_چشم های جسد رو بیرون کشیده؛ طبق معمول وقتی هنوز زنده بوده. خون بدن از ناحیه ی گلو و مچ ها کاملا تخلیه و بعد جاشون بخیه خورده و بسته شده. متوجهی آقای لی؟ اون زن رو مثل یه حیوان سر بریده. به عکس ها نگاه کن."برگه ی جدید روی بقیه عکس ها قرار گرفت. عکس هایی که در نگاه اول نمای زیبایی رو به چشم هدیه میدادن. از دید یک هنرمند و بدون توجه به سایر عناصر، اون صحنه یه اثر هنری با چیدمان دقیق بود. بازپرس به پسرک روی صندلی رو به رویی خیره شد که بدنش با استرس درهم گره خورده بود.
_باید جزئیات بیشتری بهمون بگی. تصورش کن."
جسم روی صندلی با وحشت تکون خورد و پلک های مضطربش بهم چسبیدن. بازپرس مشتش رو روی برگه ها کوبید و روی میز به جلو خم شد :"تو مظنون اول پرونده ای آقای لی. با سکوت کردن به چیزی نمیرسی." سر پسرک بالا اومد و لبهاش بالاخره از هم جدا شدن :"من دیدمش." بازپرس منتظر موند تا شاهدی که حالا دهان باز کرده بود بتونه به یاد بیاره... باید به یاد میاورد.
_من خسته بودم... خیلی خسته بودم."
(از اینجا به قطعه گوش بدین.قطعه های هر پارت داخل چنل دیلیمه که لینکش توی بیو هست)
و خسته هم بود. داروی آرامبخشش رو مصرف کرده و در طول راهروی منتهی به اتاق استراحتش به سختی راه میرفت. بدنش کم کم به کرختی هنگام خواب نزدیک میشد و دیدش هر لحظه تارتر. تمرین های نزدیک به فشن شو هربار فشرده تر میشدن و هرچقدر تعداد خط خوردگی های روی تقویم افزایش پیدا میکرد، کمتر میتونست استراحت کنه.
هر بار اندازه گیری و پرو لباس ها به قدر ازش انرژی میگرفت که برای ادامه دادن نیاز به یه تولد دوباره داشت. ولی باید از پسش برمیومد، اون تواناتر از این بود که برای همچین شویی کم بیاره..
_خسته نباشید آقای لی."
مردی از رو به رو سمتش اومد، چندبار پلک زد تا بتونه چهره اش رو بشناسه و وقتی به اندازه قبل محو دیدش، بی خیال شناساییش شد و زمزمه کرد :"ممنون." مرد از کنارش رد شد و یونگبوک بازوش رو برای برخورد کمی که بینشون به وجود اومده بود مالید. کف دستش رو چندبار روی مکان لمس شده کشید و بعد مسیرش رو به سمت دستشویی کج کرد.
دست هاش رو چندبار شست و خیسی نوک انگشتاش رو روی چشم هاش کشید تا کمی تحملشون بیشتر بشه. امروز حتی یک ساعت زودتر از زمان استراحتش از سالن تمرین بیرون اومده بود، منیجرش با نارضایتی نصف راهرو رو دنبالش کرده و درنهایت با صحبت های مربی بیخیالش شده بود.همه میدونستن در طی این چندماه یه یونگبوک چقدر سخت گذشته و این که روزهای پایانی احساس خستگی زودتر به سراغش بیاد کاملا طبیعی بود. میتونست فردا یک ساعت رو جبران کنه،باید جبرانش میکرد..
_اوه... کارت زودتر تموم شده؟"
کسی از دستشویی بیرون اومد و یونگبوک بین تاریِ دیدش، متوجه شد از عکاس های کمپانیه. خودش رو برای جلوگیری از هرگونه تماسی عقب کشید تا عکاس بتونه دستهاش رو بشوره :"همینطوره."
YOU ARE READING
Daisy
Fanfiction_برای مردن زیادی قشنگی، باهات چیکار کنم عروسک؟ چانلیکس -جنایی ، انگست ، ترسناک ، رمنس ، اسمات لی یونگبوک، سوپر مدلی که لقب پرنس ران وی رو داره به طور اتفاقی شاهد نمایشی بعد از قتل میشه؛ جسدی که شبیه به یه اثر هنری میمونه و قاتلی که در حین خلقش، چه...