e26

293 83 28
                                    

مینگجو سری تکون داد و آروم دست هوان رو گرفت و چیزی نگفت...

فقط خیلی آروم و به صورت ناخوداگاه سرش رو پایین آورد و آروم هوان رو بوسید

برای چند ثانیه ای.. هوان اونقدر شوکه بود که نتونست واکنشی نشون بده...

و بعد...
بعد یه چیزی...

یه دفعه یه حسی تمام وجودش رو پر کرد...

واقعا...
باید همین الان تمومش میکرد...

برای همین محکم مینگجو رو عقب هل داد و با عجله بلند شد و به طرف دستشویی دویید...

و خیلی زود...
شروع به بالا آوردن کرد...

مینگجو گیج به رفتنش زل زده بود ...

صبر کن...
پسش زد...

الان پس زده شده بود؟

آروم بلند شد و دنبال هوان رفت و وقتی بالا آوردنش رو دید...

یه دفعه احساس بدی وجودش رو پر کرد...
باشه...

شیچن ازش خوشش نمیاد...
باشه...

نباید میبوسیدش...اون هم انقدر ناگهانی و بدون مقدمه...

ولی واقعا...
واقعا انقدر بد بود؟

واقعا انقدر ازش بدش میاد که بعد از بوسه شون حالش به هم خورد؟!

عصبانی بود...
عصبانی و خجالت زده‌...

برای همین بدون اینکه چیزی بگه از هوان فاصله گرفت و از خونه بیرون رفت..

اگه انقدر چندش آوره که حال شیچن رو به هم میزنه...

پس چرا اینجا مونده؟

#

هوان بعد از ده دقیقه... بی حال از دستشویی بیرون اومد و وقتی مینگجو رو ندید...

مطمئن شد که درست حس کرده و مینگجو دنبالش اومده بوده...

احساس بدی داشت...

اینطور نبود که به خاطر اینکه مینگجو کسیه که بوسیدتش حالش به هم خورده باشه...

ولی...
الان این وضع... دقیقا همین حس رو میده مگه نه؟

باید با مینگجو حرف میزد‌...

باید بهش میگفت که به خاطر اون نیست که حالش به هم خورده...

باید بهش میگفت که فقط و فقط‌.. به خاطر اینه که مینگجو ناگهانی اونو بوسید...

خاطرات اون شب براش زنده شده بودند...
شبی که ارباب زاده چنگ...

واقعا دوست نداشت به مینگجو درباره اون شب و کاری که ارباب زاده چنگ باهاش کرده بود بگه... چون در اون صورت تمام خاطرات تلخی که این سالها تمام تلاشش رو کرده بود که فراموشش کنه... باید دوباره به یادش می اورد...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now