e15

349 85 42
                                    

مینگجو خطاب به دواگر گفت
-من... واقعا نمیخواستم که... فکر نمیکردم...

دواگر نگاه عصبانی ای بهش انداخت
-واقعا چه فکری با خودت کرده بودی؟ فکر میکردی ذوق میکنه وقتی بشنوه خانواده ش مردن؟! این چه وضع خبر دادنه؟!

مینگجو متاسفم ارومی گفت...

دواگر اهی کشید
-خیلخوب... حالا برو ... من میرم باهاش حرف بزنم...
و بدون توجه به مینگجو وارد اتاقی شد که شیچن اونجا نشسته بود...

اروم کنارش نشست و گفت
-میخوای... حرف بزنیم؟
شیچن جوابی نداد...

فقط اروم طوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت
-چرا باید... اینطوری میشد؟ همه اینا... تقصیر منه...

دواگر چیزی نگفت...

شیچن ادامه داد
-از این...نفرین...متنفرم... به خاطر اون نبود... الان خونه بودم... وانگجی و عمو... همه الان زنده بودن... به خاطر من... به خاطر من اونا ... مردن... همه ش... تقصیر منه...

اروم دستش رو روی صورتش گذاشت و اشک ریخت...
همونطور زمزمه وار گفت
-چرا باید اونا میمردن... چرا...

-چرا من باید نجات پیدا میکردم؟
شیچن گیج به دواگر نگاه کرد...

برای چند دقیقه احساس کرد اشتباه کرده ولی دواگر اهی کشید و اروم گفت
-میدونم که چه حسی داری.... دقیقا میدونم ... منم... یه زمانی جای تو بودم...

اروم استین دست چپش رو بالا زد و جای زخم های روی مچش رو نشون داد و گفت

-حتی... بار ها ...سعی کردم تمومش کنم... اگه خود به خود تموم نشده... خودم تمومش میکنم... اما... نشد... سخت بود... اما باید باهاش کنار می اومدم... دردناکه‌... هروقت به این ماجرا فکر میکنم که اگه به خاطر من و شرایطم نبود... بقیه الان زنده بودن...

شیچن اروم پرسید
-تو هم ... یه لانی؟

دواگر اروم سرش رو به معنی نه تکون داد
-نیستم...ولی... منم دردت رو کشیدم... منم همسر و بچه م رو از دست دادم... همه ش هم به خاطر اصرارم برای فرار‌...

شیچن اوه ارومی گفت و بعد گفت
-چطوری... تونستی باهاش... کنار بیای؟

دواگر بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد
-نیومدم... هنوزم خیلی از شب ها... خوابشونو میبینم... خوابی که اخرش با مرگشون تموم میشه... ولی... نمیتونمم یه گوشه بشینم و منتظر مرگ باشم...

اونطوری... احساس بدتری بهم دست میده... هر روز درد میکشم ... اما باید زنده بمونم... اینطوری حداقل... شاید اگه بتونم به جای اونها زندگی کنم قلبم... اروم بگیره...

شیچن اهی کشید و گفت
-متوجه ام...

دواگر ادامه داد
-اوایل‌... از دواگری که نجاتم داده بود متنفر بودم... با خودم میگفتم اگه به خاطر اون نبود من الان پیششون بودم ... ولی الان... دیگه ...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now