احساسات

26 5 5
                                    

افکار اگه زیاد بشن و به کلمات متصل نشت، تبدیل به مه‌ای غلیظ توی ذهن میشن. شکل مبهم و غریبی به خودشون میگیرن و بعد ناگهان ناپدید میشن!
و شاید هم تیونگ حالا که کنار جهیون دراز کشیده بود و برخورد نفس‌های گرمش رو با شونه‌های برهنه‌اش حس میکرد، میخواست اینطور فکر کنه که اونا ناپدید شدن.
سرش رو چرخوند و به مردی که به شکم کنارش خوابیده بود و آروم نفس میکشید خیره شد. ناخوداگاه سمتش چرخید و دستش برای لمس موهای لطیف مرد بزرگتر بالا رفت و با ظرافت از روی صورتش کنار زد. روزی که برای اولین بار مقابل اون مرد نشست حتی فکرشم نمیکرد شب‌هاش رو اینطور تو آغوشش صبح کنه. سفر دو روزشون حالا بیشتر از ۴ روز طول کشیده بود و تیونگ هرشبش رو تا صبح مشغول تماشا کردن جهیون بشه.
با دیدن حرکت لب‌های جهیون، لبخندش عمیق شد و برای گذاشتن بوسه‌ی آرومی روی گونه‌‌ی به بالشت چسبیده‌ی جهیون، خم شد.
"شاید باید همینطوری فکر کنم که ناپدید شده‌ان، همه اون حرفای نگفته رو تو عمیق‌ترین حفره قلب سیاهم قایم میکنم. بزار همین ذره‌ای که از وجودم باقی مونده رو کنار اون بگذرونم. اصلا میتونم همین چیزی که ازم باقی مونده رو نجات بدم؟"
با حس ویبره گوشی روی پاتختی، دست بزرگ جهیون رو به آرومی از روی شکمش کنار زد و ازش فاصله گرفت. بدون گشتن دنبال لباسای خودش پیرهن آبی جهیون رو تنش کرد و بدون چک کردن منبع لرزش، به گوشی هردوشون چنگ زد و روی مبل سمت دیگه اتاق نشست. با احساس سرمایی که توی اون نقطه اتاق بیشتر بود پاهاش رو بالا آورد و با جمع کردن پاهاش توی شکمش درد بدی رو توی کمرش و ورودیش حس کرد اما به طرز عجیبی ازش لذت برد.
قصد چک کردن گوشی اون مردی که این روزا تیونگ رو حتی بیشتر از قبل گیج میکرد نداشت. جهیون درست مثل یه معشوقه با تیونگ برخورد میکرد اما وقتی تیونگ کمی ازش دور میشد و بهش نگاه میکرد چیزی جز یه رابطه رییس و کارمندی نمیدید و تو تموم طول رابطه‌ای امشبشون هم تنها چیزی که حس میکرد یه رابطه سرد یه طرفه بود.
گوشی مشکی جهیون بار دیگه تو دستش لرزید و تیونگ اینبار برای قطع کردن ویبره گوشیش مجبور بود که بهش نگاه کنه. اما دیدن اسم یری درست مثل یه سطل آب یخ روی قلبی بود که داشت تازه گرم میشد. و بدتر از اون افکاری که داشت با دیدن پیام نصفه و نیمه‌ی اون دختر دوباره شروع به خوردن مغزش کرده بودن و تیونگ دیگه حتی توان دروغ گفتن به خودش رو هم نداشت.
"دلم تنگ شده برا...." باقی پیام معلوم نبود و تیونگ حتی جرات اینو نداشت که به باقیش فکر کنه. گوشی رو روی میز گذاشت و با دردی که حالا حاصل اون سکس احمقانه نبود و بلکه توی قلبش داشت حس میکرد روی مبل که بیشتر شبیه به سنگ بود، دراز کشید و به بکگراند گوشیش خیره شد.
انگشت اشاره‌اش رو بالا اورد و با لبخند تلخی روی تصویر سه نفره‌ی خانواده‌ای که دیگه وجود نداشت کشید.
باید با یکی حرف میزد با یکی جز جونگوویی که از ریشه این رابطه رو اشتباه میدونست، یا چانیولی که از اول بهش هشدار داده بود تهش هم مطمئنا حق رو به جهیون میداد و تیونگ رو سرزنش میکرد، یا جز لوکاسی که به هیچ وجه به تیونگ و قلب شکسته‌اش اهمیت نمیداد.
اصلا تیونگ جز اون آدما کس دیگه‌ای رو هم داشت؟
چرا حس میکرد تنهاتر از هروقت دیگه‌ای؟
بی هدف تو گوشیش میگشت و ناخودآگاه چشمش به اسم "وکیل لی" افتاد و بدون کنترل روی انگشتاش صفحه رو لمس کرد و تایپ کرد.
- بیداری؟
- عجیبه که باشم.... ولی اره بیدارم(اموجی خنده)
سرش رو کمی جابه‌جا کرد و دستی که داشت خواب میرفت رو از زیرش بیرون کشید.
- وقت داری؟
- برای تو؟ همیشه!
تو لحظه‌ای که بیشتر از هروقتی احساس تنهایی میکرد جمله‌ی جوهان به قدری براش شیرین به نظر اومد که واقعی‌ترین لبخند این روزاش روی صورتش نشست.
- وقتی غمگینی چطوری باید زندگی کنی؟
- به کسانی که دوستشون داری فکر کن... به صداشون و خنده‌هاشون اونوقت هیچی دیگه اهمیت نداره
چند بار جمله‌های جوهان رو خوند و چشماش رو بست. خنده‌های مامانش یا خنده‌های تیون؟ یا حتی خنده‌های جونگوو؟ کدوم باعث میشد غمش از بین بره؟ هیچکدوم چون همه اون خنده‌ها پشتش درد بود و خاطراتی که فقط باعث تیر کشیدن قلبش میشد...!!! اما نفر دیگه‌ای هم وجود داشت؟
چشماش رو باز کرد و به حجم عظیم زیر ملافه‌ی سفید نگاه کرد و با باداوری لبخندایی که هربار با نشون دادن چال‌های روی گونه‌اش قلب تیونگ رو به بازی میگرفت نفس عمیقی کشید.
چطور بود که هم بابتش درد میکشید و هم بودنش به وجود اون وابسته بود؟
- وقتی کم بیاری چی؟ چطوری باید ادامه بدم؟
- همه چی رو بپذیر تیونگ... تجربه کن و بزار زندگی راه خودش رو پیش بگیره حتی اگه کم بیاری همیشه راه برگشت هست با جریان همراه شو و از زندگیت لذت ببر
از جا بلند شد و خودش رو بغل کرد. اتاق سرد بود و تن برهنه‌ای که تنا با یه پارچه نازک پوشیده شده بود داشت به لرزش ناخواسته‌ی بدنش دامن میزد. اما حتی صدای برخورد دندوناش یا حتی سرمایی که داشت تا مغز استخوناش نفوذ میکرد انقدررمهم نبود که افکار منفیش رو فراموش کنه. تیونگ چند سال بود که داشت با این سرما زندگی میکرد.
"با جریان همراه شو"
به تکون خوردن جهیون خیره شد و با خودش زمزمه کرد. گوشی رو بار دیگه بین انگشتاش فشرد و تایپ کرد.
- تو تا حالا کسی انقدر دوست داشتی که بخاطرش بجنگی؟ با خودت! با ادما! تا حالا بوده مثل من اینطوری شب رو با فکر به اینکه قراره چی بشه و ترس از آینده صبح کنی؟
اینبار طول کشید تا جوهان جواب بده. نفس عمیقی کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. حتما اونم مثل باقی خوابش برده بود. اما تیونگ امشب قصد خوابیدن نداشت نه حداقل تا وقتی که یه آغوش گرم و محکم از جهیون دریافت نمیکرد و از بودنش مطمئن نمیشد. و نه تنها امشب حتی شب‌های بعد از اینم تا وقتی از خودش و این رابطه مطمئن نمیشد نمیتونست دست از فکر کردن برداره.
بدون تغییر دادن لباساش دوباره سمت تخت برگشت و لبه‌ی تخت نشست.
- چرا نخوابیدی؟
با صدای بم جهیون به سرعت سمتش برگشت و لبخند تلخی زد. چطور باید اجازه میداد و این صدای خواب‌الود و دوست داشتنی متعلق به اون دختر بشه؟
- بیدارت کردم ببخشید
- بیا اینجا بیبی
جهیون خواب‌الود زمزمه کرد و با دست راستش چند ضربه به بازوی دست دیگه‌اش زد و خودش قبل دراز کشیدن تیونگ به خواب رفت.
تیونگ با دیدنش آروم خندید و با لرزیدن گوشی توس دستش برای چند ثانیه محو پیام جوهان شد و بعد با بیخیالی تو آغوش جهیون دراز کشید. دیگه هیچی جز توجه اون مرد و دعوت به بغل کردنش اهمیت نداشت.
- همین الانم از یه جنگ برگشته‌ام، ولی من یاد گرفته‌ام صبور باشم و به تماشاش از دور قانع باشم اون قلبش جای دیگه‌ای گیر کرده!
~~~~~~~
- کجا رفته بودی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
جونگوو پالتوش رو روی جالباسی آویزون کرد و با تعجب به لوکاس که طلبکار مقابلش ایستاده بود و ازش درباره بیرون رفتنش سوال میکرد، نگاه کرد. کی اونقدر صمیمی شده بودن که بابت نبودنش باید به اون آدم توضیح میداد؟
- یکم خرید داشتم.... بقیه کجان؟
خودشو بالا کشید و سرشو کمی تکون داد تا بتونه از روی شونه‌ی لوکاس پشت سرشو ببینه
لوکاس دست‌اش کلافه توی موهاش کشید و رو به روی جونگوو قرار گرفت. اون پسر چی میفهمید از نگرانی؟ از ترس از دست دادن؟ اصلا خبر داشت لوکاس دور بودن ازش رو بلد نبود؟
- آخه تو آدرس جایی رو بلدی که تنها پاشدی رفتی بیرون؟ اصلا چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی؟
جونگوو نمیدونست باید بخنده یا سر اون مرد داد بکشه و جایگاهش رو بهش یاداوری کنه. اما تصمیم گرفت تنها با چرخوندن چشماش ازش فاصله بگیره و وسایلش رو روی میز بزاره‌. گوشی رو از تو جیبش بیرون آورد و علامت سایلنت بالای صفحه رو مقابل چشم لوکاس گرفت.
- سایلنت بوده! لازم نیست نگران من بشی من به اندازه کافی خودم مراقب خودم هستم
گوشی رو هم ‌کنار باقی وسایلش روی میز پرت کرد. درواقع جونگوو قبل از آشنا شدنش با لوکاس دائما گوشیش رو هرجایی که میرفت جا میذاشت یا حتی میشد چند روز تموم بهش سر نزنه و چکش نکنه. همین قدر هم که سنگینیش رو توی جیبش تحمل میکرد بخاطر اون مرد بود.
- همین؟ سایلنت بوده؟ من تو همین خونه ۵۰ متری ۵ کیلومتر پیاده روی کردم از نگرانی که نکنه بلایی سرت بیاد!
- بقیه کجان؟
لوکاس دستاش رو روی صورتش چند بار بالا پایین کرد تا بلکه بتونه به بیخیالی و بی‌توجه‌ای جونگوو فکر نکنه. لازم بود دائما با خودش تکرار کنه اون پسر کیه و چه نقشی توی زندگی لوکاس داره تا خودش رو کنترل کنه و بابت بچه بازیاش سرش داد نکشه.
اما لعنت بهش که هیچوقت نمیتونه بفهمه هرچقدرم مراقب خودش باشه چیزی از نگرانی‌های لوکاس کم نمیشه. جونگوو هرچقدرم بزرگ میشد بازم همون پسر بچه ضعیف و حساس لوکاس بود.
- رفتن یکمی بگردن تو شهر
جونگوو سمت یخچال رفت و برای پیدا کردن خوردنی توش سرک کشید. صبح وقتی بیدار شده بود و پیام شوتارو رو دیده بود و تازه یادش افتاد هیچ کاری برای اون ماکت وقت گیر انجام نداده. پس در نتیجه انقدر هول هولکی از خونه بیرون زده بود که حتی فرصت خوردن یه تیکه کیک رو هم نداشت.
- اونوقت تو چرا تو خونه‌ای لوکاس شی؟
- چون یکی باید میموند تا این درو برای شما باز کنه جونگوو شی
جونگوو گازی به سیب توی دستش زد و سری به علامت فهمیدن تکون داد. همونطور که سعی میکرد با یه دست وسایل و گوشیشو برداره با دهن پر گفت:
- بعد از اینکه برگردیم باید تحویلش بدم و حدس بزن چی شده؟ من حتی وسایلشم نداشتم
حرفش که تموم شد ریز خندید و نزدیک شومینه روی زمین نشست. سرمایی بودن تیونگ این روزا حتی به اونم انتقال پیدا کرده بود و بیشتر از قبل از برفی که بیرون از این خونه داشت میبارید نفرت پیدا کرده بود.
جمله‌های جونگوو برای لوکاس کاملا مبهم بود، پس سعی کرد فقط کنجکاویش رو تموم کنه و سر کتابی که برای سرگرم کردن خودش از صبح مشغول خوندنش شده بود، برگرده!
کتابی نبود که جذبش کنه یا حتی برای خوندن خط بعدیش مشتاق باشه، اما تنها وسیله برای گذروندن وقتش سرگرم کردن چشمایی بود که تشنه ی نگاه کردن به پسرش بودن!
کتاب رو بست و روی میز گذاشت؛ عینکی که برای مطالعه مجبور به زدنش شده بود رو برداشت و چشم دوخت به جونگوو که با جدیت درحالی که سیگاری گوشه ی لبش بود، روی فوم مشکی رنگ مقابلش با خط کش‌ مخصوصش خط میکشید و گاهی بین کارش خاکستر سیگارش رو توی شومینه خالی میکرد.
- خوبی؟
جونگوو نیم نگاهی به لوکاس کرد و با کاتر مشغول بریدن تیکه های ظریفی که خط کشیده بود، شد!
- بهتر از هروقت دیگه‌ای
فیلتر سیگارش رو توی شومینه پرتاب کرد و گوشیش رو برداشت دنبال چیزی گشت و بعد از پیدا کردنش گوشی رو کنارش گذاشت و باز مشغول کشیدن خط‌های کوچیکی روی فوم قهوه‌ای رنگ شد.
- داری چیکار میکنی؟
جونگوو هیچوقت از توضیح دادن خوشش نمیومد. اما به طرز عجیبی مقابل لوکاس آروم بود و با لبخند به صورت کنجکاوی که حالا مقابلش روی زمین نشسته و با دقت نگاهش میکرد انداخت.
- باید این ماکت رو تا آخر تعطیلات..... اَح...
حرفش نصفه موند و موهاشو با حرص پشت گوشش برد و کمی کشیدتشون تا بلکه همونجا بمونن و پایین برنگردن و واقعا نمیدونست چرا کوتاهشون نمیکنه وقتی تا این حد روی اعصابش راه میرفت! لوکاس با خنده سری به علامت تاسف تکون داد و از جا بلند شد.
بی توجه به جای خالی لوکاس دوباره مشغول بررسی تیکه‌های بریده شده بود و با دقت مشغول چسبوندن اون تیکه‌های کوچک شد.
این کار همیشه جزو مورد علاقه هاش بود و میتونست جونگوو رو از دنیای تاریکی که براش ساخته بودن، بیرون بیاره و بندازتش درست وسط یه دنیای رنگی که تنها متعلق به خودش بود.
تیکه بعدی رو برداشت اما قبل قرار دادنش کنار باقی تیکه‌ها، دستی تو موهاش رفت و با حوصله همه‌ی اون تارهای ازاردهنده‌ای که جلوی چشماش بودن رو جمع کرد و مشغول بستنش بالای سرش شد.
- دیگه وقتشه یکم کوتاهشون کنی!
دستش از حرکت ایستاد و از آرامشی که حالا از انگشتای اون داشت بهش منتقل میشد؛ دیواری که دورش ساخته بود کاملا خراب شد و حس کرد لوکاس حالا دقیقا روی همون نقطه ممنوعه ایستاده. اما هنوز هم قرار نبود یادش بره و همه چی افتاده بود روی دور تکرار؛ دستی به موهای جمع شدش زد و به لوکاس که با لبخندی مقابلش نشسته بود نگاه کرد.
"وقتی موهات بلند تبدیل میشی به شیر یوتا شی!"
بزرگ ترين اشتباه زندگيش اين بود كه فکر میکرد اگه سعی کنه خاطرات بد رو فراموش کنه حتما موفق میشه و همه چی تموم میشه. اما خاطرات بد یک خط عميق روی قلبت میکشن تا یادت بمونه هميشه اونی نميشه كه تو میخوای!
- باید از ریشه قطعشون کنم تا چیزی ازشون نمونه
لوکاس لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت. چند سال صبر کرده بود برای داشته اون پسر؟ چقدر به خودش تاکید کرده بود اون هنوز بچه‌اش؟ اما درست قبل اینکه فرصتی برای نزدیک شدن بهش پیدا کنه سونگ‌ها مثل همیشه با فرستادن یوتا پیش جونگوو به همه چی گند زده بود!
- آره باید از ریشه قطع شه تا شاید یه جایگزین براش پیدا شه
لوکاس زیرلب زمزمه کرد و نگاهی به ماکت نیمه ساخته شده‌ی کنار دست جونگوو انداخت؛ خوب میدونست پشت موهای بلند شده ی جونگوو، بازم یوتا نقش داره و جمله اش رو کاملا برای اون آدم گفته نه موهایی که جذابیت جونگوو رو حتی چندین برابر هم میکرد!
جونگوو دوباره مشغول شده بود و بیخیال جمله‌ی پر از ابهام لوکاس شده بود. اون هیچوقت آدم کنجکاوی نبود یا حتی هیچوقت اونقدر باهوش نبود که از پشت کنایه‌ها معنی اصلیش رو بفهمه.
لوکاس چشم چرخوند و به پشت خم شد و دستاشو ستون بدنش کرد. هیچ وقت نمیتونست بحث رو به جایی برسونه تا حرفاش رو به جونگوو بزنه. همیشه سکوت جونگوو باعث میشد لوکاس حرفاش رو بخوره و برای گفتنشون مردد بشه.
- تو چیزی درباره عشق رومئو و ژولیت شنیدی؟
جونگوو هومی گفت و باز مشغول شد. انقدر از این داستانا سر کلاس استاد شین شنیده بود که همشون رو حفظ بود.
-‌ یه چیزایی شنیدم
لوکاس سری به معنی فهمیدن تکون داد و لبخند زد.
- اینم میدونی که رومئو چطور عاشق ژولیت شده؟
جونگوو مداد رو روی فوم انداخت و به لوکاس که با لبخندی منتظر تایید جونگوو بود تا داستان مورد علاقش رو تعریف کنه، نگاه کرد. چطور باید اون هیجان رو نادیده میگرفت و مانع تعریف کردنش میشد؟
- درواقع عشق اول رومئو، ژولیت نبود؛ روزالین بود. رومئو توی یک مهمونی رزالین رو دید و عاشقش شد، ولی چون عشقش یه طرفه بود و خیلی رنج میکشید و یبار وقتی که رفت تا رزالین رو ملاقات کنه ژولیت رو دید و چون تموم مدت عشقی از طرف رزالین دریافت نکرده بود پس وقتی ژولیت رو دید عاشقش شد، و رزالین به طور کلی فراموش شد...
جونگوو با ابروهای بالا رفته به چهره ی بیخیال لوکاس که حالا  آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد، خیره شد و دلیلی برای لبخندی که روی لبای لوکاس شکل گرفته بود پیدا نمیکرد. حتی انقدر داستان ناگهانی لوکاس از نظرش مسخره و غیرقابل میومد که فرصت فکر کردن به منظور پشت این حرفا رو به خودش نداد.
- مگه عشق اینقدر بی ارزشه؟ چرا اصلا تونست اینقدر ساده عوضش کنه؟ یعنی اصلا از نظر من فقط یه بار میشه توی زندگی اونقدر دیوونه‌ی کسی شد، بقیه‌ش دیگه اونقدر نیست، نزدیکشم نیست حتی، خیلی که باشه یه دیوونگی روزمره‌ی ساده است برای آدمی که تکرار شدنیه یعنی درواقع هر آدمی تو زندگی غیر اون آدم تکرار شدنیه
لوکاس کلافه از برداشتی که جونگوو از حرفاش داشت صاف نشست و دستاش رو توی هم قفل کرد. اون چهره متعجب و عصبی تنها دلیل زندگی این مرد بود. تنها دلیلش برای نفس کشید ن و تنها دلیلش برای لبخندایی که از بین نمیرفت.
- ببین جونگوو منظور من از این ح..
جونگوو میون حرفش پرید. اون مرد یه روانپزشک بود اما واقعا درکش از عشق همین بود؟ وقتی عشقی دریافت نکنه فراموشش کنه؟
- تو اصلا چی میدونی از عشق؟ دوست داشتن تموم نمیشه، نمیفهمم! نمیتونم نجنگیدن رو بفهمم، نمیتونم اصلا به دوست داشتنایی فکر کنن که قبل از ابرازش متوقف شدن، که بدون یه ذره جنگیدن وسط راه موندن و واقعی نشدن
لوکاس آهی کشید شاید واقعا وقتش بود تا یه حرفایی رو بزنه. شاید باید به اون پسری که دم از عشق میزد میفهموند عشق یه طرفه چندین ساله چه دردی داره.
- من منظورم از تعریف اون داستان این نبود جونگوو ولی چرا به این فکر نمیکنی که شاید اعتراف نمیکنن چون میترسن از دستش بدن؟!
جونگوو چشم چرخوند و سیگار دیگه ای آتیش زد. حرفای لوکاس رو میفهمید ولی آدمی که تلاشی نکرده و عشقی رو کنار خودش نداره ترس از دست دادن چی رو داره؟ چیزی که وجود خارجی نداره؟!
با صدای در هردو سر بلند کردن و به چانگ‌ووک و یونا که اثرات سفیدی برف هنوز روی پالتوشون مشخص بود چشم دوختن.
- وای خیلی سرده
لوکاس بی توجه به مکالمه‌ی نصفه و نیمه‌اش با جونگوو از جا بلند شد و بدون برداشتن پالتوش چانگ‌ووک رو از جلوی ورودی کنار زد و به سرعت از خونه بیرون زد.
برف میبارید و سرما رو میتونست از بخاری که با هر نفس عصبیش از دهنش بیرون میومد حس کنه اما تنش کوره ی آتیش بود، قدم های تندش سمت جایی میرفت که نمیشناخت و فقط بی هدف ادامه میداد اما تموم ذهنش درست وسط حرفای جونگوو جا مونده بود، به تموم سالهایی فکر کرد که پایین پنجره ی اتاق جونگوو میشست تا بلکه بیاد سراغ پنجره و دلتنگی لوکاس رو برطرف کنه، به تموم دوست دارمایی که وقتی جونگوو مست بود بهش میزد و جوابی نمیگرفت، به تصوری که از نزدیک شدنش به جونگوو داشت و از اعترافش، از جواب قشنگی که قرار بود دریافت کنه؛ به خودش فکر کرد... به نجنگیدنش برای عشقی که با بزرگ شدن جونگوو بزرگ شد.
رو به روی آینه ی پشت ویترین مغازه ایستاد و به تصویر بلاتکلیف خودش نگاه کرد. اصلا تا کی میخواست اینطوری ادامه بده؟
گوشیش رو در آورد و تو مخاطبینش دنبال یه اسم گشت و با درموندگی که تو اون لحظه داشت نفسش رو تنگ میکرد. اسم "جیم من" رو لمس کرد و با دستایی که از سرما میلرزیدن تایپ کرد.
"یه بار یکی بهم گفت آدمی که واسه دوست داشتنش میجنگه، اما نمیشه، هیچوقت شرمنده ی خودش نیست چون تلاششو کرده و تشویقم کرد به جنگیدن.... و حرفای امروز تو... فقط خواستم بگم یه چیزایی هست که نمیدونی جونگوو!"
~~~
- سهون شوخیت گرفته؟ این رفتارات داره خسته‌ام میکنه دیگه!
بکهیون به حصار فلزی پل تکیه داد و اخماش رو توی هم کشید. دو سال از شروع رابطشون با سهون میگذشت ولی هیچوقت انقدر رابطشون رو جدی نگرفته بودن که بخواد چیزی رو توضیح بده یا احساس مالکیتی روی اون پسر داشته باشه.
- شوخی نه کاملا جدی‌ام بک! زودتر برگرد سئول
- فعلا خفه شو حوصلتو ندارم من اموالت نیستم که بخوای برای کجا بودنم تصمیم بگیری
با حرص گفت و گوشی رو قطع کرد. چطور به خودش جرات میداد بهش دستور بده؟
- بکهیون؟
قبل از اینکه سمت چانیول برگرده گرمای چیزی رو روی شونه‌هاش حس کرد. دستش رو روی پالتویی که دورش رو گرفته بود کشید و اخماش ناخوداگاه باز شد.
- اتفاقی افتاده؟
- نه!
تو جواب چانیول کوتاه گفت و برای فرار از نگاه کنجکاو چانیول، نگاهی به استایل جدیدش انداخت و لبخند زد.
- استایل جدیدت فوق العاده است، خیلی بهت میاد!
چانیول از شنیدن حرف بکهیون و توجه‌اش یکباره‌اش تمام اضطراب و ناراحتی چند ساعت اخیرش رو فراموش کرد و با هیجان خندید.
- یکم احساس غریبی میکنم باهاش ولی همین که خوشت اومده خوبه
بکهیون بیخیال فکر کردن به جمله‌ی محبت‌آمیز چانیول سری تکون داد و از بالای پل مشغول دیدن دریا شد. چانیول کنارش ایستاد و بعد از چند روز سکوتی که بینشون شکل گرفته بود، مشغول صحبت راجب هرچیزی شدن. و در کمال تعجب بکهیون متوجه شد وقت گذروندن با اون مرد به بدی چیزی که فکر میکرد نبود.
بکهیون از سختی زندگی گفت، از خرج خوراک و داروهای مامانش، از پس انداز، از پول خرج کردن با حساب کتاب، از کار کردن تا دیر وقت، از دردسرایی که درس میکرد و از آشناییش با لوکاس! خب اون قصد جذاب زندگیش بود، درواقع لوکاس درست وقتی که بکهیون تصمیم گرفته بود از فشار زیاد به زندگیش خاتمه بده نجاتش داده بود.
و چانیول فکر کرد به عشق پول داشتن، به برند بازی کردن، به کادوهای مارک برای آدمای مختلف و بیرون انداختن لباسایی که شاید یبارم تنش نکرده بود و جایگزین کردنش با لباسهایی که تازه مد شده بود. تموم وجودش حالا از این همه تفاوت غرق حس عذاب وجدان شده بود.
تموم مدت به اندازه ی تموم ساعتهایی که حرف نزده بودن و به اندازه تموم ساعتهایی که چانیول دلتنگ صدای جذاب اون پسر میشد، حرف زدن. از هرچیزی، از مزه غذا گرفته تا فیلمای های اکشن، درام، بی سر و ته، گنگ و مبهم، از علاقه ی بکهیون به گرافیتی کشیدن و بارها گیر افتادنش بخاطر اون نقاشی ها...
بکهیون بیشتر سکوت می کرد و به خاطرات و گاهی رویاهای بکهیون گوش میداد؛ صداش انقدر آرامش داشت که چانیول حاضر بود برای سالها مقابلش بشینه و فقط شنونده باشه.
وقتی دوباره تو ماشین قرار گرفتن بکهیون دیگه حرفی برای گفتن نداشت و هردو فقط به موزیک بی کلامی که تو ماشین پخش میشد گوش دادن.
- راستی تو اون روز میخواستی یه چیزی بهم بگی
چانیول سری برای تایید تکون داد و ماشین رو جایی کنار یه پارک نگه داشت. بکهیون بهتر از هرکسی میدونست ته مکالماتش با چانیول قراره به کجا برسه ولی برعکس بار قبل مشتاق این مکالمه بود. حداقل میتونست باهاش به سهون یه درست درست و حسابی بده‌.
- این پارک مورد علاقم تو بچگیم بود
چانیول گفت و با ذوق ساختگی به رو به روش خیره شد. زیاد سرسبز نبود و حتی وسایلی که توش بود هم نسبتا قدیمی و کهنه بودن، نمیدونست چرا اومده اینجا و نمیدونست قراره چطوری شروع کنه یا چی بگه، فقط از  قلب بی قرارش پیروی کرده بود و حالا نمیدونست قراره چه اتفاقی بیوفته!
- پیاده شو
گفت و خودش زودتر از ماشین پایین رفت؛ بکهیون هم به پیروی ازش پیاده شد و کنارش قرار گرفت.
چانیول کمی قدم زد و کلافه کلاه بافت روی سرش رو کمی پایین تر کشید و وقتی هیچ جمله ای برای مقدمه چینی یادش نیومد رو به روی بکهیون ایستاد و سریع گفت:
- من کلافتم بک.. کلافه ی داشتنت، بودنت... دوست داشتنت
بکهیون با شنیدن جمله‌ای که چانیول گفته بود بی حرکت سرجاش ایستاد و به چشماش خیره شد. چرا با شنیدن همون یه جمله حس کرده بود داره به احساسات پاک چانیول خیانت میکنه؟
- دلم میخواد شبا قبل خواب به تو شب بخیر بگم و تو بغلم بگیرمت، صبحا وقتی چشم باز میکنم، چشمای خمار تو اولین چیزی باشه که میبینم، وقتی دستام از سرما یخ زد دستای تو باشه تا گرمشون کنه، دلم میخواد تو تولد چهل سالگیم اونی که کنارم وایساده و من موقع فوت کردن شمعا خوشبختی کنار اون رو آرزو میکنم، تو باشی!
یه قدم به بکهیون نزدیک تر شد و اینبار آروم تر زمزمه کرد:
- اصلا میتونی حالا که دارم به بودنت کنارم فکر میکنم برق چشمامو ببینی؟
دستش رو سمت موهای آبی رنگ‌ورو رفته پسر برد و لبخند بی جونی زد؛ مطمئن بود صدای قلبش از استرس و هیجانی که داشت اونقدر بلند بود که به گوش بکهیون برسه.
- دوستت دارم بکهیون! میشه داشته باشمت؟ هرجوری...فقط داشته باشمت!؟
هرثانیه از اون لحظه برای چانیول چندین ساعت میگذشت، با تموم وجود دلش میخواست زودتر اون لحظه تموم بشه و حتی اگه جوابش منفی هم هست بگه و چانیول رو از زیر اون همه فشاری که حس میکرد بیرون بکشه. وقتی سکوتش طولانی شد چانیول چشماشو بست و دستش رو پایین آورد خواست حرفی بزنه تا بازم شانسش رو امتحان کنه اما گرمای لبای بکیهون رو لباش باعث شد چشماش رو باز کنه و بدون جواب به بوسه سطحی و سریع به حرکاتش خیره بشه.
اهمیتی نداشت که بکهیون در جواب اعترافش حرفی نزده بود، الان فقط این لحظه مهم بود و بوسه ای که بالاخره اتفاق افتاده بود!
- عاشقتم!
با جدا شدن بکهیون ازش، به آرومی زمزمه کرد و پسر کوچیک‌تر رو تو آغوشش گرفت.
- از حماقتت کاریش نمیشه کرد!
~~~
پشت میز کافه نشست. بوی دوست داشتنی قهوه‌ای با بوی دمنوشی که میز کناریش مشغول خوردنش بود تو هوا پخش شده بود و باعث شده بود ترکیب دوست داشتنی درست بشه.
- شنیدم یکی شکسته عشقی خورده
چشم از ماگی که دختری که چند تا میز اونورتر به سمت لباش میبرد، گرفت و به تیونگ خیره شد. همیشه حضورش همراه با سروصدا بود و رفتار خاصش توجه هرکسی رو به خودش جلب میکرد. صندلی رو روی سرامیک‌های کرم رنگ کافه کشید و بخاطر صدای گوش خراشی که ایجاد کرد باعث شد اخم کنه و به جهیونی که داشت با خنده به اون پسر نگاه میکرد خیره بشه.
- شکسته عشقی خوردی؟
تیونگ باز تکرار کرد و لوکاس به صندلیش تکیه داد و به سایه سیاه زیر چشمای تیونگ خیره شد. چهره‌اش بیخوابی این روزاش رو داد میزد و باعث میشد لوکاس بدجنس بشه!
- کی؟ من یا تو؟
- یااا
با کلافگی چشماش رو چرخوند. جونگوو مهم‌ترین شخص برای هردو نفری بود که مقابلش نشسته بودن. و لوکاس رو برای گفتن حرفاش به شک مینداخت.
- فردا شب یه فستیوال برگزار میشه! میخوام اونجا... به جونگوو اعتراف کنم!
تیونگ ابروهاش رو بالا انداختو نیم نگاهی به جهیون که با لبخند حرف لوکاس رو تایید میکرد خیره شد.
- اووم ببخشید من اینو میپرسم اما...
تکیه داد به صندلی و دستاش رو تو سینه‌اش قفل کرد. تموم حرصی که داشت رو میشد از صداش تشخیص داد ولی اصلا لوکاس بهش اهمیتی هم میداد؟
- شما فکر کردین جونگوو قبول میکنه؟ اونم وقتی بفهمه چقدر برای نزدیک شدن بهش نقشه چیدی؟ من نیستم!
آخر جمله اش مصادف شد با بلند شدنش، درواقع به هیچ وجه قصد نداشت به اون مرد کمک کنه. جهیون سرش رو بلند کرد و برای برگردوند تیونگ به سرجاش دستش رو کشید.
- کیپ کالم بیبی! ما که نمیدونیم تصمیم جونگوو چیه؟
- نمیدونیم؟
لوکاس دستی به گردنش کشید. اون لحظه که تصمیم گرفته بود از تیونگ کمک بگیره دقیقا به چی فکر کرده بود؟
- تیونگ من گفتم بیایین اینجا تا کمکم کنین!
تیونگ شونه ای بالا انداخت و به دیوار نگاه کرد تا چشمش به اون دو نفر نیوفته. تیونگ استاد لجبازی بود و مطمئنا دلش نمیخواست به همین راحتی دوستش رو از دست بده.
- من نیستم... حتی فکرشم نکنین تو بدبخت کردن جونگوو کمکتون کنم
~~~
کمکش کرد تا رویتخت دراز بکشه و خودش هم کنارش نشست و دستش رو روی صورت گر گرفته‌اش کشید.
- چرا انقدر خوردی خب؟! اصلا نمیدونم چرا هنوز بیهوش نشدی!
دستش رو تو موهای خیس از عرق جهیون کشید و از جا بلند شد.
لباسش رو از تنش بیرون کشید. قبل از نشستن دستش روی پریز برق صدای جهیون رو شنید.
- بزار برق اتاق روشن باشه من از تاریکی میترسم
چشماش رو دوخته بود به لب های تیونگ تا بگه "خاموش نمیکنم" و تیونگ غرق چشمای خمارش بود. انقدر مست بود که از ترساش داشت میگفت؟ چیزی که تو تموم این چند شب حرفی ازش نزده بود.
دستش از کلید دور شد و برگشت سمت تخت کنار جهیون نشست.
- میترسی؟
جهیوم خندید از همون خنده های از ته دلی که انگار هیچ دردی تو دنیا وجود نداره و تیونگ دلش خواست اون چال‌های دوست داشتنی رو ببوسه و همین کارو هم کرد.
- نه من نمیترسم... فقط گم میشیم
خنده اش قطع شد. چشمای خمارش رو به بسته شدن میرفت و صداش هرلحظه بی حال تر میشد. اما قبل از هرچیزی سرش رو روی پاهای اون پسر گذاشت و به دستش رو محکم بین دستاش گرفت.
- انقدر تو تاریکی غرق میشم تا بالاخره گم بشم! از وقتی مامانم رفت دیگه تو تاریکی چیزی ندیدم دیگه حتی ستاره ای هم وجود نداشت همه چی مح......
با نصفه موندن جملش و بخواب رفتنش تیونگ نفس عمیقی کشید و دستش رو لای موهاش برد و برای بوسیدن موهای لطیفش خم شد. دلش نمیخواست ولی به سختی کنارش زد و بعد از دراز کشیدنش زیر نور لامپ، اینبار اون بود که تو آغوش جهیون رفت. اما خوابش نبرد، چون تیونگ همون آدمی بود که تمام زندگیش با چشم بند میخوابید و با کوچکترین نوری خواب از سرش می پرید. تا صبح همونجا دراز کشید و به صورت بی نقص مردش چشم دوخت. و پلک‌های زیباش رو دید؛ کرکره ی بسته ای که وقتی باز می شد تیونگ دنیاش رو داخلش می دید! ا میخواست ثانیه‌به‌ثانیه این لحظاتش رو به حافظه‌اش سپرد تا شاید یه روز تکنولوژی اونقدر پیشرفت کرد که بتونه تصویرای مغزش رو روی عکس و فیلم بیاره. اونوقت تموم این لحظات رو عکس میکرد و تو کل زندگیش میچسبوند.
نور خورشید رو که حس کرد، ملافه رو روی جهیون مرتب کرد و سمت پنجره رفت و پرده رو کشید تا جهیون رو بیدار نکنه.
دستاش رو از هم باز کرد و خمیازه ای کشید. پیرهنی که درآورده بود رو دوباره تنش کرد و از اتاق بیرون رفت و سمت اتاق خودش و جونگوو رفت؛ تو ذهنش هزار جور تصور از لوکاس و جونگوو بود اما با باز شدن در و دیدن جونگوویی که تنها روی تخت بود تموم تصوراتش پوچ شد!
لباساش رو برداشت و سمت حموم رفت یه دوش اب سرد میتونست تموم خستگی که بخاطر بیخوابی این شباش تو تنش مونده بود رو بشوره و ببره!
لباساش رو تو سبد لباس انداخت و اب سرد رو باز کرد با برخورد قطرات سرد اب چند ثانیه نفسش حبس شد و بعد از چند دقیقه بالاخره تنش زیر اون سرما بی حس شد!
چشماشو بست تا نفسش منظم شه اما تمام مدت تصویر جز به جز صورت جهیون از جلوی چشماش کنار نمیرفت. و این تمامش اثرات ۵ ساعت متوالی زل زدن بهش بود!
سرشو بالا گرفت تا اب مستقیما به صورتش بخوره!
- ته؟ بیا بیرون دیگه!
سرش رو پایین گرفت و چشماش رو باز کرد دستی لا به لای موهاش کشید و فکر کرد اگه لوکاس قراره برای عشقش بجنگه پس چرا تیونگ اینکارو نمیکنه؟ تیونگ نمیخواست بزاره اون دختر چیزی که متعلق به اون بود رو ازش بگیره.
حوله رو روی سرش انداخت و باکسری که همراه خودش اورده بود رو پاش کرد و بیرون رفت.
- مرغابی!
جونگوو گفت و در حموم رو بست. تیونگ با خنده سمت اینه رفت موهاش که کمی نم داشت رو توی صورتش ریخت، لباس‌های راحتی پوشید و از اتاق بیرون رفت
- صبح بخیر
به بکهیون که سرش تو گوشیش بود و تند چیزی رو تو تایپ میکرد نگاه کرد و گفت:
- صبح بخیر! چیکار دارب میکنی؟
بکهیون سرش رو بلند کرد و با اخم به تیونگ اشاره کرد تا اروم حرف بزنه.
- خفه شو الان چانیول بیدار میشه باز گیر میده چرا سرت تو گوشیه!
تیونگ دست به کمر ایستاد و با اخم ساختگی گفت:
- حق داره! نمیفهمم با کی چت میکنی صبح تا شب... شب تا صبح!!!
بکهیون دهنی براش کج کرد و با "به تو چه" ی زیرلبی  ازش دور شد.
تیونگ با قیافه گیجی به رفتنش نگاه کرد و با بیرون اومدن چانیول از اتاق سعی کرد خودشو جمع و جور کنه. چرا هیونگش باید زندگیش رو با بکهیون خراب میکرد؟
- چرا اینجا وایسادی؟
تبونگ شونه ای بالا انداخت و به سمت پله ها رفت. هرکدوم از این ادمایی یه جور خاصی دیوونه بودن و تیونگ تو دلش تنها دعا میکرد هرچی زودتر این سفر کوفتی تموم شه تا مجبور نشه تحملشون کنه!
چشمش به میز صبحونه ای که با سلیقه چیده شده بود و انواع و اقسام خوراکیا روش بود افتاد و سوتی کشید
- کی این همه از خود گذشتگی کرده؟
پشت میز نشست و رو به جونگوو که حالا به جمعشون رسیده بود نگاه انداخت. با دست بهش اشاره کرد کنارش بشینه. جونگوو سر تکون داد و درحالی که لیوان شیری که تو دستای لوکاس بود رو از جلوی دهنش میکشید، کنار تیونگ نشست.
- یونا کجاست؟
لوکاس ظرف سوسیس سمت دیگه میز رو برداشت و دست چانیول داد تا  برای بکهیون بریزه.
- یونا و ووک صبح زود رفتن بیرون و جهیون...
- صبح بخیر
تیونگ نیم نگاهی به چهره‌ی آشفته جهیون انداخت و لقمه ای تو دهنش گذاشت و چشماش همراه جهیون حرکت کرد.
جونگوو با خنده به رفتارش نگاه کرد و شیرشو سر کشید. با حس نگاه خیره‌ای روی خودش سمت آشپزخونه چرخید و با دیدن لوکاس لبخند زد. لوکاس جوابش رو داد و تکیه‌اش رو از ستون گرفت.
- چیزی دیگه ای نمیخوایین بیارم؟ میخوام برای خودم شیر گرم کنم
بکهیون سرش رو از روی میز بلند کرد و خواب الود گفت:
- من قهوه میخوام
لوکاس دست دراز کرد و قهوه ی مقابل جونگوو رو برداشت و جلوی بکهیون گذاشت و بی توجه به اعتراض جونگوو به سمت اشپزخونه رفت. تموم دیشب جونگوو از درد معده به خودش میپیچید و لوکاس تنها بخاطر اون از صبح زود مشغول جیدن این میز شده بود.
جهیون با گوشی تو دستش با ذوق از  آشپزخونه بیرون اومد و سرجای قبلی لوکاس نشست.
- پسرا یه فستیوال رنگ گذاشتن نظرتون چیه قبل برگشتن بریم؟ هوم تیونگ؟ بریم؟
تیونگ چشم چرخوند. اگه جهیون نقش بازی نمیکرد کی قرار بود این وظیفه سنگین رو به گردن بگیره؟
- بریم
جهیون چشمکی بهش زد و دستش رو برای بهم ریختن موهاش دراز کرد.
- همه راضین پس؟ از الان باید راه بیوفتیم چون حسابی شلوغ میشه
چانیول و بکهیون زودتر از بقیه از جا بلند شدن و جهیون با دیدن جونگوویی که از جاش تکون نخورده بود کنارش به میز تکیه داد و برای پاک کردن شیر بالای لباش دستش رو دراز کرد و با لبخند پاکش کرد.
- تو نمیخوای اماده شی؟
جونگوو بی توجه به رفتار عجیب جهیون به خوراکیای رو میز اشاره کرد.
- بالاخره یکی باید اینا رو بخوره تا زحمت لوکاس هیونگ هدر نره!
- لازم نیست حالا تو بخوریشون!
جهیوم خندید و خواست دست جونگوو رو بکشه که با صدای لوکاس دستش روی هوا خشک شد.
- منو جونگوو بعد شما میاییم
جهیون با بی میلی چشم از جونگوو گرفت و تنها سرش رو با موافقت تکون داد.
- ولی من قرار نیست برم تو اون فستیوال مسخره!
- حالا یه فکری درباره اش میکنیم عزیزم
ابروهای جونگوو بالا پرید و با تعجب به لوکاس که بیخیال مشغول خوردن باقی صبحونه اش شده بود، نگاه کرد.
~~~
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و از ماشین پیاده شد تو اون شلوغی حتی راه رفتن هم سخت بود. دستش رو سمت جونگوو گرفت و با چشماش بهش التماس میکرد که خواسته‌اش رو رد نکنه.
- دستتو بده میترسم گم شی
جونگوو چشم چرخوند و با لجبازی جلوتر از لوکاس راه افتاد.
- بچه نیستم!
لوکاس با خنده دستش رو جلو برد دست جونگوو رو تو دستاش قفل کرد. امروز به طرز عجیبی میخواست برای تموم خواسته‌های قلبش بجنگه.
- تو بچه نیستی اما اینجا شلوغه
- پس چرا اومدیم همچین جای مزخرفی؟
جونگوو مثل بچه ها غر زد و لوکاس با خنده دست جونگوو و کشید و مقابل خودش قرارش داد. جونگوو با تعجب بهش چشم دوخت و لوکاش بین همون همه سرصدا شروع کرد به گفتن حرفایی که شاید خیلی واسه گفتنشون دیر شده بود.
- تو هیچ‌ جوره با منطق من جور در نمیای جونگوو... یعنی عقلم میگه ما به درد هم‌ نمیخوریم و‌ مناسب هم نیستیم اونم نکه تو بد باشی من لیاقت فرشته ای مثل تو رو ندارم، اما...
مکث کرد یه قدم به جونگوویی که تعجب و گیجی رو میشد از صورتش خوند نزدیک تر شد.
- اما تو جفت و جور احساس منی یه چیزی توی سینم هست که وقتی میبینمت خودش رو به درو دیوار میکوبه که بیاد بیرون شاید هم بخاطر اینکه دم و بازدمم با دیدنت راهشون رو گم میکنن
یه چیزی تو سینم هست که وقتی میبینمت انگار از جاش کنده میشه و دیگه سرجاش نیست بعد عقلم میگه باید چشمام رو از صورتت بگیرم و بدوزمشون به دیوار راهم رو کج کنم و از مسیری برم که تو پاتو توی اون راه نمیزاری؛ عقلم میگه برو قلبم میگه بمون؛ پاهام میگه برو چشمام میگه بمون... حالا فقط میخوام به حرف چشمام گوش کنم و تا خود صبح بمونم و نگاهت کنم
آروم خندید و قدم دیگه ای بهش نزدیک شد. دیگه هیچ فاصله ای جز مرز لباسای گرمی که لوکاس به زور تن پسرش کرده بود بینشون نبود و دستاشون هنوز توهم گره خورده بود.
- خب راستش خیلی به این لحظه فکر کردم و تک‌‌ تک راه‌‌هایی که می‌‌تونی عشقت رو به کسی ابراز کنی. نمی‌‌دونستم وقتی در حال گردش با بچه هاییم اعتراف کنم یا به شکل نامه بنویسم، یا با یه کار بزرگ بهت نشون بدم، یا مثل فیلما که عشقشون رو به کسی ابراز می‌‌کنن قدم به قدم پیش برم حتی اگه بخوای بدونی میتونم بهت بگم قیمت نوشتن اسم کسی تو آسمان با اون هواپیماها چقدر می‌‌شه! چون من به اونم فکر کردم!
دستشو رو گونه ی جونگوو گذاشت و لبخندی زد.
- اما هیچ کدوم نمیتونست اونقدری که میخوام حرف دلمو بزنه و ته تهش فقط تونستم این مسافرت رو برنامه ریزی کنم!
پیشونیشو به پیشونی جونگوو چسبوند و به چشمای بسته ی جونگوو خیره شد.
- دوس....
- نگو.. اون رو بهم نگو! هیچ‌وقت چیزی رو که الان می‌خوام، بهم نده!
جونگوو با ترس زمزمه کرد و از لوکاس فاصله گرفت. اما دستای سردش هنوزم بین دستای بزرگ و گرم لوکاس گیر افتاده بود.
- چرا؟
قطره اشکی از چشماش پایین ریخت و با مظلومیت زمزمه کرد.
- چون این‌جوری دوباره چیزی دارم که از دستش بدم

Yuanfen "NCT"Where stories live. Discover now