- منظورتون چیه؟
جهیون ازش فاصله گرفت به سمت میز بار گوشه اتاق راه افتاد. تیونگ گیج از مکالمهای که برخلاف انتظارش داشت پیش میرفت تکتک حرکات جهیون بو زیرنظر گرفته بود.
- جانگ ییشینگ پدرم بعد از ده سال که زندان بود، پنج سال پیش آزاد شد و تصمیم گرفت شرکت رو گسترش بده اما خب همه چی فقط همون نبود، دو سال پیش متوجه شدم اون فقط یه شرکت برای پوشش دادن به کارایی که انجام میدن... چیزی راجب پولشویی شنیدی؟
جهیون با گیلاس پر شدهای سمتش چرخید. تیونگ صندلیش رو عقب هول داد و از جا بلند شد. حالا میفهمید بکهیون چرا تاکید داشت راجب خانواده جانگ کنجکاو نشه.
- اره
جهیون سری تکون داد و با قدمهای بلندی فاصلهی بینشون رو ازبین برد. گیلاس پر شده از مایع قرمز رنگ رو سمت تیونگ گرفت و ادامه داد.
- پدرم همون دو سال پیش شرکت رو سپرد به من و همسرش مینا؛ ولی خیلی طول نکشید تا کاملا کنترل از دستم خارج بشه و همه چی متعلق به مینا بشه
تیونگ کمی ازش چشید و به ژست خاص جهیون موقع پر کردن گیلاس بعدی خیره شد. دست چپش رو توی جیبش فرو کرده بود و شیشه مشکی مشروب رو توی دست راستش گرفته بود.
- من چیکار میتونم کنم؟
- چیز زیادی ازت نمیخوام فقط میخوام یه نفر چشم و گوشم توی اون شرکت باشه تا بتونم همه چیز رو ثابت کنم
- تو نیاز به وکیل داری نه منشی
تیونگ چشماش رو توی کاسه چرخوند چشم از مرد قد بلند و رسمی مقابلش گرفت. صدای کوبیده شدن شیشه مشروب رو به میز شنید ولی سرش رو نچرخوند و پشت میز نشست.
- جز چانیول تموم ادمای اطراف من خبرچینای میناان شاید تنها دلیلی که با کسی زیاد گرم نمیگرمم همین باشه
- و چی باعث شد که فکر کنی میتونی به من اعتماد کنی؟
حرفای چانگووک تو سرش تکرار میشد و ذهنش هرلحظه دنبال ارتباط اون ادما بهم بود. چیزی وجه اشتراکی بینشون تشکیل بده یا حتی دورترین نقطه اتصالی اما هیچی نبود. هیچی ارتباط بین شرکت اون ادما با دکتری که میشناخت وجود نداشت.
- شاید چون یه شخص کاملا غریبهای هرچند که هنوزم مطمئن نیستم قراره ته این اعتماد به کجا برسه ولی چانیول بهم اطمینان داد که میتونم روی تو حساب کنم
- قول نمیدم اما.....
سرش رو بلند کرد و از فکر کردن به افکار بی سر و تهاش دست کشید. نگاهی به غذاهای روی میز انداخت و با خنده بهشون اشاره کرد.
- اگه یه غذا جز این غذاهای دریایی مزخرف امشب مهمونم کنی قول میدم تموم تلاشم رو برای کاری که میخوای کنم
جهیون لبخندی زد و قبل از اینکه سرجاش بشینه زنگ روی میز رو فشرد و به در خیره شد.
جهیون مشغول سفارش غذاهای جدید شد و تیونگ از فرصت برای دید زدنش استفاده کرد.
اتاق از فضای بیرون تاریکتر بود اما بازم روشنایی به قدری بود که بتونه به راحتی همه چیز رو ببینه. پوست روشن پسر به خوبی زیر نور زرد رنگ اتاق برق میزد و لبهاش موقع حرف زدن زیاد باز نمیشد. لبخنداش برخلاف چشمای بی حسش کاملا واقعی بودن و چال روی گونهاش هربار با خندههاش ظاهر میشد و تیونگ بیشتر از قبل به زیباییش پی میبرد.
- از فردا میتونی کارت رو شروع کنی...
تیونگ با پخش شدن صدای جهیون توی گوشش، چشم ازش گرفت دستی به موهاش کشید. سرش رو پایین انداخت و به آرومی مشغول چرخوندن گیلاس مقابلش روی میز شد.
- پس به سلامتی شروع همکاریمون
سرش رو بلند کرد و به جهیون که گیلاسش رو بالا اورده بود نگاه کرد. گیلاسش رو برداشت و درحالی که زیرلب جملهی جهیون تکرار میکرد کمی بالا برد و آروم به لباش چسبوند.
~~~~
"تیونگ نگرانته، بهش یه زنگ بزن"
- اوپاااا چرا بهم توجه نمیکنی؟
چشم از پیام بکهیون گرفت و به جیسو که از لحظهی ورودش مقابلش نشسته بود و یه ریز غر میزد خیره شد.
- چی شده؟
- باهاممم بیا این یه جشن مهم برامه
از جا بلند شد و کنار تختش زانو زدن. رفتن به جشنی که دوستای جیسو برای تولدش تدارک دیده بودن قطعا اخرین خواستهاش از این زندگی بود.
- فکر نکنم بتونم بیام
- اخه چرا؟
کشوی زیر تختش رو باز کرد و با گیجی به کوه از کاغذها و کادوهای انبار شده خیره شد.
"میخواستم چیکار کنم؟"
با خودش فکر کردن و به آرومی کاغذا رو بالا پایین کرد. جیسو هنوز چند قدم دورتر ازش نشسته بود و درحال توضیح دلایلش برای همراه شدت جونگوو با خودش بود.
جونگوو اما حتی یه کلمه از حرفاش رو هم متوجه نمیشد و نگاهش زوم طرحای رنگی بود که از چهرهی یوتا کشیده بود.
- جیسو لطفا برو بیرون از اتاقم
- اما...
- همین حالا برو وگرنه قول نمیدم حتی به پیشنهادت فکرم کنم
جیسو با ناراحتی بدون حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت و جونگوو با خیال راحت تموم کاغذها رو بیرون ریخت. برای هزارمین بار مشغول تماشا کردن چهره بی نقص یوتا شد و تپش تند قلبش رو تو تموم بدنش حس میکرد.
"همه رو بریز دور"
نفس عمیقی کشید و کولهای که اماده کرده بود رو برداشت. طرحای رنگی و سیاه و سفید؛ کاغذای بزرگ و کوچیک، اسمای طراحی شده خودش و یوتا و تصوراتش از سفردوتاییشون به پاریس؛ همه رو پشت هم به سرعت مچاله میکرد توی کوله میریخت.
چشمش به گردنبند نقره یوتا که با سنگ بنفش کوچیکی تزئین شده بود خورد. گردنبند رو برداشت و کشو رو بست. نگاه سرسری به اتاقش انداخت. اگه میگشت تو جزجز اتاق یادگاریهای یوتا رو پیدا میکرد.
از روی عسلی شیشه عطری خالی و قاب عکس دوتایی و ۵ تاییشون رو هم توی کولش انداخت. سمتش کمدش رفت؛ کمدش پر از لباسایی بود که یوتا براش خریده بود اما از بینشون هودی کرمی یوتا و پیرهن و کلاه قرمز خودش رو بیرون کشید روی وسایل دیگه گذاشت.
دستاشو پشت گردنش قلاب کرد و با دیدن گوشیش یاد کاری که قصد انجام دادنش رو داشت افتاد. سرش رو کج کرد و به ذهنش برای بیاد اوردنش فشار اورد.
"چیکار میکردم؟"
زیپ کولش رو بست و روی دوشش انداخت و گوشیش رو توی جیبش فرو کرد. هنوز هم یادش نمیومد قرار بود چه کاری رو انجام بده و ناخوداگاه باعث شده بود با استرس چشمش رو دور اتاق بچرخونه. قبل از بیرون رفتن از اتاق به جعبه مدادرنگی گرون قیمتی که یوتا به عنوان آخرین هدیه براش اورده بود چنگ زد و بیرون رفت.
فاصله زیادی از خونش تا جایی که قصد داشت بره، نبود. پس بیخیال موتوری قرمز رنگی که فقط مایه عذابش بود شد و پیاده به سمت مقصدش راه افتاد.
ساعت از یازده و نیم گذشته بود سروصدای ماشینا کم شده بود. تنها توجه جونگوو به خیابون تاریکی بود که با سوختن ناگهانی چراغش راه رفتن رو براش سخت کرده بود.
از وقتی یادش میومد دیدش توی تاریکی کمی با مشکل روبهرو میشد و نسبت به آدمای معمولی تایم بیشتری رو برای عادت کردن چشماش مجبور بود تحمل کنه. اما با این وجود هیچوقت احساس مشکل نکرده بود چون همیشه تیونگ بود که دستش رو بگیره!
با دیدن زمین خاکی مورد نظر کولهاش رو کمی روی شونههاش جابهجا کرد و به سمت جایی که همیشه میشستن راه افتاد.
بعد از دو سال عزادار موندن برای یه عشق مرده؛ تصمیم گرفته بود اینبار از نو شروع کنه. نه به خاطر خودش بلکه تنها بخاطر تیونگی که بیشتر از جونگوو بخاطر تیون عذاب کشیده بود.
یوتا برای جونگوو یه تجربه بود یه تجربه خیلی قشنگ که به لحظه لحظهی زندگی جونگوو رنگ داده بود. یوتا یه زمانی تموم زندگیش بود و جونگوو با اون مفهوم زندگی رو فهمیده بود؛ طوری عاشقش شده بود؛ که با حرفاش با رفتاراش حتی با نفس کشیدنش عشق رو تو وجود جونگوو به اوج میرسوند و رفتنش....
رفتنش تنها باعث ویرون شدن زندگی جونگوو نبود. جونگوو دو سال بود که هیچ فرقی با یه مرده نداشت.
کولهاش رو کنار دیوار گذاشت و به طرحای مزخرفی که خودش و بکهیون با اسپری رو دیوار کشیده بودن نگاه کرد.
اینجا جایی بود که برای اولین بار یوتا رو دید. دقیقا همون وقتی که یوتا ترسیده بود و نفسش بریده بود بینشون وایساد ازشون کمک خواست. اون موقع جونگوو فقط یه پسربچه ۱۶ سالهی مغرور و غیراجتماعی بود، اگه تنها بود اگه تیونگ اون روز نبود شاید هیچ وقت کمکی به پسر رو به روش نمیکرد شاید باعث و بانی اومدن یوتا به جمعشون خود تیونگ بود که نمیتونست هیچ وقت دست رد به سینه کسی که ازش کمک میخواسته بزنه.
روی صندلی ای که بعد گذشت این چهار سال هنوزم روی همون نقطه بود نشست.
حسی که تو وجودش داشت کاملا تلخ بود، دهنش مزهی گس خون ميداد، ولی سعی میکرد به درد نفسگیر معدهاش بی توجه باشه و شخصی تو وجودش فریاد بزنه "به درک"
به درک که احساس دلتنگی همه وجودشو گرفته بود اون داشت از چيزی دل ميكند كه خيلی وقت بود توی تمام وجودش ريشه دوونده بود.
دستی تو موهاش کشید و وسایلی که توی کولش گذاشته بود رو، درآورد.
همه چی رو یکییکی روی زمین پرت میکرد و توجهای به کوه تلنبار شده یادگاریاشون نداشت.
- باید سعی کنم خوشحال باشم؛ باید به چیزای خوب فکر کنم...
نگاهی به شیشه عطر کرد و برای آخرین بار ته مونده عطرو بو کشید.
شیشه بنزینی که لحظه آخر از توی حیاط برداشته بود رو روی وسایل ریخت. فندکش رو از جیبش در آورد و روی وسایل پرت کرد.
قاب عکسی که کنارش روی صندلی گذاشته بود رو برداشت و عکسشون رو از توش بیرون کشید. به چهره خاص و زیبای یوتا با موهای بلندش نگاه کرد و بی توجه گرمای آتیش که به صورتش میخورد دستشو روی عکس کشید و زمزمه کرد.
- الان دیگه فکر کردن به تو خوشحالم نمیکنه فقط درد تو قفسه سینمو داره بیشتر میکنه الان اینطوریه که باید فراموشت کرد؛ اینطوری که دیگه هیچ ردی نمونه ازت....
از جا بلند شد و عکس توی دستش رو هم به عنوان آخرین یادگاری توی آتیش رها کرد.
- با اينكه عشقم بهت رو انكار نميشه كرد؛ اما تعجب نكن اگه اینبار دارم تو رو کنار تموم خاطرات چال میکنم! چون میخوام دوباره از نو بسازم چون من از این جونگوویی که تو ساختی متنفرم! یادته میگفتی همه آدما هميشه دنبال نداشته هاشونن من با این جمله ات دو ساله لحظه به لحظه باهات زندگی کردم اما هیشکی نبود بهم بگه، نه نداشته هايی كه بخاطرش داشته هاتو از دست بدی
دستی به موهاش کشید. شاید اگه همین یکی رو نگه میداشت برای آرامش قلبش کافی باشه.
- بيشتر از يكبار نميشه چيزی رو از دست داد بيشتر از يكبار نميشه از دست رفت... من یبار از دستت دادم و اینبار دیگه انقدر سخت نیست
لبخندی زد اینبار لبخندش نه تلخ بود نه الکی از ته دل بود هرچند سخت اما بالاخره قلبش آروم گرفته بود.
- اینجا جاییه که اولین بار دیدمت، برای آخرین بار باهات حرف زدم ولی میخوام بدونی اگه امروز همه چی رو سوزوندم فقط بخاطر رها شدن از عذاب وجدانی بود که داشتم... آخرین نامهای که برام قبل رفتنت گذاشته بودی تا همین لحظه شب و روز ذهنم رو درگیر کرده بود ولی حالا فقط میخوام باور کنم خودکشی تیون و رازی که تیونگ بخاطر مخفی کردنش دو سال ازم دور موند اون عشق احمقانهای نبوده که تو ازش حرف زدی!
~~~~
خمیازه ای کشید و به سمت آشپزخونه رفت، الان دقیقا یک ساعت بود که یک نفر داشت خیلی پر سروصدا، ظرفا رو به درودیوار میکوبید و هیچ قصدی برای تموم کردن کارش نداشت.
- چخبره؟
جونگوو پنکیک ها رو روی میز گذاشت و با ذوق گفت:
- بیدار شدی؟ برات پنکیک درس کردم
تیونگ بی حوصله پشت میز نشست و خسته از خمیازه های پشت سر همش ،سرشو روی میز گذاشت. جونگوو بوسهی تندی روی گونهاش گذاشت و از پشت محکم بغلش کرد.
- امشب تولد یوناست نخواب کلی کار داریم تازه بکهیون میگفت روز اول کاریته پاشو آب بزن به صورتت
تیونگ سرش رو کج کرد و به جونگوویی که هیچ شباهتی به آدم پریشب نداشت خیره شد. با انرژی دور آشپزخونه میچرخید و وسایل صبحونه رو روی میز میچید و گاهی از بعضیاشون کمی مزه میکرد. با ذوق اینبار کمی از سس توتفرنگی که برای پنکیک درس کرده بود مزه کرد و با دیدن نگاه خیره تیونگ شونههاش رو به معنی "چیه" بالا انداخت.
- دارم ازت میترسم
جونگوو خندید و پاکت سیگاری رو که تیونگ داشت از جیبش بیرون میاورد رو کشید و نوچ نوچی کرد.
- امروز از سیگار خبری نیست عزیزم
سیگار رو توی جیب شلوار ورزشیش گذاشت و لیوان آب پرتقالی مقابلش گذاشت.
- اینو بخور
چشماش رو تو کاسه چرخوند و به سمت اتاق بکهیون راه افتاد. یکی باید از دست این دیوونه نجاتش میداد.
صدای باز شدن در و پخش شدن صدای یونا تو خونه باعث شد ضربهای به سرش بکوبه. فقط همون کم بود.
- هیونگگگ
در اتاق بکهیون رو باز کرد و نالید. بکهیون چشماش رو کنی باز کرد و گیج نگاه کوتاهی به تیونگ انداخت و دوباره چشماش رو بست.
تیونگ تا نزدیک تختش رفت و تو کشوهای عسلیش دنبال سیگار گشت.
- هیونگ باور نمیکنم تو سیگار نداشته باشی
با لگد به تختش کوبید و اینبار بکهیون با چشمای کاملا باز روی تخت نشسته و با ترس تیونگ خیره شد.
- چی؟
بکهیون گیج پرسید و تیونگ اینبار با لبخند ترسناکی پاهاش رو گرفت و برای هوشیار شدنش به سرعت کشید. صدای آخ دردناک بکهیون و کوبیده شدن لگنش روی زمین تو صدای خنده تیونگ گم شد.
- آنیونگ
- خودتو مرده فرض کن عوضی
بکهیون فریاد کشید و چند دقیقه بعد صدای جیغ داد بکهیون و تیونگ تو کل خونه پیچیده بود. یونا خودش رو بینشون انداخته بود و حالا جیغ جیغای اونم بهشون اضافه شده بود. و تنها شخصی که یه گوشه ایستاده بود و علاقه به دیوونه بازیاییهاشون نگاه میکرد جونگوو بود. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با خنده مشغول فیلم گرفتن ازشون شد. گاهی از چهرهی ژولیدهی بکهیون میگرفت و روی صورت تیونگ زوم میکرد.
چشمش رو از گوشیش گرفت و با لبخند به خندههای تیونگ نگاه کرد.
بعد از تموم شدن صبحونشون جونگوو جمع کردن میز رو به یونا سپرد و سمت اتاق مشترکش با تیونگ رفت.
درو باز کردن و با دیدن چهره پر از اخم تیونگ که مقابل اینه ایستاده بود و مشغول بستن کمربندش بود؛ دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد و خندید.
- کت و شلوار؟
- خفه شو نفسم داره میگیره!
تیونگ بیخیال بستن کمربند بدقلقش شد و سمت جونگوو چرخید. جونگوو ابروهاش رو بالا انداخت و به سرتاپای تیونگ نگاه انداخت. کت و شلوار مشکی و اون پیرهن سفیدی که زیرش پوشیده بود فقط یه کروات کم داشت تا تیونگ یه دنیا از خود واقعیش فاصله بگیره.
- خیلی مسخره شدی
خندید و تیونگ با نگاهای شبیه به "خفه شو عوضی" بهش نگاه کرد و چرخید. بهرحال هم جونگوو آدم ترجمه کردن چهرهی بقیه نبود یا حتی اهمیتی به حرص خوردنش بده.
روی تخت نشست و یواشکی از لحظهی کروات بستنش عکس گرفت و پست گذاشت.
"کی گفته کتوشلوار همیشه باعث سکسی شدن میشه؟ ما اینجا فقط یه کیتن داریم تو پوستهی مردای جذاب فرو رفته!"
- متاسفانه قرار امروز کلی آدم عاشقم بشن!
جونگوو با جملهای که تیونگ تو آینه به خودش میگفت سرش رو بلند کرد و ثانیهای بعد صدای قهقههاش تو اتاق پیچید.
VOUS LISEZ
Yuanfen "NCT"
Fanfiction🥀𝐅𝐢𝐜 Yuanfen 🥀𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 🥀𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo, Jaeyong 🥀𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 Sunlayower (XBACK) در ژاپن یه افسانه هست به اسم "نخ قرمز سرنوشت" دو نفری که با این نخ قرمز بهم وصل شده باشن، به عنوان معشوقه هم دیگه سرنوشتشون از قبل ت...