e11

350 79 54
                                    

چنگ به شدت استرس داشت...

به هیچ وجه...

به هیچ وجه فکر نمیکرد اون برده لعنتی قراره حامله بشه‌...

اخه محض رضای خدایان!

اون یه پسره!
چطور...
واقعا چطور امکان داره؟!

اگه فقط میدونست!

به هیچ وجه با اون پسره ی لعنتی رابطه برقرار نمیکرد!

و حالا...
اگه نقشه ووشیان جواب نده؟

اگه اون برده لعنتی موفق بشه فرار کنه ؟

اونوقت باید چند وقت بعد شاهد این میبود که یه بچه ناپاک میاد توی این خونه و جلوی چشمش همه اموال آبا و اجدادیشون رو صاحب میشه!

باید یه کاری میکرد...

اره...
باید یه کاری میکرد...

نمیتونست بذاره اون زنده بمونه!

اگه زنده بمونه ممکنه بچه ش رو هم یه جوری زنده نگه داره!

درسته...
تنها راه حل این ماجرا همینه!

#
شیچن اروم درحالی که سبدی پر از لباس های شسته شده شون رو توی دست داشت اروم وارد خونه شد...
فکر میکرد وانگجی تا الان رفته باشه برای همین وقتی دیدش یکم جا خورد

وانگجی با دیدنش لبخندی زد و به طرفش رفت و پرسید
-خوبی؟

شیچن خنده ارومی کرد
-لازم نیست هر روز اینو ازم بپرسی اگه حالم بد بود بهت میگفتم...

وانگجی سری تکون داد و هوم ارومی گفت
شیچن یه گوشه نشست و گفت
-راستی...دیشب... یه خوابی دیدم...

وانگجی هم کنارش نشست
-چه خوابی؟

شیچن لبخندی زد و چشم هاش رو بست...
-خواب دیدم... یه جایی هستیم...که نمیدونم کجاست اما... از خونه الانمون خیلی قشنگ تر بود.. لباس های خوبی هم تنمون بود...

و یه پسر بچه کوچولو... فکر کنم چهار پنج ساله بود توی بغلم نشسته بود... تو داشتی باهاش حرف میزدی و اونم میخندید... بعدش از خواب بیدار شدم...

یه جورایی حس خوبی بهم داد...فکر کنم... داشتم یکم از اینده رو میدیدم...

وانگجی هوم ارومی گفت و بعد هم گفت
-پس‌... اون بچه یه پسره...

شیچن خندید
-شاید!

وانگجی هومی گفت و پرسید
-راستی... درباره اسمش فکر کردی؟

شیچن یکم سرخ شد و نگاهش رو طرف دیگه ای داد و گفت
-نه بابا... اصلا معلوم نیست که...

وانگجی توی سکوت بهش زل زد تا اینکه شیچن خودش تسلیم شد و گفت

-خب... یه جورایی... به این فکر کردم که... اسم جینگ یی... یه جورایی قشنگه...اگه پسر باشه...

وانگجی هوم ارومی گفت و گفت
-پس قراره یه برادرزاده کوچولو به اسم جینگ یی داشته باشم...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now