چپتر طولانیای برای عصر تابستانی شماست. ووت و کامنت رو فراموش نکنید.💜🌱
*******همیشه فراموشی بدترین چیز نیست.
بکهیون دراز کشیده به پهلو، خیره به شبنمی که از بدنهی لیوان روی میز سر میخورد، به این جمله فکر میکرد. قطرهی شبنم روی بدنهی خنک لیوان میغلتید و با شبنم پایینی آمیخته میشد و رد باریکی از خودش روی لیوان به جا میگذاشت. تخت بوی ملایم هلو میداد. رایحهای آشنا که متعلق به پکیج خوشبو کنندهی کودکان بود. در واقع تمام این اتاق رایحهی ملایمی از هلو رو توی خودش جا داده بود و در کنار عروسکهای بزرگ و کوچیک، نقاشیهایی که به دیوار چسییده شده بود و لگوهای ریز، یادآوری میکرد این اتاق به کودکی خردسال تعلق داره.
بوی آرامشبخش ملافه که تمام وجود بکهیون رو در برگرفته بود، نمیتونست به شل شدن ماهیچههای منقبضش کمک کنه و هر خاطرهای که از دیشب به ذهنش میرسید، یک درجه عضلاتش رو منقبضتر میکرد. نوشیدن از شرابی که توی جامش بود و بعد حس سرخوشی عجیبی که بهش دست داد...
پلکهاش روی هم افتاد و ملافهِی عروسکی با طرح شیر زیر انگشتهاش فشرده شد. نباید حتی برای نوشیدن یه جام شراب به چوی تهجون اعتماد میکرد. کاش مثل زمانی که خودش رو با الکل خفه میکرد، حافظهاش کمی ضعیف میشد اما هیچوقت چنین ویژگیای نداشت. حتی قویترین الکلها تاثیر زیادی روی حافظهاش نمیذاشتن و معمولا نکات کلیدیِ ساعتهای مستیش یادش میموند. شاید به این خاطر بود که هیچوقت تا مرز خفه شدن مست نکرده بود.
اگه ادعا میکرد تمام جزئیات شب گذشته رو یادشه، دروغ گفته بود اما بخش زیادیش رو به خاطر داشت. یا بهتر بود اینطور میگفت؛ بخشهایی که باید فراموش میکرد رو خوب به خاطر داشت. حتی فکر کردن به اینکه آویزون از گردن پارک پیر، اون حرفها رو به زبون آورد باعث میشد آرزو کنه کاش هرگز دیگه اون پیرمرد رو نبینه اما حتی اگه هیچوقت تا آخر عمر با آقای پارک رو در رو نمیشد باز هم یه مشکل اساسی وجود داشت. شاهد اصلی تمام ماجرای دیشب؛ پارک چانیول.
خاطرات شرمآور دیشب با فکر کردن به اسم چانیول توی سرش ردیف شدند. انقدر زیاد که حتی نمیتونست بین تمام سکانسهایی که از پشت پلکهای بستهی چشمهاش عبور میکردند، یکی رو به عنوان بدترین اتفاق انتخاب کنه. به هم رسیدن لبهاشون بعد از چهار سال، لمس شدن بدنش و در نهایت...
صدایی توی سرش سوت کشید: نمیخوای فرو کنی توم؟! ولی من میخوام. میخوام پاهام رو جوری باز کنی که بشکنه. میخوام پاهام رو بذاری روی شونههات و انقدر عمیق خودت رو داخلم بکوبی که صدای برخورد بدنهامون توی جنگل بپیچه.
بزاقش بلاتکلیف توی گلوش ایستاد و از شدت فشردن ملافه توی مشتش، رگهای دستش بیرون زد. بعد از به زبون آوردن چنین چیز شرمآوری چطور هنوز زنده بود؟! نمیخواست باور کنه این حرفها از زبون مردی که دیشب پاهای برهنهاش رو جلوی چانیول باز کرده بود، بیرون اومده. حتی نمیخواست باور کنه اون مرد خودش بوده ولی مغزش مدام با یادآوری خاطرات، هشدار قرمز مغزش رو فعال میکرد و باعث میشد گوشهاش داغ کنند.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...