شیچن با صدای تق تق ارومی چشم هاش رو باز کرد...
چند ثانیه ای سر جاش ثابت موند...
میدونست اگه الان از جاش بلند شه قطعا حالش به هم میخوره...
پس سر جاش موند تا یکم حالش بهتر شد...
بعد اروم سر جاش نشست...
یکم سرگیجه داشت ولی خیلی زود خوب شد...
امروز خیلی سریع تر از دیروز حالش بهتر شده بود...
یعنی به خاطر غذای دیشب بود؟با یاداوریش لبخندی زد...
و بعد متوجه وانگجی شد که کنار اجاقشون نشسته و در تلاشه تا موهاش رو شونه و خشک کنه تا سرما نخوره...
معمولا وانگجی موهاش رو خشک نمیکرد اما البته..
کمتر از دو روز دیگه قرار بود راه بیفتند...
نمیتونست مریض بشه...شیچن تماشاش کرد که همونطور که کنار اتش نشسته بود موهاش رو باز کرد و مشغول شونه زدنشون شد...
البته زیاد موفق نبود...
هوا هنوز خیلی تاریک بود
حدس زد که وانگجی نمیتونست درست ببینه...حتی نمیتونست گره هاش رو باز کنه...
چه برسه به خشک کردنش...
اروم نفس عمیقی کشید و خطاب به وانگجی که همونطور کلافه و با حرص شونه چوبیش رو توی موهاش میکشید گفت
-اونطوری ادامه بدی کچل میشی...وانگجی اروم برگشت و برادرش رو دید که سر جاش نشسته....
از جاش بلند شد و با وجود اینکه سرگیجه ش بیشتر شده بود اما خودش رو به وانگجی رسوند و اروم کنارش نشست
وانگجی نگاهش کرد و پرسید
-حالت خوبه؟شیچن لبخند کوچیکی زد که توی اون نور کم به زور مشخص بود و گفت
-خوبم... معمولا از خواب که بیدار میشم حالت تهوع دارم ولی الان خوبم...فکر کنم به خاطر دیشبه...وانگجی هم لبخندی زد و گفت
-اونکه... چیزی نبود...شیچن اروم شونه وانگجی رو از دستش گرفت و از جاش بلند شد
-بیا بریم کنار اتیش... برات انجامش میدم...وانگجی هوم ارومی گفت و دنبال برادرش کنار اتش نشست و شیچن بعد از اینکه پارچه ای رو به موهاش کشید تا اب اضافی موهای وانگجی رو بگیره شونه زدن رو شروع کرد...
در مقایسه با روشی که وانگجی انجامش میداد...
خیلی اروم و ملایم بود...وانگجی نا خوداگاه به فکری که از ذهنش گذشت لبخندی زد...
برادرش...
یه جورایی شبیه به مادر ها رفتار میکرد...شیچن همونطور که اروم اروم موهای وانگجی رو شونه میزد با خودش فکر کرد که الان چه وقت حمام رفتن بود ؟ که یادش افتاد...
YOU ARE READING
freedom2 : truth
Fanfiction-ارباب زاده خواهش میکنم.... +ساکت شو! تو دارایی منی... من کسی ام که تصمیم میگیره از داراییش چطور استفاده کنه...