قطرات خون از انگشتاتم روی کاشیهای سفید حمام میریزند.
زیر چشمانم کبود شده است، خواب چندیست که مهمانشان نکرده است.زانوهایم را بغل میکنم. قطرات آب از روی قوس بینیم سر میخورند و روی زانویم میچکند. شاید چند قطره اشک هم بیخبر میان آنها خزیده باشند.
سرم را بلند میکنم، فریاد میزنم، تنها صدایی که به گوش میرسد صدای آب روان است.
کجایی؟ تو همه چیزم بودی. کجایی؟
همیشهمان چه شد؟ من هیچ از آینده نمیدانم. هیچ از حال نمیدانم. و گذشته در تو تعریف شده است.
نفسم بالا نمیآید. خون میچکد، خون میچکد.