پارت صفر:
ترس..
پسرک این بار هم با ترس از خواب پرید. دستهای لرزانش به دنبال کلید چراغ خواب روی میز چرخیدن و نهایتا بعد از زمین انداختن لیوان حاوی آب، نور قسمتی از تخت رو روشن کرد. شوکه از شنیدن صدای شکستن اون حجم شیشه ای، چندلحظه برای بیرون اومدن از تخت مردد موند تا نفس های سریع و صدادارش رو کمی کنترل کنه.سینش میسوخت و ذهنش به قدری آشفته بود که طی اون چندثانیه شکستن لیوان رو فراموش کرد و با پاهای برهنه روی خرده شیشه ها فرود اومد. ناله ی بلندش توی اتاق خالی پیچید و بدون این که به پایین و محل بریدگی نگاه کنه، بدنش رو کنار کشید تا بیشتر زخمی نشه.
_باید...باید تمیزش کنم.اتاق خواب کثیفه."
با خودش زمزمه کرد و با لمس های کوچیک و بدون پایین بردن سرش، تکه شیشه رو از زخم بیرون کشید. سوزش کف پاش و گرم شدن دستش باعث شد باز تنش رو روی زمین عقب بکشه و چشم هاش رو ببنده.
زخمی شده بود، پوست بی نقصش حالا یه بریدگی زشت داشت و مایع بیرون اومده ازش زمین اتاق رو کثیف میکرد. با وجود تاریکی پشت پلکش میتونست اون برق سبزرنگ رو ببینه. میتونست احساس کنه که هیچ راه فراری نداره... اون اینجا بود؟_دست از سرم بردار."
فریاد کشید و کسی نشنید. مثل هر دفعه که با دهان بسته جیغ زده بود و گوش های همه برای شنیدنش کر بودن. پاهاش رو توی بغلش جمع کرد و حین درد کشیدن از زخم و کثیفی، اون صدای لعنتی توی ذهنش پیچید.
قرار نبود از شرش راحت بشه. قرار نبود راحتش بگذاره. اون مردک چشم سبز حتی حاضر نبود جونش رو بگیره، چیزی ارزشمندتر از جونش رو ازش میخواست... چی؟
_سلام عروسک کوچولو..."
YOU ARE READING
Daisy
Fanfiction_برای مردن زیادی قشنگی، باهات چیکار کنم عروسک؟ چانلیکس -جنایی ، انگست ، ترسناک ، رمنس ، اسمات لی یونگبوک، سوپر مدلی که لقب پرنس ران وی رو داره به طور اتفاقی شاهد نمایشی بعد از قتل میشه؛ جسدی که شبیه به یه اثر هنری میمونه و قاتلی که در حین خلقش، چه...