e23

305 81 46
                                    

دواگر توی افکار خودش غرق بود که با صدای در که محکم کوبیده میشد از جا پرید...

آب دهنش رو قورت داد...
چه خبر شده؟
لو که نرفتن نه؟

نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه‌‌...

به طرف در رفت و اونو باز کرد‌...
با دیدن جین پشت در نفس راحتی کشید
اخمی کرد و گفت
-چرا اینطوری در میزنی؟

جین وارد شد و کلافه به اطرافش نگاه کرد و گفت
-چون... خب... نمیدونم... من...

دواگر سریع دستش رو گرفت و اونو روی تختی که مریض ها رو روش میخوابوند نشوند و دستش رو روی پیشونیش گذاشت
-تب‌ داری... چی کار کردی با خودت؟

جین جوابی نداد و فقط به دواگر خیره شده بود...
دواگر آروم اونو خوابوند و گفت
-چیزی نیشت زده؟ درد نداری؟

جین نگاهش کرد و گفت
-درد دارم... خیلی درد میکنه!

دواگر سریع و نگران پرسید
-کجات؟! کجات درد میکنه؟

جین آروم دستش رو بلند کرد و روی قلبش گذاشت...
دواگر متوجه منظورش نشد و سریع لباس جین رو باز کرد تا ببینه روی سینه ش زخمی هست یا نه...

ولی وقتی چیزی ندید تازه متوجه شد منظور جین چی بوده...

با اخم گفت
-مسخره بازی در نیار جین! گفتم کجات درد میکنه؟ تب داری... باید سریع تر بفهمم دلیلش چیه! تب خطرناکه!

جین خنده ای کرد و گفت
-منم....گفتم دیگه... درد میکنه... اینجا...

و باز به قلبش اشاره کرد...

دواگر آهی کشید...
جین احتمالا به خاطر تب هزیون میگه...

واقعا جای تعجبه که تا اینجا هم رسیده...

برای همین خودش دست به کار شد...
لباس های جین رو از تنش در اورد...

خودش باید زخم رو پیدا میکرد...
تب به این شدت فقط به دلیل عفونت ایجاد میشه...

باید زودتر اون زخم لعنتی رو پیدا میکرد...

جین وقتی که دواگر لباس هاش رو در می اورد واکنشی نشون نمیداد...

منتظر شد‌...
تا زمانی که دواگر بلیزش رو کامل در اورد و میخواست سراغ شلوارش بره که یک دفعه...

متوجه شد قضیه چیه...
زخمی درکار نیست...

با عصابنیت به جین نگاه کرد و عملا داد زد
-تو چی خوردی؟!

جین انگار منتظر باشه خنده ای کرد و گفت
-اوه... بالاخره فهمیدی...

و بعد دست دواگر رو گرفت و اونو به طرف خودش کشید
-گاهی زیادی خنگ میشیا...یه چیزی خوردم تا بالاخره بتونم جرئت اعتراف بهت رو پیدا کنم... و اوه... حالا که خودت لباسام رو در اوردی... پس یعنی منم باید مال تو رو در بیارم؟

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now