بیدار شدن مو ژوان یو درست زمانی اتفاق افتاد که دیگه دواگر و هوان داشتند نا امید میشدند...
برای حیوون ها حداکثر دو روز طول کشید اما مو ژوان یو سه روزه بیدار شد و دواگر واقعا خوشحال بود که به حرف هوان گوش داده و یک روز بیشتر صبر کرده...
بعد از اینکه حال مو ژوان یو بعد از چند بار به هم خوردن جا اومد دواگر بهش غذا داد و توضیح داد که حالا آزاده...
و با تشکر از اون... برده های بیشتری هم میتونن آزاد بشن...
بعد از چند روز مراقبت...مو ژوان یو آماده بود و به طرف اون شهر خاص راه افتاد...
و بعد از اون...
هوان و دواگر درست کردن اون جوشونده خاص رو به تولید انبوه رسوندند و بین برده هایی که حاضر بودند این ریسک رو بپذیرن پخش کردند...
البته که گاهی هم واقعا باعث مرگ اون برده ها میشد اما تعداد کسایی که نجات پیدا میکردند خیلی بیشتر بود!
ارباب ها فکر میکردند یه بیماری همه گیر شایع شده و هیچ کس به راهبان مرگی که مدام به خونه شون رفت و آمد داشتند شک نداشت...
بعد از اینکه هوایسانگ هم اونقدر بزرگ شده بود که بتونه تا حدی مراقب خودش باشه...
هوان هم یه راهب مرگ شد...
به لطف حافظه خوب هوان توی یاد آوری کسایی که دارو رو دریافت کرده بودند...
خیلی راحت تر شخص مرده رو از بین افرادی که فقط خوابیده بودند پیدا میکردند و دیگه وقتشون رو برای صبر کردن برای افرادی که واقعا مرده بودند طلف نمیکردند...
و به این ترتیب...
چهار سال آروم آروم گذشت...#
مینگجو به هوان که آروم درحال خورد کردن سبزیجات برای غذا بود نگاه کرد و گفت
-میدونی... گاهی وقتی به چهار سال پیش فکر میکنم ترس برم میداره...
هوان بدون اینکه بهش نگاه کنه خندید و گفت
-آره... الان ... نمیدونم واقعا با دادن همچین پیشنهادی چه جرئتی داشتم! خیلی خطرناکه... اگه الان بود... هیچ وقت این کار رو نمیکردیم... یا حداقل... من کسی نبودم که پیشنهادش رو میده... نمیدونم دواگر چطور به پیشنهاد یه نفر مثل من گوش داد و چقدر خوش شانس بودیم که واقعا موفق شدیم!مینگجو سری تکون داد
-دواگر... گیاه شناس خیلی خوبیه...هوان سری تکون داد
-آره... دلم یه جورایی... براش تنگ شده...مینگجو آهی کشید و گفت
-میدونم میدونم... ولی چاره چیه؟ داشتن بهمون مشکوک میشدن.... میدونی... واقعا از این ماسک و لباس ها ممنونم وگرنه تا الان صد باره دستگیر و اعدام شده بودیم... ما برده های زیادی رو فراری دادیم! کم جرمی نیست...
YOU ARE READING
freedom2 : truth
Fanfiction-ارباب زاده خواهش میکنم.... +ساکت شو! تو دارایی منی... من کسی ام که تصمیم میگیره از داراییش چطور استفاده کنه...