Part 10

369 101 48
                                    

پارت دهم:

یونگبوک همیشه از هدیه خریدن متنفر بود؛ هیچوقت طوری به دیگران نگاه نمیکرد که علایقشون رو بفهمه. آدم‌ها براش موجودات گذری و تک بعدی بودن؛ برای همین حالا که دقیقا مشابه فنجان آقای بنگ رو براش خریده بود، احساس آرامش داشت. حداقل میدونست قرار نیست مورد قضاوت قرار بگیره.

_همه چیز مرتبه؟"

جو هون پرسید و دستکش‌های سیاه رنگ یونگبوک رو بهش داد‌. مدل انگشتهاش رو با پارچه تیره پوشوند و باکس فنجان ها رو از صندلی کناریش برداشت.

_مرتبه."

منیجر کنارش روی صندلی های انتظار بنگ نشست. منشی هر دو نفر رو به این اتاق جدا راهنمایی کرده بود که آقای بنگ برای مهمون های خاصش ترتیب داده بود.

یونگبوک بوی متفاوتی نسبت به دفتر اختصاصی کریستوفر میشنید و اتفاقا این رایحه رو دوست داشت. بویی که مواد شوینده ی قوی میدادن در ترکیب با یه عطر معتدل.

_ممنونم که منتظر موندین. بفرمایید."

خود کریستوفر بنگ این بار در چهارچوب دیده میشد و باعث شد دونفر نشسته روی صندلی، از جا بلند بشن. یونگبوک سر تکون داد و به دنبالش از اتاق خارج شد.

کریستوفر این بار هم تلاشی مبنی بر دست دادن با مدل نکرد. مرد برای برداشتن چیزی سمت میزش رفت و در همون حال کتش رو از تن بیرون کشید و کراواتش رو کمی شل کرد.

_خوش اومدین آقای لی. حالتون چطوره؟"

یونگبوک باکس هدیه رو روی میز گذاشت و منتظر موند تا مرد برگرده و روی مبل بشینه: "ممنون از لطف شما. خوبم." همون طور که بین وسایل نامرتب میزش میگشت، دوباره پرسید: "پاتون چطوره؟"

مدل با فکر به اون تاول ها که طی هفته ی گذشته از شرشون راحت شده بود، ناخودآگاه احساس سوزش کرد ولی جواب داد: "مشکلی نداره آقای بنگ."

مرد چندسری فرم و در انتها مانیتورش رو برداشت و روی میز کنار جعبه گذاشت. چندلحظه با نگاهی غریب به هدیه و بعد به پسرک خیره شد و در آخر پرسید: "برای چیه؟"

مدل در سیاه رنگ جعبه رو باز کرد و دو فنجانی که دقیقا مشابه فنجان های بنگ بودن رو بهش نشون داد. طوری از اون مرد میترسید که حتی نمیتونست بابت شکستن وسایلش خجالت زده بشه.

_من فنجانتون رو شکستم. برای جبران اونه."

کریستوفر لبش رو بین دندون هاش کشید و نگاه یونگبوک به دنبال اون فشار ناچیز کج شد. چیزی توی اون چشم های تیره عجیب و ترسناک به نظر میومد و البته که برای پسرک تازگی نداشت. هیچوقت یک نگاه عادی از بنگ ندیده بود.

_من از شما هدیه گرفتم. حالا چطور تشکر کنم؟"

یونگبوک انگشت شستش رو بین بقیه انگشتهاش زندانی کرد و فشرد. با این کار تونست اندکی حواس جمع تر جواب بده: "این برای جبرانه آقای بنگ.لطفا قبولش کنین."

Daisy Where stories live. Discover now