حقیقت تلخ!

60 21 9
                                    

چشماش رو به زور باز نگه داشته بود. درو بست و با مشت چند ضربه به سرش زد تا بلکه هوشیاریش کمی برگرده. چشماش کمی بازتر و لبخند روی صورتش عمیق‌تر شد.
- تیونگ؟!
با شنیدن صدای جونمیون سعی کرد خودش رو به نشنیدن بزنه و به سمت پله‌ها راه بیوفته. دیدنش تو این وضعیت خیلی تحقیرآمیز بود و میدونست قراره تا صبح نصیحت و غرزدنای اون مرد رو تحمل کنه.
- بازم مست کردی؟
- نه
با لحن کشیده‌ای گفت و خندید. پاش به لبه پله گیر کرد و قبل از اینکه بیوفته به میله چنگ زد و خودش رو نگه داشت. قلبش تند میزد و صدای خنده‌اش اینبار بلندتر از قبل تو خونه میپیچید.
- صبح خیلی کار داری قبل از خوابیدن یه دوش بگیر
دستش رو به معنی "بیخیال" روی هوا تکون داد و باقی پله‌ها رو بالا رفت. بدون اینکه قصدی برای رفتن به اتاقش داشته باشه تو راهروی تاریک بالای پله‌ها دراز کشید و تو خودش جمع شد.
"- فردا باید کارتو شروع کنی
- منظورت چیه؟
- منظورم خیلی واضح تیونگ! برگرد پیش دوستات و کاری که ازت خواستیم رو انجام بده!"
نفس پر از دردش رو بیرون داد و چشماش ناخوداگاه روی هم افتاد.
مکالمه‌اش با چانگ‌ووک به قدری ضعیفش کرده بود که بدون اینکه بخواد بعد از چند سال دوباره تا این حد مست کرده بود و حالا داشت تو آتیشی تو وجود شعله کشیده بود میسوخت.
با حس سوزش بدنش بخاطر تضاد گرمای وجودش و سرمای زمین، دستشو روی زمین فشار داد و با زحمت بلند شد.
چانگ‌ووک ازش خواسته بود پیش دوستاش برگرده، ازش خواسته بود برگرده پیش جونگوویی که دو سال پیش با بی رحمی ترکش کرده بود. اما تیونگ میخواست با چه رویی مقابل جونگوو قرار بگیره؟
با قدم بعدی که برداشت پاهاش بهم گیر کردن و قبل از اینکه بیوفته دستشو به دیوار تیکه داد. قلبش تیر میکشید از حقیقت تلخ گذشته که مثل یه بختک روی آینده‌اش افتاده بود.
- تیونگ
جواب جونمیون تنها صدای بلند کوبیده شدن در اتاقش بود و سکوت!
هودی اور سایزش رو از تنش خارج کرد و شلوارش رو هم دراورد و کنار هودیش روی زمین انداخت. توان راه رفتن تا تختش رو نداشت پس همونجا روی زمین افتاد و چشماش رو بست.
~~~~
با دیدن یونا از دور قدم‌هاش رو تند کرد و از پشت سر بهش نزدیک شد. دیدار دوبارشون بعد از این همه مدت قرار نبود اسون باشه ولی تیونگ از پسش برمیومد.
- آجوما!
با شیطنت گفت و به ری‌اکشن تند و عصبی یونا خیره شد که به شدت سمت چرخید و دهنش برای جمله‌های اماده‌ای که برای تیونگ کاملا قابل حدس بود باز شده بود اما فقط چند ثانیه کافی بود تا با دیدن تیونگ همه چیز رو فراموش کنه و تو آغوش تیونگ گم بشه.
- یااا باورم نمیشه
تیونگ پوزخندی زد و دستای خشک شده‌ی کنارش رو بالا برد و یونا از خودش جدا کرد.
- میدونم دلت برام تنگ شده بود ولی میدونی که...
یونا دستشو جلوی دهنش فشار داد و محکم‌تر از قبل بغلش کرد. انقدر دلتنگ تیونگ بود که به حساسیت احمقانه‌اش به بغل کردن اهمیتی نده.
- خفه شو
تیونگ زیر فشار دست یونا خندید و بی حرکت سرجاش ایستاده بود. یونا وقتی کاملا از واقعی بودن تیونگ مطمئن شد ازش فاصله گرفت و به چهره‌ای که به وضوح تغییر کرده بود خیره شد.
- لاغر شدی
تیونگ با خنده دستی به صورتش کشید و با خودش فکر کرد "تازه الان چاق شدم و برگشتم"
تو جواب‌اش تنها سکوت کرد و با دست به نیمکت کنارشون اشاره کرد. قبل از یونا نشست و به فضای دانشگاهی که یه زمانی فکر میکرد قراره خودش هم همراه جونگوو توش درس بخوره خیره شد. چقدر ساده تموم رویاهاش نابود شده بود.
- پس اینجا درس میخونی؟
- نه تو استریپ کلابش کار میکنم
یونا با جدیت به سوال مسخره تیونگ جواب داد و باعث شد تیونگ با شیطنت بخنده. با چشمای ریزشده صورتش رو به صورت یونا که حالا کنارش نشده بود نزدیک کرد زمزمه کرد:
- درامدت خوبه، بچ؟!
یونا چشماشو تو کاسه چرخوند و ضربه‌ی آرومی با موبایلش به سر تیونگ کوبید.
- خیلی پررویی تیونگ تو دو سال پیش بدون هیچ حرفی هممون رو ول کردی و جونگوو رو تو بدترین شرایط تنها گذاشتی و حتی نفهمیدی اون...
- حالش خوبه؟
قرار نبود با دوتا جمله همه چیز رو فراموش کنه، قرار بود؟ به خودش قول داده بود نزاره روابط قدیمش ادمی که ساخته بود رو بشکنه اما مگه تیونگ چقدر میتونست بی احساس باشه تا رفاقتی که عمرش به اندازه سال‌های زندگیش بود رو نادیده بگیره؟ که بفهمه جونگوو درد میکشیده برای بی توجه بودن به وضعیتش با خودش بجنگه؟!
- آخر هفته که دیدمش اصلا خوب نبود
و این دقیقا همون چیزی بود که تیونگ سال‌ها تو تنهاییش تصور کرده بود‌. اما شنیدنش به مراتب دردناک‌تر از تصورات مبهم تیونگ بود.
- امروز... شت کلاسم
یونا با دیدن ساعتش به سرعت از جا بلند شد.
- جونگوو هم میاد؛ کلاسمون مشترک پس به نفعته از جات تکون نخوری تا برگردم مطمئنم خیلی خوشحال میشه
خواست از تیونگ فاصله بگیره اما سه قدم رفته رو برگشت و گوشیش رو تو دست تیونگ گذاشت و مشتش رو بست.
- حق نداری باز غیب بشی تیونگ فهمیدی؟ برای یبارم که شدا تو زندگیت آدم باش و وقتی که جونگوو بهت احتیاج داره کنارش بمون مطمئنم این هفته‌ قراره برای جونگوو خیلی سخت باشه
بوسه‌ی سریعی رو گونه‌ی پسر گذاشت و ازش فاصله گرفت. تیونگ گیج به گوشی بین انگشتاش نگاه کرد. اینبار حتی اگه میخواست هم حق نداشت که بره. اما ناخواسته ذهنش فقط متمرکز رو کلمات یونا بود. انگار تو نبودش جونگوو بیشتر از تصوراتش اسیب دیده بود.
با ویبره گوشیش دستش رو سمت جیبش برد و بیرونش اورد.
- پارک چانیول ۲۸ ساله معاون شرکت استار، چانیول دوست و نزدیک‌ترین شخص به جانگ! یه قرار ملاقات باهاش برات ترتیب میدم
آهی کشید و گوشیش رو داخل جیبش برگردوند. دلش میخواست نه تنها از این دانشگاه بلکه از این شهر و از این کشور فرار میکرد. میرفت به یه جزیره دورافتاده که هیچ راهی به هیچ جا نداره و فقط خودش و خودش!
تیونگ دائما باید به تنهایی با این زندگی میجنگید و این اصلا منصفانه نبود!
~~~~
- چرا زودتر بهم نگفتی که برگشته؟
صورت جونگوو فقط برای سه ثانیه امیدوار بود و حالا با دیدن جای خالی تیونگ و موبایل خاموش یونا تموم احساس بدش اینبار چندبار بیشتر به قلبش هجوم اورده بود. قسمت منفی‌باف مغزش میگفت تیونگ فقط میخواسته جای خالیش رو به رخ بکشه و زندگی جونگوو رو جهنم‌تر از چیزی که بود کنه و نیمه دیگه‌اش میگفت تیونگ حتی اگه عوضی دوستش بود اینکارو نمیکرد.
- فقط باید بیخیال کلاس میشدم و پیشش میموندم معذرت میخوام جونگوو
دستی تو موهاش کشید. بلندیش دیگه کلافه کننده شده بود و فقط برای چند لحظه دلش خواست که کوتاه بشن اما حتی فکر به پاک کردن اخرین دلخوشیش باعث میشد نفسش بند بیاد.
لگد محکمی به سنگ جلوی پاش کوبید و سعی کرد با خالی کردن حرصش سر اون سنگ بیچاره، حواسش رو از درد قلبش پرت کنه.
- اگه فقط میتونستم ببینمش... بهش نشون میدادم نتیجه ول کردن دوستاش چیه! اونوقت مشتم رو محکم میکوبیدم تو صورتش و ....
- خشن شدی کیم!
جونگوو با شنیدن صدای آشنایی که تنها گاهی تو دورترین نقطه مغزش به‌خاطر میاوردش و تا فراموش شدنش راهی نمونده بود، برگشت و به پوزخند رو اعصاب تیونگ خیره شد. همون چهره خنثی و همون چشمای خاص که هیچوقت هیچ حسی از توش خونده نمیشد. اون حتی ذره‌ای هم عوض نشده بود.
جونگوو به اندازه ساعت به ساعت روزایی که نبود دلتنگش بود و به اندازه ثانیه به ثانیه این مدت ازش عصبی بود. دو سال تموم انتظار کشیده بود و دو سال تموم مجبور بود زندگی رو بدون اون تحمل کنه.
اخماش رو توی هم کشید و یونا رو کنار زد و با قدم‌های محکم به سمتش رفت. مشتش با هرقدمی که برمیداشت محکم‌تر میشد و وقتی مقابل تیونگ ایستاد بی توجه به دستی که سمتش دراز شده بود مشتش رو تو شکمش کوبید و داد زد.
- عوضی
تیونگ از درد خم شد و جونگوو ضربه بعدیش رو تو صورتش هدف گرفت.
- توی عوضی وقتی من از نگرانی داشتم میمیردم ولم کردی
مشت بعدیش رو اماده کرد اما قبل از فرود اومدن تو سمت دیگه صورتش، تیونگ مچ رو گرفت و با درد به سینه‌ی جونگوو چسبوند و به عقب هولش داد.
- تو به جای جنگیدن فرار....
دست تیونگ رو دهنش نشست و جلوی حرف زدنش رو گرفت. تو یه قدمی هم ایستاده بودن و هردو با چشمای به خون نشسته بهم نگاه میکردن.
- من فرار نکردم
جونگوو به عقب هولش داد و بدون اینکه متوجه باشه صورتش حالا کاملا خیس بود و حتی به نگاه خیره دانشجوهایی که با تعجب از کنارشون رد میشدن و هرکدوم چند ثانیه کنارشون مکث میکردن نمیداد.
- چرا وحشی بازی درمیارید.... تیونگ صورتت..
- به تخمم
تیونگ با حرص تو جواب یونا گفت و روی نیمکت نشست. نگاهش ناخوداگاه قفل جونگوویی بود که هنوز سرجاش ایستاده بود و با چشمای خیس به زمین نگاه میکرد.
یونا با دستمال مرطوبی که از کیفش برداشته بود، مشغول پاک کردن پارگی لب تیونگ شد.
- هردوتون شرایط سختی رو گذروندین ولی لازم نیست اینطوری باهم بجنگید و تو تیونگ باید به جونگوو حق بدی
- من نیازی به حق دادن اون ندارم
جونگوو با لجبازی صورتش رو پاک کرد و با فاصله از تیونگ روی نیمکت نشست.
- خوبه چون منم قرار نیست اینکارو کنم
یونا از تیونگ فاصله گرفت و به اون دوتا پسربچه‌ی لجباز نگاه کرد.
- گوشیمو بده تیونگ
قبل از اینکه تیونگ کاملا دستش رو بالا بیاره گوشیش رو از تو دستش بیرون کشید و ازشون فاصله گرفت. اون دوتا باهم کنار میومدن مهم نبود چقدر بجنگن هرکسی که اونا رو میشناخت میدونست چقدر بهم وابسته‌ان. فقط لازم بود یه مدت تنهاشون بزاره تا جو بینشون آروم بشه.
تیونگ چشماشو بست و نفس پردردشو بیرون داد.
- کجا بودی؟
- همین نزدیکیا
با لبخند بدون اینکه چشماش رو باز کنه زمزمه کرد.
جونگوو با پا ضربه‌ی محکمی به کفش تیونگ کوبید و صدای خنده تیونگ بلند شد. جونگوو معمولا آدم آروم و خجالتی بود. اما انگار نبودن تیونگ زیادی اون پاپی مظلوم رو وحشی کرده بود.
- اهمیتی نداره تا الان کجا بودم! مهم الانه که اینجام
جونگوو بی حرف ازجاش بلند شد و تیونگ به سرعت چشماش رو باز کرد.
- وایسا کجا میری؟
جونگوو سرجاش ایستاد و برای مهار کردن بغضش بزاقش رو قورت داد.
- میخوام بهت حق بدم که زندگی خودت بوده که لازم دونستی بری و من حق نداشتم ازت دلخور بشم ولی حق نداری الان وایسی اینجا و همه چی رو انقدر ساده بگیری
سمتش چرخید. جونگوو حساس بود و همین حساسیتش باعث شده بود دوباره چشماش پر بشه و هرلحظه منتظر یه انفجار برای ریختن اشک‌هاش باشه.
- اما میدونی مشکل چیه؟ تو بدترین آدم دنیا هم که باشی من بلد نیستم ازت متنفر باشم چون لعنت بهت من هیچوقت نمیتونم دوستی مثل تو داشته باشم
تیونگ خندید و فاصله بینشون رو پر کرد. دلش برای بغل کردن جونگوو تنگ شده بود. آغوشی که فقط برای جونگوو باز میشد و حالا هم به اندازه دو سال دوری براش جا داشت.
- عوض نشدی تیونگ
جونگوو بینیش رو به شونه‌ی تیونگ مالید و تیونگ ضربه‌ی محکمی به کمرش زد.
- نکن بچ!
ازش فاصله گرفت و دستاشو روی گونه‌های خیس جونگوو کشید و صورتش رو قاب گرفت. لبخند عمیقی زد و کلمه به کلمه زمزمه کرد:
- میخوام بدونی این یه میلیون سال فاکی اصلا برام راحت نگذشته؛ من رفتم که همه چی بهتر بشه ولی فکر نمیکردم یه شرایط سخت‌تر برات رقم بزنم... اما الان میخوام از ته دل ازت عذرخواهی کنم...
با لبخند دستشو روی موهای جونگوو گذاشت و بهمشون ریخت.
- ازت معذرت میخوام چون نبودم که لحظه هایی که درد میکشیدی کنارت وایسم و باهات به همشون فحش بدم و نبودم که این اشکا رو پاک کنم.... ولی الان اینجام و قرار نیست دیگه تنهات بزارم
~~~~
بکهیون قوطی کوکایی مقابل جونگوو گذاشت و روی پیشخوان بار خم شد. جونگوو دوباره بعد از مدت‌ها داشت لبخند میزد و بکهیون نمیتونست خوشحالیش رو بابت تغییر حال اون پسر مخفی کنه.
- انگار حالا که تیونگ رو دیدی همه چی خوب شده
جونگوو با اخم به قوطی کوکا نگاه کرد و بی توجه به جمله‌‌ی بکهیون غر زد
- جدا کوکا اوردی؟ اینجا کلاب یا مهدکودک؟
بکهیون ابرویی بالا انداخت و کوکا رو بیشتر سمتش هول داد.
- حرف نزن بخور
تیونگ بالاخره دست از چرخ زدن دور کلاب برداشت و کنار جونگوو نشست.
- هیونگ اینجا از این اتاق مخفیا که توش کارا غیرقانونی میکنن ندارین
- معلومه که نداریم چه سوال مزخرفیه!؟
تیونگ با شونه‌های افتاده قوطی رو از جلوی جونگوو برداشت و با دیدنش با حرص تو بغلش بکهیون پرتش کرد و اخماش رو توهم کشید.
- کی بهت گفته اینکارو قبول کنی هیونگ؟ کوکا؟ تو بدرد کار تو این کلاب نمیخوری
- کم‌تر حرف بزنید و کوفتش کنید تا قبل باز شدن کلاب نمیتونم بهتون مشروب بدم
بکهیون قوطی تو بغلش رو همراه کوکای دیگه‌ای روی میز گذاشت و ازشون فاصله گرفت.
- من اینو نمیخورما
- کسی هم مجبورت نکرده بخوری
- پس اینو از جلوم بردار تا روش بالا نیاوردم
جونگوو با خنده دست از نگاه کردن به دعوای همیشگی اون دونفر برداشت و مشغول ور رفتن با در کوکاش شد. بعد مدت‌ها دوباره کنار هم بودن اما جونگوو بدون اینکه بخواد هنوز هم اون خلع رو گوشه قلبش حس میکرد.
همون جای کوچیکی متعلق به "یوتا" بود و هربار فکر کردن بهش باعث میشد درد از اون نقطه تو قسمت چپ بدنش پخش بشه.
ذره‌ای از کوکاش خورد و سرش رو پایین انداخت.
این درد تا وقتی اون برنمیگشت ادامه داشت و قرار نبود دست از سر جونگوو برداره. اما اون دو سال بود که حقیقت تلخ زندگیش رو پذیرفته بود و قبول کرده بود که یوتا هیچوقت قرار نیست برگرده.
این یه حقیقت بود که مرده‌ها هیچوقت زنده نمیشن!

Yuanfen "NCT"Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin