هوان آروم با پاکت کوچیکی که مواد جوشونده داخلش بود وارد خونه شد...
مینگجو برگشته بود...
آروم هوایسانگ رو از کولش باز کرد و روی زمین گذاشت و مینگجو هم هوایسانگ و بغلش کرد
-هی بچه... امروز باز رفته بودی بیرون؟ خوش گذشت؟هوایسانگ فقط خنده آرومی کرد و شصتش رو توی دهنش کرد و میک زد...
مینگجو هوایسانگ رو زمین گذاشت تا بره بازیش رو کنه و بعد رو به هوان که احساس میکرد میخواد چیزی بگه کرد و گفت
-همه چیز خوبه؟
هوان آروم جلو تر اومد و گفت
-آره... همه چیز که... خوبه... فقط... آم من و دواگر... این مدت... داشتیم درباره یه چیزایی حرف میزدیم...مینگجو سریع گفت
-اگه درباره اون ریشه های خوراکی ای که دزدیدمه...
هوان سریع گفت
-چی؟!مینگجو هم سریع انگار تازه متوجه شده بود که هوان قرار نیست درباره اون حرف بزنه معذب خندید
‐آم... خب من...هوان سری تکون داد
-بگذریم درباره این نبود... البته... باید پولشو بدی...مینگجو باشه آرومی گفت و بعد منتظر به هوان نگاه کرد تا بفهمه قضیه چیه...
هوان آروم گفت
-من و دواگر داشتیم... به برده هایی که قصد فرار دارن... فکر میکردیم... که خب شکارچی های برده خیلی بیشتر شدن و به محض اینکه بیفتن دنبال اون برده بدبخت کارش تمومه...مینگجو هوم آرومی گفت و هوان ادامه داد
-ولی بعضی برده ها... شرایطش رو دارن بدون اینکه گیر بیفتن از عمارتشون فرار کنن... و شکارچی هام دنبالشون نیفتن... در نتیجه شانس بیشتری برای فرار دارن...مینگجو پرسید
-منظورت برده های مثل خودتن ؟هوان سرش رو پایین انداخت و آروم گفت
-آره... از اونجایی که ما مرده حساب میشیم... کسی... دنبالمون نمیاد... و میتونیم مخفیانه... یه گوشه ای زندگی کنیم...مینگجو سری تکون داد...
هوان سرش رو بلند کرد و گفت-خب... من و دواگر... روی یه جوشونده کار کردیم... یه جور... خاصیت فلج کردن داره... باعث میشه خیلی آروم و کم نفس بکشی... نبضت غیر قابل تشخیص بشه و بقیه... فکر کنن مردی... برای چند ساعت...
مینگجو هوم آرومی گفت و پرسید
-خب؟ این جوشونده کار هم میکنه؟هوان کمی این پا و اون پا کرد و گفت
-روی... حیوونا امتحانش کردیم... جواب داده... ولی هنوز روی انسان نه...مینگجو فهمیدم آرومی گفت...
هوان پاکت رو به مینگجو داد و گفت
-جایی که... دفعه بعدی رفتی... میشه اگه یکی رو دیدی که واقعا قصدش فراره... و حاضره هر ریسکی رو قبول کنه اینو بهش بدی؟ شاید... واقعا جواب داد...
YOU ARE READING
freedom2 : truth
Fanfiction-ارباب زاده خواهش میکنم.... +ساکت شو! تو دارایی منی... من کسی ام که تصمیم میگیره از داراییش چطور استفاده کنه...