تا آخر شب... دواگر سر جاش دراز کشیده بود و هرچقدر سعی کرد که چشم هاش رو ببنده و یکم استراحت بده نتونست...
نمیتونست از فکر اتفاقی که امروز افتاده بود بیرون بیاد...
جین ازش زیاد بلند تر نیست اما واقعا هیکل درشت تری داره...
اگه امروز به اندازه کافی سریع نبود اون اتفاق میفتاد...
نمیتونست به این موضوع فکر نکنه...و این...
واقعا دردناک و سخت بود...جین...
دوستش بود...
فکر اینکه دوستش بخواد همچین بلایی سرش بیاره...توی همین فکر ها بود که اصلا نفهمید کی بود که خوابش برد...
توی خواب... دوباره همون بچه ۱۲-۱۳ شده بود...
توی اتاق اربابش...
تلاش میکرد فرار کنه...ولی نمیتونست...
وحشت زده از خواب بیدار شد...
نفس نفس میزد...
با اینکه میدونست که فقط خواب بوده.. باز هم ترسیده بود...
تا زمانی که یه دستی آروم نوازشش کرد و در گوشش گفت
-تموم شده.. فقط یه کابوس بود... من اینجام... بخواب...این صدا...
میدونست که صدای همسرشه...
این صدا ...
همیشه وقتی از خواب میپرید آرومش میکرد...برای همین چشم هاش رو بست و خیلی زود دوباره خوابش برد..
این بار...
دیگه کابوسی ندید...صبح...
وقتی از خواب بیدار شد
میدونست که فقط خواب بوده...یه خواب قشنگ و آرامش بخش...
همسر و بچه ش...
هیچ کدوم دیگه توی این دنیا نیستند...همسرش دیگه نیست تا اینطوری وقتی به خاطر کابوس های قدیمی از خواب میپره آرومش کنه...
دیشب...شاید دیشب یه جورایی...
روحشون بود؟یا نه...
درسته...نه...البته که نه!
فقط یه خواب بود...درسته...
اونها توی دنیای بعد از مرگ یه زندگی آروم و قشنگ دارن...
برای چی باید به خاطر اون به این دنیا برگردن؟
آروم از جاش بلند شد و به طرف ظرف خاکستر ها رفت...
لحظه ای که دستش رو روی اونها گذاشت اشکش آروم پایین افتاد...
آروم زمزمه کرد
-ممنونم...و بعد نفس عمیقی کشید و سریع اشکش رو پاک کرد و برگشت تا به کار هاش برسه
#
YOU ARE READING
freedom2 : truth
Fanfiction-ارباب زاده خواهش میکنم.... +ساکت شو! تو دارایی منی... من کسی ام که تصمیم میگیره از داراییش چطور استفاده کنه...