e27

343 84 22
                                    

مینگجو آروم کنار هوان نشسته بود. و به هوان غرق خواب نگاه میکرد...

نمیدونست باید چی کار کنه...
حرفای هوان...
یکم براش دردناک بود ...

البته یکم که نه...

خب این خیلی بد بود که متوجه شون نشده بود...

اینکه نفهمیده بود هوان در واقع چقدر سختی کشیده و چه اوضاعی داشته‌...

و بعد یکهو بوسیدنش...

البته برای خودشم این کار یکهو و غیر منتظره بود...
اما خب... نمیتونست منکر اینکه به هوان احساساتی داره بشه...

اون لحظه... وقتی که فهمید داره چی کار میکنه دوست داشت هوان هم خوشحال باشه در اینباره...
ولی واکنش هوان اونطور بود‌...

البته حالا که میدونست هوان به خاطر اون و اینکه درواقع یک مرده حالش بد نشده و در حقیقت با اینکه با یه نرد در رابطه باشه مشکلی نداره یکم وضع بهتره...

ولی بالاخره باید اعتراف میکرد...

از لحظه ای که حقیقت رو درباره هوان فهمیده بود و قبولش کرده بود ...

دیگه مطمئن شده بود که هوان رو به عنوان شریکش میخواد...
البته خیلی یکهویی اقدام کرده بود...

تصمیم داشت آروم آروم و قدم قدم کاری کنه که هوان قبولش کنه ولی...

یکهو خرابکاری کرده بود...
البته...

هنوز هم شانس داره...
ولی خب نه حالا...

هوان باید بهتر بشه....

باید بتونه با اتفاقی که افتاده کنار بیاد و اوضاع براش بهتر بشه‌‌‌...

واقعا امیدوار بود شرایط بهتر بشه...
اونوقت...

شاید واقعا میتونستند یه خانواده بشن...

خانواده...

یعنی واقعا ممکنه؟

لبخند کمرنگی زد و آروم هوایسانگی که بغل هوان خوابیده بود رو بغل کرد و از اتاق هوان بیرون رفت...

فعلا باید صبر میکرد...

#

دواگر دارو رو داخل پاکت ریخت و دست زن داد و گفت

-این رو بجوشون و هر دو ساعت یه قاشق بهش بده بخوره... تبش رو قطع میکنه...

زن خیلی با عجله نشکر کرد و دارو رو از دست دواگر گرفت و با عجله بیرون رفت...

دواگر رفتنش رو تماشا کرد و بدون اینکه به کس خاصی نگاه کنه گفت
-فکر کردم گفته بودم که دیگه اینورا پیدات نشه ...

جین سری تکون داد و گفت
-درحقیقت گفته بودی نمیخوای ریختمو ببینی.. ولی... من الان اومدم مثل اون زن فقط دارو ازت بخرم...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now