e7

403 97 24
                                    

شیچن با کمک وانگجی به اتاق برگشت تا سر جاش دراز بکشه و بعد ...

وانگجی رفت تا عموش رو بیدار کنه...

چیرن وقتی بیدار شد یه مدتی گیج بود...

نمیفهمید منظور وانگجی وقتی داشت توضیح میداد که حال شیچن خوب نیست چیه...

گیج و غرق خواب از جاش بلند شد...

تا اینکه بعد از چند دقیقه بلاخره متوجه شد ‌کجاست و چه خبره...

کنار شیچن نشست و اروم دستش رو روی سرش کشید
خب‌...

تب که نداشت...
ولی خیلی رنگ پریده بود...

اروم مچ دستش رو گرفت تا نبضش رو چک کنه‌‌...

دکتر نبود اما ... یه زمانی انقدر نبض بیمار های مختلف رو برای کمک به دکتر چک کرده بود که دیگه یه چیز هایی بلد بود...

اما
با چیزی که احساس کرد رنگش پرید...

اروم رو به وانگجی گفت
-من یه چند دقیقه ای میرم به دیدن پزشک باید از یه چیزی مطمئن شم...

وانگجی احساس کرد که یکدفعه اب سردی رو روی سرزش ریختند...

با اینکه اون زمان بچه بود اما خوب یادش بود...
بیماری ای که خیلی از برده ها رو اون سال کشت...

عموش اون سال مدت طولانی ای به عنوان دستیار اون پزشک کار کرده بود...

اون میدونست...
میدونست که وقتی مریضی خطرناکه چه شکلیه...

پس...
واکنش الانش...

یعنی..؟

نگران به رفتن عموش زل زد و بعد از اون هم به برادرش خیره شد...
الان باید چی کار میکرد؟

نکنه بیماری جدی ای باشه؟

نکنه برادرش رو هم... مثل پدر و مادرش ...

سری تکون داد...
نه!

اون خوب میشه...

اون حالش خوب میشه....منتظر گوشه ای نشست و هرازگاهی به برادرش و به در نگاه مینداخت...

تا عموش برگرده...

شیچن با دیدن واکنش وانگجی دلش میخواست از جاش بلند شه...

بره و بغلش کنه و بهش اطمینان بده که اونقدرام حالش بد نیست...

ولی نمیتونست ...

علاوه بر اینکه خودش هم از واکنش عموش ترسیده بود جون اینکه از جاش بلند شه رو هم نداشت...
ترجیه داد دراز بکشه و سر جاش بمونه...
تا عموش برگرده...

تازه اگه واقعا یه بیماری مسری خطرناک داشته باشه چی؟
بهتره به وانگجی نزدیک نشه...

#

وقتی که شیچن منتظر برگشت عموش بود یکدفعه بدون اینکه حتی متوجه بشه خوابش برد و وقتی که بیدار شد ...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now