Part 17

313 90 46
                                    


پارت هفدهم:

_خدای من."

صدای هینی که هیونجین کشید، توجه دو نفر دیگه که سخت مشغول بازی بودن رو جلب کرد. فلیکس تازه به دسته ی بازی عادت کرده بود و نمیتونست ازش دل بکنه، انگار درحال حاضر تنها عامل خوشحالیش وجود اون جسم الکتریکی بود.

_یه جسد بی چشم دیگه پیدا شده. این بار یک مرد."

دسته ی سیاه رنگ از بین انگشتهای شل شده ی پسرک روی زمین افتاد. مینهو بازی رو رها کرد و به سمت هیونجین چرخید: "توی آژانس؟"

مدل قدبلند صفحه موبایلش رو اسکرول کرد تا به دنبال پاسخ اون سوال بگرده و فلیکس ناخودآگاه به لرزه افتاد.

_نه.. توی دفتر یک مجله. میگن از کارمندهای اونجا بوده."

پسرک چشمهای سوزانش رو بست و گوشه ای از مبل، پاهاش رو به آغوش کشید. یک نفر دیگه، یک صحنه ی دیگه، ولی همون ترس قبلی... همون مزه ی آشنا‌.

_فلیکس."

هیونجین از جا بلند شد تا سمت پسرک بره ولی قبل از این که انگشتهاش هودی تنش رو لمس کنن، دستش توسط مینهو به عقب رونده شد: "براش یکم آب بیار. لیوان رو خشک کن."

مدل به آشپزخونه رفت و پسر بلوند، تکیه گاه مبل رو نوازش کرد و مقابل پلک های باز شده و نگاه ترسیده ی فلیکس، لبخند زد: "درست میشه لی. باید از پسش بر بیای."
___________________

مدل تونسته بود تمام شب رو بدون این که به موبایلش دست بزنه و دنبال اطلاعاتی از اون "جسد" بگرده، بگذرونه. اگه قرار بود کریستوفر آرامشش رو به هم بریزه، خودش نباید نفر دوم این ماموریت میشد. میتونست انتظار و ترس همزمانش رو حس کنه، ولی نباید بهش بها میداد‌.

ظرفی که ناهارش رو داخلش خورده بود به ماشین ظرفشویی منتقل کرد و مقابل نگاه جو هون که این دو روز حتی نمیتونست حرف بزنه، پاهاش رو تا اتاقش کشید.

_لباس میپوشم."

اطلاع داد و از کمد اول کلوزت روم، یک استایل ساده انتخاب کرد. یونگبوک فشن آیکن کره نبود برای همین همه ی استایلهاش مورد بررسی منتقدها قرار نمیگرفت.

همین بهش اجازه میداد تا به راحتی لباس های ساده تری رو انتخاب کنه، چیزی که هیونجین ازش محروم بود.

صدای زنگ تلفنش حین بالا کشیدن شلوارش، باعث شد لنگ زنان سمت میز بره و لحظه ای نگاهش به رانهاش افتاد که این مدت تماما سعی کرده بود نگاهشون نکنه.

زخمی نمونده بود؛ نه حاصل از سوختگی مفتضحانه و نه اون رد های قرمزی که پوستش رو حساس کرده بودن. ناخودآگاه لبخند زد، همه چیز ظاهرا بی نقص بود.

_آقای لی؟"

پیچیدن صدای کارآگاه پارک توی سرش، باعث شد تلفن رو با انزجار از گوشش فاصله بوده‌. ولی نهایتا با توجه به این که یک شلوار با دکمه ی باز به تن داشت، مجبور شد اون رو بین گوش و شونه‌اش قرار بده و به کلوزت روم برگرده.

Daisy Where stories live. Discover now