2

20 3 2
                                    

نگاهت می‌کنم. این الآن نیست، فیلمی از روزهای ماضی است، یکی از چندین فیلمی که زیاد نگاه می‌کنم.

صدای خنده‌ات کل اتاق را می‌گیرد. با دوستانت حرف می‌زنی. لبخند کوچکی راهش را به دهانم پیدا می‌کند.

اگر چشمانم را ببندم، انگار همینجا بغلم نشستی، دستم لای موهایت، مثل قایقی روی امواج دریا تکان می‌خورد. و تو برایم از همه چیز و هیچ حرف‌ می‌زنی.
و من می‌توانم بی چون و چرا قسم بخورم که اگر در همین آن از دنیا بروم، هیچ پشیمانی‌ای جز تماما زندگی نکردن این لحظه نخواهم داشت.

صدا قطع می‌شود. فیلم به پایان رسیده است. واقعیت مثل سیلی‌ای به صورتم کوبیده می‌شود.
تو نیستی. دیگر نمی‌توانم سرم را روی شانه‌ات بگذارم و به ضربان قلبت گوش بدهم.

بار دیگر فقط من و ساعت پاندولی روی دیوار مانده‌ایم. به هم خیره نگاه می‌کنیم. هر دو بی صبرانه تکان می‌خوریم، تا بار دیگر حضور گرمت را در این اتاق سرد حس کنیم.

The WaterWhere stories live. Discover now