Part 5

450 102 51
                                    


پارت پنجم:

تفاوت... همه چیز این نمایش متفاوت بود؛ نحوه چیدمان صحنه، تزئینات افراطی و پارچه های رها شده از سقف. فلیکس احساس میکرد تک تک این المان ها، توجه رو از موضوع اصلی میگیرن و به فرعیات میدن؛ ولی اشتباه میکرد.

وقتی از مانیتور نصب شده روی دیوار مشغول تماشای نمای دوربین ها از کل سالن بود، متوجه شد که چه قدر همه چیز متناسبه. پسرک میدید که ترکیب رنگ های گرم و فاصله بین پارچه های نیمه شفاف طوری تنظیم شده تا تمام تمرکز رو به لباس معطوف کنن.

_این حرفه ای ترین چیدمانیه که تا به حال دیدم. هیونجین شی روی اون صحنه میدرخشه."

دستیار صحنه زیرلب زمزمه کرد و نگاه فلیکس رو به مدل قدبلند داد که آرومتر از حالت عادی قدم برمیداشت و در انتها با بالا بردن دستهاش دور خودش چرخید. صدای موزیک همزمان با چرخیدنش بالا رفت و دوباره به حالت معمولش برگشت.

_فلیکس!"

صدای سانگ شی باعث شد با تعجب سمت ورودی راهرو بچرخه، اون مرد اینجا چیکار میکرد؟ طراح جعبه ای رو از چیب کتش بیرون کشید و به دست دستیار صحنه داد :"قرار بود اکسسوری ای درکار نباشه.."

با باز شدن جعبه ی مخملی، فلیکس تونست گوشواره های متفاوت و سنجاق یقه ای رو ببینه که به آرومی بین پارچه ی نرم خوابیده بودن. سانگ شی توی جیبش به دنبال دستکش گشت و یکی از گوشواره ها رو برداشت. مدل خیره به جواهر سبزرنگ، برای جلو بردن سرش تعلل کرد :"از کجا؟"

سانگ شی قفل نقره ای رو باز کرد و بدنه ی عاجی جسم رو بین انگشتهاش چرخوند :"منشی تیم اسپانسرها جعبه رو بهم داد، گفت برای تو ساختنش." برای اون ساختنش؟ چرا همچین ترکیب گرون قیمتی برای یه شوی بهاره ترتیب داده بودن؟

فقط سر تکون داد و گذاشت گوشواره سرد از گوشش آویزون بشه و این بار، چشمهاش رو به سنجاق یقه دوخت. جواهر لوزی شکل سبزرنگ_احتمالا زمرد_ که توی قابی از نقره پیچیده شده بود. گوشواره های نامتقاون، یکی دارای قابی عاجی و اون یکی محصور بین دونه های الماس، سر جاشون قرار گرفتن و سانگ شی سنجاق رو بالای یقه ی چین دار پسرک وصل کرد.

قدمی عقب رفت و بعد از مطمئن شدن از درستی همه چیز، بدون حرفی مسیری که اومده بود رو برگشت.

_فلیکس سی ثانیه."

این حرف مدل رو از فکر درباره جواهرها بیرون آورد. استایلیست یقه ی پیراهنش رو مرتب کرد و برگی که خودخواهانه ترکیب تاجش رو بهم میزد، پشت سرش پیچوند. طره های تیره ی موش به درستی رو پیشونیش افتاده بودن، اون بی نقص بود.

_بیست ثانیه."

ابتدای ران وی ایستاد، پاهاش رو توی چکمه های بلند تکون داد تا از راحتیشون مطمئن بشه و با گوشهاش تک تک نوت های موسیقی رو داخل مغزش کشید. ردیف آدمهایی که دو طرف صحنه نشسته بودن، باعث شد دوباره حسش کنه. فلیکس خدای اونها بود، باید برای دیدنش از جا بلند میشدن.

Daisy Where stories live. Discover now