دستم را لای موهای آشفتهام میکشم. تا دکهی روزنامه فروشی میروم. لخلخ کنان قدم بر میدارم. باد سرد پاییز لرزه به اندامم میاندازد.
یاد تو میافتم. یاد که چه عرض کنم. تو تمام روز در ذهنم زندگی میکنی. اما این بار، یاد این میافتم که همیشه به طرز عجیبی گرم بودی.
دستم را مشت میکنم. نفسم سنگین تر میشود. نگاه مردم را روی خودم حس میکنم. آخرین سیگارم را روشن میکنم. چشمانم میسوزد. طعم آشنای دود دهانم را پر میکند. آرامشی موقت.
جانا، جانم، جانم.
حاضرم جهانم را بدهم تا بار دیگر صدایت را بشنوم. جهانم را بدهم تا بار دیگر نگاهم به نگاهت بیفتد، جهانم را بدهم تا بار دیگر نام زیبایت صفحه گوشیام را روشن کند.اما میترسم خیلی دیر شده باشد.
من به وابستگی عادت ندارم. اما با تو همه چیز عادت شکنیست. ای کاش این سیگار لعنتی بوی لباس آبیات را میداد.
ای کاش میتوانستم بار دیگر در آغوشم بگیرمت.
بار دیگر همهی اینهارا بهت بگویم. رو در رو، چشم در چشم، دست در دست.مثل قول و قرارمان.
جانا... کمک.