شیچن به وانگجی نگاه کرد ... کاملا جدی گفت
-میای... با هم فرار کنیم؟وانگجی جوابی نداد که شیچن از جاش بلند شد و اروم گفت
-فراموشش کن...و به داخل اتاق برگشت...
خیلی خسته بود...
خیلی...به محض رسیدن به رخت خوابش خوابش برد...
نفهمید دقیقا چقدر خوابید...
اما با احساس خنکی دلپذیری روی پیشونیش چشم هاش رو باز کرد...چند دقیقه ای گیج بود تا اینکه صدای منگ یاعو رو شنید
-حالت خوبه؟ فکر کنم بهتر باشه برگردی خونه...به نظر بدجور مریضی...
به منگ یائو نگاه کرد و اروم و با صدای گرفته گفت
-مریضم؟خودش هم از صداش جا خورد...منگ یائو سرش رو به معنی اره تکون داد
-تب داشتی...اگه حالت خوب نیست میتونم به سوشه بسپرم برت گردونه به عمارت اصلی...میخوای؟
اروم سرش رو به معنی نه تکون داد
-ممنون آ-یائو...من خوبم... فکر کنم به خاطر خستگی باشه... یکم استراحت کنم خوب میشم...منگ یائو کمی مردد نگاهش کرد و بعد اهی کشید و گفت
-باشه... میرم یه چیزی بیارم بخوری...شیچن لبخندی زد
-ممنونم... و راستی... میشه ازت بخوام... چیزی دراینباره به وانگجی نگی؟ الکی نگران میشه...منگ یائو اهی کشید و باشه ارومی گفت
اگرچه مطمئن بود که بهتره به بقیه بگه...ولی شیچن بهترین دوستش بود...
برای اون...
میتونست یکم راز نگه دار باشه...نه؟#
بعد از حدود یک روز استراحت حال شیچن بهتر شد و از روز دوم با وجود اینکه بی حال بود و همچنان درد داشت اما سر کارش برگشت...
اربابزاده چنگ اصلا هیچ عذری رو قبول نمیکرد و دقیقا از همون روز سراغ شیچن رو گرفته بود و میخواست تا کنارش باشه و مثل قبل کار هاش رو انجام بده...
شیچن هم نمیتونست جلوی دیگران مخالفتی کنه یا نشون بده که اتفاقی افتاده...
و این...
به شدت سخت بود...#
برای وانگجی تمام هفته ی موندن توی عمارت فرعی مثل یه رویای زیبا گذشت...
هوای پاییزی...
برگ های رنگارنگ...ارباب زاده س و استراحت هاش توی اون هوا ..
واقعا مثل یه رویای زیبا بود...باعث میشد قلبش به شدت بکوبه ...
و برعکس برای شیچن...
تمام اون هفته یه جهنم به تمام معنا بود...درسته که تمام طول هفته رو بدون غر زدن یا شکایت کردنی کار هاش رو انجام داده بود و به بار هم دیگه بعد از اون روز حرفی از فرار یا رفتن نزده بود...
YOU ARE READING
freedom2 : truth
Fanfiction-ارباب زاده خواهش میکنم.... +ساکت شو! تو دارایی منی... من کسی ام که تصمیم میگیره از داراییش چطور استفاده کنه...