e22

318 85 28
                                    

دواگر آروم دستمال خیسش رو روی ظرف های خاکستر میکشید و خیلی با ملایمت تمیزشون میکرد...

آروم بعد از چند دقیقه دستمال رو کنار گذاشت و به ظرف ها نگاه کرد و نا خوداگاه دستی روی اونها کشید

به زودی...
پانزده سال از مرگشون میگذشت...

اون زمان...
یه نوجوون بود...
و حالا...

اون موقع ها... همیشه تصور میکرد که تا الان دخترش احتمالا ازدواج کرده...
شاید حتی بچه هم داره ...

تصور میکرد یه جوریی... اونها دوباره بچه دار شدند...
و بچه های دیگه شون ...

چشم هاش رو بست تا قطره اشکی که توی چشم هاش جمع شده بودند از چشم هاش پایین نیفتند...

دردناک بود ...
ولی ...
تقریبا ۱۵ سال شده که هردوی اونها دیگه توی این دنیا نیستند!

احمقانه بود که هنوز امید داشت دوباره ببیندشون؟

مادرش...
قبل از اینکه بمیره و زندگی اونو از این رو به اون رو کنه... همیشه از یه افسانه ی قدیمی صحبت میکرد...

وقتی که هنوز کوچیک بود ...خوب یادش بود که مادرش بعد از مرگ پدرش پیشنهاد های ازدواج دریافت کرده بود ولی هیچ کدوم رو قبول نمیکرد!

اون میگفت که نمیتونه ازدواج کنه...
هنوز ۱۵ سال از مرگ همسرش نگذشته...

مادرش میگفت وقتی یکی میمیره... تا ۱۵ سال آینده ممکنه که یکدفعه به زندگی برگرده و بیاد پیش خانوادش...

اون افراد زیادی رو میشناخت که اینطوری بودند و همسر های مرده شون بعد از پنج ، شش، ده و دیگه حداکثر ۱۵ سال بعد از مرگشون  یکدفعه در خونه هاشون رو زده بودند و برگشته بودند‌‌‌ کاملا سالم و سرحال...

میدونست که احتمال داره این فقط بهانه مادرش برای دوباره شوهر نکردن بوده باشه...یا ممکنه که ... فقط چون نمیخواست پسر کوچولوش احساس بدی داشته باشه این داستان رو از خودش در آورده باشه...

اما...
خب... یه جورایی به راست بودن این ماجرا امید داشت...

که قبل از اینکه سالگرد ۱۵ سالگی مرگ همسر و بچه ش برسه اونها دوباره به زندگی بر می گردند...

و الان...
خب...
خیلی هم تا اون موقع نمونده بود...

آروم روی زمین نشست و به ظرف های خاکستر نگاه کرد...

بعد از اون چی کار میکرد؟
بعد از اینکه ۱۵ سال تموم شد؟

اون موقع..
دیگه باید چی کار میکرد؟

باز هم...
منتظر میموند؟
باز هم... ممکن بود برگردند یا ...

یا دیگه وقتش بود از این باور احمقانه و کور کورانه دست برداره؟

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now