شیچن تصمیمش رو گرفت...
این دو روز...
خیلی درباره ش فکر کرده بود...حق با دواگر بود...
نمیشد تا ابد عزاداری کنه...درد داشت...
خیلی هم درد داشت...اما...
با نشستن و گریه کردن... قرار نیست این درد اروم بشه...درست مثل مرگ پدرش...
دردش با گریه کردن اروم نشد...
فقط با گذر زمان و فکر نکردن بهش بهتر و قابل تحمل تر شد...
الان هم همینه...
حق با دواگره...اما...
دیگه دلش نمیخواست شیچن باشه...دلش نمیخواست همون برده کوچولوی ضعیف و ترسویی باشه که باعث مرگ خانواده و عزیزانش شده...
حالا که یه بار مرده...
بهتره دوباره متولد بشه...با یه هویت جدید...
برای همین پیش دواگر رفت و گفت
-میشه... یه عروسک دیگه هم بسازیم؟دواگر نگاهش کرد
-به جای بچه ت؟شیچن سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-به جای خودم...#
دواگر و شیچن با کمک هم عروسک های چوبی رو بیرون اوردند و با فاصله کنار هم گذاشتند...
شیچن برای هر کدوم لباس دوخته بود...یه لباس... شبیه لباس هایی که عمو و برادرش میپوشیدند...
اما عروسک خودش...
هیچ چیزی نداشت...دواگر به شیچن نگاه کرد...
-نمیخوای چیزی برای عروسک خودت بذاری؟
شیچن جواب داد
-چرا...و بعد به طرف عروسک رفت...
اروم بالای سرش ایستاد و با خنجر کوچیکی که همراهش بود موهای خودش رو برید...
و بعد...
روی سینه عروسک گذاشت و گفت
-حالا... دیگه کامله...دواگر چیزی نگفت فقط عروسک ها رو اتیش زد...
اروم کنار شیچن نشست و همونطوری که سوختن عروسک ها رو تماشا میکردند گفت
-پس... شیچن مرده...حالا...این شخص جدید قراره کی باشه؟ قراره چه اسمی داشته باشه؟شیچن جواب داد
-مادر من... برای من و برادرم... اسم های دیگه ای انتخاب کرده بود... اسم شیچن... اسمی بود که ارباب وقتی منو دید باهاش صدام زد و از بعد از اون هم همه همون صدام زدن...اما... از حالا میخوام با اسمی که مادر واقعیم بهم داده زندگی کنم... و با فامیلی اجدادم...
دواگر سری تکون داد و گفت
-پس از حالا چی صدات بزنیم؟
شیچن جواب داد
-لان...هوان...#
YOU ARE READING
freedom2 : truth
Fanfiction-ارباب زاده خواهش میکنم.... +ساکت شو! تو دارایی منی... من کسی ام که تصمیم میگیره از داراییش چطور استفاده کنه...