e9

350 88 20
                                    

بعد از اینکه وانگجی از اتاق بیرون رفت شیچن اهی کشید و اروم لباسی که دستش بود رو کنار گذاشت...

خب...
این یکی که تموم شد...

همون موقع غرغر شکمش بلند شد..
اروم دستی روی شکمش کشید‌...
واقعا گرسنه بود...

اما نمیدونست چرا از صبح دلش فقط میخواست که بره توی اشپز خونه عمارت و خوراکی های اونجا بخوره...

حتی اگه شده یدونه برنج...
و وقتی هم که غذای خودشون رو گرم کرده بود...
حتی یک ذره هم نتونسته بود بخوره...

الان...
وانگجی رفته اب برنج بیاره...
همینم خیلی خوبه مگه نه؟

به هرحال از اون اشپزخونه میاد...

سری تکون داد
از کی تا حالا انقدر به این چیزا اهمیت میداد؟

غذایی که همین الانش تو خونه دارن واقعا چه اشکالی داره؟

نفسش رو فوت کرد و لباس بعدی رو با عجله طرف خودش کشید که باعث شد لباس به میخی گیر کنه و کاملا پاره بشه...

نا امید و ترسیده هین بلندی گفت...

لباس رو با دقت برانداز کرد...
به محض اینکه متوجه شد یکی از لباس های خودشه نفس راحتی کشید‌...

نگران بود که همین الان یکی از لباس های عموش یا وانگجی رو نابود کرده باشه...

خوشحال بود که لباس خودش بود!

به لباس با دقت نگاه کرد...
بدجور پاره شده بود...
نمیشد درستش کرد...

واقعا حیف شد...
خیلی پارچه خوبی داشت...

به نظر تنها راه استفاده درست از پارچه ش اینه که باهاش یه چیز دیگه بدوزه...

صبر کن...

لبحند کوچیکی زد و اروم مشغول شکافتن دوخت های لباس شد...

به زودی...
قرار بود از اینجا برن...
معلوم نبود چقدر توی راه باشن...

اگه بچه ش قبل از رسیدن به یه جای مشخص دنیا می اومد چی؟

نباید یه لباس میداشت؟

تصمیمشو گرفت
با اون...
یه لباس برای بچه ش درست میکرد!

#

وانگجی خیلی زود به اتاقشون برگشت

در رو باز کرد و مستقیم به طرف اجاق رفت و ظرف اب برنج رو روی گاز گذاشت و بعد رفت برنج های پخته ای که از چند روز پیش داشتند رو داخل ظرف اب برنج همراه با تکه های تربچه ریخت تا شام رو حاظر کنه...

و بعد به برادرش نگاه کرد که همچنان درحال دوختن چیزی بود...

ولی...
به نظر نمی اومد که اون چیز... یکی از لباس های خودشون باشه...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now