سلام عزیزانم.
لطفا قبل از خوندن داستان توضیحاتم رو بخونید و اگه داستان باب میلتون بود بخونید و لذت ببرید. ♡~♡☆این داستان یه داستان کاملا روزمرهست و روند آرومی داره. برای فهمیدن داستان عجله نکنید. پشت هر کدوم از کرکترها، حتی کرکترهای فرعی یه داستان هست. لطفا به تمامشون عشق بدین چون تکتکشون لایق عشقی هستند که شما بهشون میدید. 💞
☆محتوای داستان بالای 18 ساله. از الفاظ رکیک استفاده و از مکانهای غیراخلاقی نام برده شده پس خواهش میکنم اگه سنتون کمتر از 18 ساله نخونید. برای تبلیغ فیک نمیگم، کاملا جدیم.
☆ووت و نظراتتون خیلی برام اهمیت داره بچهها. این تنها خواستهایه که به عنوان نویسندهی داستان، به عنوان کسی که روزانه 5 ساعت از وقتش رو برای سرگرم کردنتون میذاره نسبت بهتون دارم. ناامیدم نکنید.
☆آپ روزهای سهشنبههاست.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
انگشتهاش به آرومی روی هم کشیده میشد و گرد سیاه رنگ از بینشون، روی کاغذ میبارید. نقاشی کشیدن با انگشتهاش رو دوست داشت. زمانیکه پودر گرافیت به نرمی زیر پوستش تبدیل به نقش و نگار میشد، حس خوبی بهش دست میداد و آرامش برای چند لحظه دوباره به زندگیش برمیگشت.
نقاشیهای سادهای میکشید، انقدر ساده که تمایلی به نشون دادنشون به دیگران نداشت و در نهایت سرنوشت تمامشون به سطل آشغال زیر میز ختم میشد.
با به صدا در اومدن آلارم موبایل، نوک انگشتهاش رو با دستمال مرطوب تمیز کرد و طبق روال همیشه، نقاشی رو مچاله کرد و توی سطل آشغال انداخت.
تایمرِ روی میز نشون میداد از زمان یک ساعتهای که برای نقاشی کشیدن در نظر گرفته، چند دقیقه گذشته. نفس عمیقی کشید و جای خالی کاغذ گرافتی که زیر دستش بود رو با دفتر و کتابهای کمک آموزشی زبان پر کرد. تقریبا سه سال و نیم میشد که هر روزش رو جوری زندگی میکرد که انگار امروز، آخرین روز زندگیشه و وقت زیادی برای انجام کارهاش نداره.
نقاشی میکشید، زبان میخوند، سانسهای بدنسازیش رو هر روز، سر ساعت میرفت. هوشمندانه کار میکرد تا بتونه پول در بیاره و تا جای ممکن، سعی میکرد با آدمها برخوردی نداشته باشه. هر چند که گاهی از این روتین تکراری خسته میشد و در ماه به خودش یک روز کامل استراحت میداد اما این استراحت یک روزه حتی به یک ساعت هم نمیکشید. وقتی بیکار میشد، فکر و خیال به سراغش میاومد و روحش رو زیر چرخدندههای مغزش خرد میکرد، پس چارهای نداشت جز اینکه از جا بلند بشه و شروع به فعالیت کنه تا مغزش فرصت زاییدن خیال نداشته باشه.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...