از لحظه ای که شیچن و وانگجی وارد خونه شده بوند شیچن متوجه شده بود...
عموشون...
به نظر سعی داشت یه چیزی بهشون بگه ولی انگار نمیتونست و مدام عقبش مینداخت...تا اینکه بالاخره انگار موفق شد تا با خودس کنار بیاد و هردوشون رو نشوند و گفت
-من دو روز دیگه با کاروان تجاری میرم... و تا سه چهار ماهی نیستم... اما شماها دیگه بزرگ شدید مگه نه؟ نیازی نیست که من نگرانتون باشم... درسته؟
وانگجی و شیچن به هم نگاه کردند...
شیچن برای اولین بار... بعد از از دست دادن پدر و مادرش احساس ترس کرد...با لحنی که سعی میکرد نشون نده گفت
-عمو... نمیشه نری؟چیرن سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-من باید برم... یه عالمه کار اون بیرون هست که باید انجام بدم...شیچن باشه ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت...
این...اگه عموش مجبوره که چاره ای نیست ولی...
ولی اونا...از پسش برمی اومدند؟ مگه نه؟
عموش...
سالم برمیگرده... مگه نه؟چیرن ادامه داد
-پسر های خوبی باشید و خوب وظایفتون رو انجام بدین... منم قول میدم وقتی برگشتم براتون ابنبات بخرم...وانگجی و شیچن هیجان زده به عموشون نگاه کردند...
وانگجی پرسید
-ابنبات؟! واقعا؟!چیرن خندید
-اگه بچه های خوبی باشید و تا نیستم دردسر درست نکنید!هردو هیجان زده گفتند
-چشم عمو!ابنبات واقعا خوراکی گرونیه! هیچ وقت هیچ فکرش رو هم نمیکردند که روزی مزه ش رو بچشند...
حالا...
نمیتونستند برای برگشتن عموشون صبر کنن!#
شیچن در تلاش بود که کاغذ های گوله شده ای که ارباب زاده ش به طرفش پرت میکرد رو از روی زمین جمع کنه...
این کار اکثر روز هاش بود برای همین مشکلی نداشت...
دیگه عادت کرده بود...بعد از چند دقیقه ارباب زاده چنگ خسته شد و روی دشکچه ش نشست و به شیچن که همچنان درحال جمع کردن کاغذ ها بود نگاه کرد و گفت
-خوبه... حالا که جمعشون کردی... ببر بسوزونشون...
شیچن اروم پرسید
-الان ارباب؟چنگ ابرویی بالا انداخت
-پس کی؟ زودباش... بعدشم برام یکم خوراکی بیار... گرسنمه...شیچن تعظیمی کرد و از اتاق ارباب زاده بیرون رفت...
خیلی سریع کاغذ ها رو به بخش مخصوص برد...واقعا شانس اورد که یکی دیگه از خدمه مشغول سوزوندن تعدادی کاغذ بود و کاغذ ها رو از دست شیچن گرفت...
YOU ARE READING
freedom2 : truth
Fanfiction-ارباب زاده خواهش میکنم.... +ساکت شو! تو دارایی منی... من کسی ام که تصمیم میگیره از داراییش چطور استفاده کنه...