی قرار گرفته بود اما به هیچ وجه نمیتونست جدیتی که باید داشته باشه رو حفظ کنه.
دستی به صورتش کشید تا خندهاش رو کنترل کنه. حرکت مکث دار اسانسور خبر از رسیدن به طبقهی دوازدهم رو میداد. قدم عقب رفته رو با دو قدم جایگزین کرد و به مینا نزدیک شد.
- ببخشید ولی فکر کنم جایگاهم این اجازه بهم داده... و البته که این خواستهی خود پسرتونه!
با باز شدن در اسانسور تعظیم کوتاهی کرد و زودتر از مینا از اسانسور بیرون رفت. نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد و دور از چشم مینا دستش رو روی سینهاش گذاشت و با کج کردن سرش دستش رو روی قلبش فشار داد.
- آییییی لعنتی نزدیک بود خراب کنم!
~~~
بوسهی آرومی روی گونه خواهرزاده شیرینش گذاشت. بعد دو سال فاصله گرفتن از جوکیونگ حالا خواهرش به خوبی از لوکاس استقبال کرده بود و حتی به جونگوو بابت سلیقهاش هم تبریک گفته بود. این اتفاقات همه درست شبیه به یک رویا بود.
"رویا"
این کلمه تو ذهنش تکرار شد و با لبخندی که حالا تنها ازش انحنای محو لبهای جونگوو مونده بود به خواهرش خیره شد.
اگه میخواست با خودش صادق باشه باید میگفت که جونگوو خیلی از شبها وقتی که از بحث با تکیون خسته میشد و به پشت بوم خونشون پناه میبرد. زیر آسمون تیره دراز میکشید و به ستاره های نورانی که تو آسمون پهناور بودن خیره میشد.
آیرین میگفت ستاره ها سرنوشتن و جونگوو فکر میکرد به ستارهی سرنوشتش به خاطرات گذشته و آیندهای که قرار بود بیاد و جونگوو براش رویاپردازی کرده بود. بعد مدتی به آرزوهای از دست رفته اش فکر میکرد و اینکه هیچوقت رویاها قرار نیست محقق بشن.
اما از یه جایی به بعد وقتی کم کم ستاره ها توی آلودگی شهر محو میشدن جونگوو با خودش تکرار میکرد "اونا فقط رویاان" شاید خنگ و ساده باشه، اما اینو خوب میدونست رویاها فقط رویا هستن و چیزی جز این وجود نداره و هر اتفاقی که توی زندگیش افتاده میتونست یه تجربه برای ساختن سرنوشتی که شاید وجود داشته باشه، بشه.
و از اون نقطه به بعد جونگوویی که تموم روزش رو مشغول رویا پردازیو کشیدن رویاهاش توی دفتر و بوم نقاشیش بود، دیگه اینکارو نکرد. و الان رسیدن به رویایی که یه روزی داشت برای رسیدن بهش هرشب دعا میکرد، به شدت باعث ترسیدنش میشد.
با احترام از خواهرش خدافظی کرد و از خونه بیرون رفت. اما دو قدم برنداشته بود که با صورت تو کمر پهن لوکاس فرو رفت و این باعث خندیدنش شد.
- چیکار میکنی هیونگ؟
دماغ دردناکش رو ماساژ داد و از پشت لوکاس بیرون اومد. اما زیاد طول نکشید تا دستش جلوی صورتش خشک بشه و چشماش برای اثبات دروغ بودن تصویر مقابلش به مغزش دستور بده.
اما دروغ نبود. هیچی عوض نشده بود، همون استایل، همون موها همون لبخندی که حالا تنها فقط باعث میشد حالت تهوع بگیره؛ و در آخر همون چشمای یخی و احساساتی که خونده نمیشدن.
- چقدر عوض شدی بیبی فک....
دیگه هیچ صدایی رو نمیشنید. همه جا تو سکوت مطلق رفته بود و حس میکرد خورشید تنها قصد داشت روی یوتا بتابه و بیخیال روشن کردن باقی فضاها بشه. صداش وقتی "بیبی" خطابش میکرد به طرز دردآوری درست مثل گذشته بود و قلب سیاه و غمدار جونگوو رو به بازی گرفته بود.
تیر کشید، نه تنها قلبش مغزش هم بخاطر درک و فهمیدن اتفاقات مقابل تیر میکشید. و کسی گوشهای از مغزش دور از از تموم این اتفاقات داشت از خودش میپرسید "کجا؟ به کی بدی کرده بودم که خدا نمیخواست یه روز خوش هم تو زندگیش باشه؟" همیشه خاطرات گذشته سایه مینداخت رو زندگیش و همه جا رو تیره میکرد و حالا.... همون نخ قرمزی که یوتا روزی با عشق ازش حرف میزد داشت به طرف نفرت انگیزی دوباره اونا رو بهم متصل میکرد.
- عوض شدی!
لعنت به اون صدا... لعنت به اون لحن و لهجهی مسخرهای که جونگوو عاشق بود. فاک به قلبش که هنوزم همونقدر با شنیدن صداش بیتاب میشد.
صدای قدمایی که یوتا برمیداشت تا بهش نزدیک بشه توی مغزش اکو میشد هر صدا یکی از رگای مغزشو پاره میکرد و حس میکرد هر لحظه از بینی و چشماش خون سرازیر میشه.
با حس کردن یوتا تو یه قدمی و پخش شدن همون عطری که جونگوو مطمئن بود صبح از موهای وینوین حسش کرده بود. قدمی به عقب برداشت و زمزمه کرد:
- چرا؟
لوکاس هنوز گیج از اتفاقی بود که افتاده و نمیتونست دلیل نزدیک شدن یوتا به جونگوو رو بفهمه. همین امروز صبح سونگها درباره طعمه کردن جونگوو حرف زده بود و این نزدیکی ناگهانی یوتا داشت لوکاس رو میترسوند.
حرفی نزد و منتظر شد تا یوتا جواب بده یا حتی جونگوو واکنشی جز پرسیدن اون سوال احمقانه از خودش نشون بده. اما جونگوو انگار زیادی آروم بود، هرچند دیدن مردهای که زنده شده بود بیش از حد برای هر آدمی جز جونگوو شوکه کننده بود که نتونن ریاکشن از خودشون نشون بدن؛ اما باز هم آروم بودن جونگوو زیادی ترسناک و غیرمنتظره بود.
یوتا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد جونگوو آروم تر از قبل زمزمه کرد
- چرا؟ مگه چیکارت کرده بودم؟
دستی تو موهای کوتاه شدش کشید و درد قلبش حتی از قبل هم بیشتر شد. جونگوو حتی موهاش رو کوتاه نکرده بود چون یوتا دوست داشت!!
- تموم این مدت ک فکر میکردم مردی، عزادارت بودم؛ هرروزش قد یه عمر زجر کشیدم روزی صد دفعه آرزو میکردم که کاش منم بمیرم...من چه بدی ای در حقت کرده بودم؟؟...چرا؟؟؟
یوتا جرات بلند کردن نداشت درواقع دوست نداشت به اون چشما نگاه کنه. چه جوابی داشت که بده؟ خب داشت ولی نه الان...
جونگوو شجاعتش رو جمع کردو جلو رفت و تو صورتش زل زد. دیگه نمیتونست آروم باشه، دیدن دوباره اون چشم ها، درد رو تو تک تک سلولاش پخش میکرد، ضربه محکمی به شونه هاش زد و به عقب پرتش کرد.
- جواب منو بده...چراااا؟؟؟؟؟
صداش بلندش تقریبا توجه چند نفری که از کنارشون رد میشد رو به خودش جلب کرده بود و باعث شد، با ترس سرجاشون قفل بشن. چند قدم عقب رفت و دستش رو روی صورتش کشید.
دیوونه میشد مطمئن بود که دیوونه میشد.
دست یوتا روی شونه اش نشست؛ حتی از گرماش هم میتونست تشخیص بده این دست متعلق به اون آدمه و از این حس متنفر بود.
به شدت پسش زد و باز سمتش برگشت. لحنش آروم شده بود و با لبخند هیستیریکی که رو لباش شکل گرفته بود زمزمه کرد:
- من برای اولین بار اعتماد کردم؛ عاشق شدم...گفتم مثل خودمی؛ تنهایی....!!
یوتا سعی کرد با گرفت شونه هاش آرومش کنه و کمی خم شد تا صورتش مقابل صورت جونگوو قرار بگیره. میخواست توضیح بده اما جونگوو لجبازتر از این بود که بهش این فرصت بود بده.
- بزار برات توضیح بدم کلی حرف دارم برات بزنم
جونگوو پوزخندی زد و عقب هلش داد و ازش فاصله گرفت.
- اگه میگی تو واقعا مردی و الان من توهم زدم، توضیح بده؛ گوش میدم!
یوتا با ناباوری بهش نگاه کرد جونگوو همونطور که عقب عقب میرفت میگفت و یوتا بیشتر پی میبرد که با مردنش، جونگوویی که میشناخت هم مرده!
- ترجیح میدم فکر کنم مردی! تصوراتی که قبلا ازت داشتم قشنگ تر از این آدم بی رحمیه که مقابلم ایستاده
یوتا گیج تر از هروقت دیگه ای به جای خالی جونگوو نگاه کرد و تا به خودش اومد و خواست دنبالش بره، بازوش کشیده شد و به بدنهکی فلزی ماشین کنارش کوبیده شد.
- جرات داری دنبالش راه بیوفت تا نشونت بدم تقاص کاری که باهاش کردی چیه!
یوتا بازوش رو که بخاطر برخورد با اون فلز محکم تیر میکشید، با دست دیگش ماساژ داد و غرید:
- تو چی میگی؟
دوباره راه قبلیشو پیش گرفت که اینبار سینه به سینه لوکاس شد و با حرص تو چشمای به خون نشسته و درشتش خیره شد.
- مگه نمرده بودی؟ مگه بهش نگفتی مردی که ازش دور بشی؟ پس چرا برگشتی؟
یوتا ضربه ی نه چندان آرومی به سینه ی پهن لوکاس کوبید و غرید:
- خودت میدونی چرا رفتم الانم بهتر از هرکسی میدونی چرا برگشتم، من اومدم که مراقبش باشم... تو که باید بهتر از هرکس دیگه ای بدونی از کی و چرا!
لوکاس چشماش رو از خراش تازهی روی صورت یوتا گرفت و با دندونای چفت زده زمزمه کرد:
- خودم بلدم ازش مراقبت کنم پس فقط گورتو گم کن؛ تو حتی دوسشم نداشتی میفهمی؟؟؟ حتی نتونستی کمی از عشقی که بهت داشت رو بهش برگردونی و تهش به بدترین شکل ممکن ازش جدا شدی
چند قدم از یوتا فاصله گرفت و سنت ماشینش چرخید. باید میرفت دنبال جونگوو اون پسر بهش احتیاج داشت.
ریموت ماشین رو زد اما با حرف یوتا سرجاش خشکش زد.
- تو چی؟ تو کی قراره بشکونیش؟ خبرداره تو کی ای؟ بابات کیه؟ تو قراره تا کی نقش عاشقا رو بازی کنی؟؟؟ تو پسر همون پدری، غیر آسیب زدن به جونگوو چه کار دیگه ای هم بلدی؟؟؟؟
لوکاس قرار نبود آسیبی به جونگوو برسونه. لوکاس عاشقش بود و این حس واقعی بود. عشق به جونگوو واقعی ترین چیزی بود که درک کرده بود. نه الان نه حتی از دووسال پیش بلکه از همون لحظه ای که بدنیا اومده بود و تو همه این سالها که بزرگ شدنش رو دورادور با چشم دیده بود. اون قرار نبود آسیبی بهش بزنه. لوکاسس مراقب پسرش بود.
سمتش برگشت و با آرامشی که نمیدونست از کجا اومده سمت یوتا قدم برداشت و سینه به سینه اش ایستاد.
- هیچ وقت هیچی رو انقدر واقعی حس نکرده بودم که احساساتم به جونگوو رو حس کردم و نمیزارم آدمی مثل تو بخواد اونو ازم جدا کنه...دست از سر جونگوو برنمیداری؟ باشه...
قدمی عقب رفت و با پوزخندی ادامه داد:
- فکر کنم تیونگ علاقه خاصی داره به اینکه پیدات کنه و سرتو از تنت جدا کنه!
پوزخندش پررنگ تر شد و عقبگرد گرفت و سوار ماشینش شد. از زاویه دید یوتا که محو شد اخماش رو توی هم کشید و با چشم دنبال جونگوو تو مسیری که رفته بود گشت.
با دیدنش گوشهی خیابون درحالی که بی حواس از خط عابر عبور میکرد دستش سمت گوشیش برد و تماس گرفت.
با نگاهش دنبالش میکرد و گوشاش برای شنیدن صداش التماس میکرد اما جونگوو حتی توجهای هم به موبایلی که داشتی زنگ میخورد نداشت و با رد شدن از خیابون، لابهلای جمعیت گم شد و از جلوی چشمای لوکاس محو شد.
- قرار نبود انقدر زود همه چی نابود شه!
با درد زمزمه کرد و با بوق ممتد ماشین پشت سریش پاش رو روی گاز گذاشت و همزمان شماره جهیون رو گرفت.
- چی شده؟
- جهیون نظرت چیه به جونگوو بگی برادرشی؟!
ESTÁS LEYENDO
Yuanfen "NCT"
Fanfic🥀𝐅𝐢𝐜 Yuanfen 🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo, Jaeyong 🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 Sunlayower (XBACK) در ژاپن یه افسانه هست به اسم "نخ قرمز سرنوشت" دو نفری که با این نخ قرمز بهم وصل شده باشن، به عنوان معشوقه هم دیگه سرنوشتشون از قبل ت...