e25

320 80 49
                                    

مینگجو نفس عمیقی کشید و آروم به طرف هوان رفت و کنارش نشست
-آم... من...

هوان بهش نگاه کرد...
چه خبره؟

نکنه مینگجو میخواد اونو بفرسته تا بره؟
فقط چون...
با بقیه فرق داره؟

مینگجو حرفش رو خیلی زود کامل کرد
-من... متاسفم که...دیروز انقدر بد واکنش نشون دادم نسبت به حرفت...

هوان نفس راحتی کشید اما چیزی نگفت...
مینگجو ادامه داد

-منظورم اینه که... من و تو... خب... ما فقط کنار هم زندگی می کنیم... ما... خب... به من ربطی نداره که زندگی شخصیت چطوریه...

هوان آروم سری تکون داد و مینگجو گفت
-خب... حالا که میدونم... فکر کنم باید توی اون روز از ماه رو...مراعات کنم...نه؟

هوان لبخند کوچیکی زد
-ممنونم...

چند دقیقه ای جفتشون ساکت شدند که هوان گفت
-آم... خب من... دلیلی اینکه... تا الان بهت چیزی نگفتم.. این نبود که احساس کرده باشم بهت ربطی نداره یا همچین چیزی... من فقط... ترسیدم که... وقتی بفهمی... دیگه نذاری اینجا بمونم...

مینگجو گیج نگاهش کرد
-چرا باید... همچین فکری کنی؟

هوان لبخند کوچیکی زد و گفت
-خب چون... من یه موجود عجیبم... نه دقیقا یه پسرم  و نه یه دختر... گفتم شاید...

مینگجو دستش رو گرفت
-هی! اینطوری نگو... این که تو میتونی بچه به دنیا بیاری خیلی هم جالبه و تازه... چیزی نبوده که خودت انتخابش کنی ... پس نباید ازش خجالت بکشی!

هوان جوابی نداد .. فقط نگاهش کرد
مینگجو چند باری معذب پلک زد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت
-منظورم اینه که...

هوان نذاشت حرفش رو کامل کنه...
آروم گفت
-متوجه شدم... ممنونم...

مینگجو سریع گفت
-نه منظورم... منم خب... به خاطر اینکه یه راهب مرگم... وقتی بچه بودم خیلی از اینکه کسی بفهمه میترسیدم و خجالت میکشیدم...

فکر میکردم اگه بچه های دیگه بفهمن همون وقت کمی که برای بازی کردن باهاشون داشتم رو هم دیگه با من بازی نمیکنند...
هوان پرسید

-چرا؟ راهب مرگ بودن که...
مینگجو سریع گفت

-میدونم میدونم... حداقل شغل بدی مثل دزدی نیست... من... خب بچه ها این چیز ها رو درست درک نمیکنن... منم درک نمیکردم... اینکه مجبور باشی صبح و شب بری بیرون و جنازه ها رو جمع کنی و قبر بکنی...

حتی گاهی از این ماجرا میترسیدم... الان... یه وقتایی از رفتار بد و حرفایی که به پدرم زدم تا شغلش رو عوض کنه خجالت میکشم...

هوان میفهمم آرومی گفت
و بعد گفت

-منم... گاهی وقتی بچه بودم آرزو میکردم که یه شغل دیگه ای داشتیم... منظورم اینه که... خب به عنوان برده های خاندان جیانگ وضع ما از خیلیای دیگه بهتر بود اما خب... وقتی پدرم مریض شد و مرد...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now