اوضاع داخل خونه در ظاهر آروم بود. خورشید غروب کرده و با غروب خورشید، مادربزرگ خونه رو برای ضیافت کوچیکی که ترتیب داده بود آماده میکرد. بوی غذا هر گوشهی خونه رو پر کرده بود و بطری شراب در کنار جامهای پایهدار شیشهای روی میز قرار داشت. لئو مشغول بازی با تهجون بود و چانیول در مورد مسائل کاری با پدرش صحبت میکرد. خانم پارک بیتوجه به هیاهوی اطراف، خونههای سفید جدول رو با حروف مناسب پر میکرد و بکهیون به تنهایی دور از جمعیت نشسته بود. مثل یک زندانی تبعید شده یا بیمار قرنطینه شدهای که هیچکس میل به نزدیک شدن بهش رو نداشت. تنها و مطرود روی صندلی نزدیک میز نهارخوری نشسته بود و از این بابت گلهای نداشت. در واقع از این تنهایی لذت میبرد و احساس رضایت میکرد که کسی بهش پیله نمیکنه.
تهجون بعد از تموم شدن بازیش با لئو، جعبهی مکعبی شکل و بزرگی از پشت سرش بیرون کشید و بعد از شیطنتهای بسیار، تقدیم لئو کرد. شور و شوق لئو به محض دیدن جعبهی مدادرنگی و پاستلهای بیست و چهار رنگ وصفنشدنی بود و همین اشتیاقش، برای اینکه تهجون بتونه چند دقیقه استراحت کنه، کفایت میکرد.
جدا از مشکلی که با تهجون داشت باید میپذیرفت که این مرد بهترین عمو و همبازی برای لئوئه. از صبح تا همین حالا که پاکشان خودش رو به مبل رسوند تا کنار چانیول و آقای پارک بشینه، بدون استراحت یا نارضایتی با لئو بازی کرده و حواسش بود که لئو کار پر خطری انجام نده.
لئو خوشبخت بود. آدمهایی رو داشت که ازش حمایت میکردند و حواسشون بهش بود اما مگه خودش اینطور نبود؟ قبل از اون اتفاق شوم، به اندازهی لئو رفاه و آرامش داشت و از اطرافیانش احترام و محبت دریافت میکرد. یک طوفان بزرگ کافی بود تا حقیقت پشت رفتار اطرافیانش رو بفهمه و پی ببره همه تا وقتی کنارش میمونن که منفعتی در کار باشه اما منفعت چانیول چی بود؟ چانیول تا قبل مرگ خواهرش همیشه بیقید و شرط دوستش داشت. یا بهتر بود اینطور بگه: "واقعا دوستش داشت؟"
- بابت حرفی که امروز زدم متاسفم. حرفم اشتباه بود.
با صدای تهجون از فکر بیرون اومد و به گیلاس شراب تا کمر پر شدهای که تهجون سمتش گرفته بود، نیمنگاهی انداخت. مایل بود گیلاس شیشهای رو توی سر تهجون خرد کنه اما حالا زمان مناسبی برای بیرون ریختن خشمش نبود. گیلاس رو از مرد گرفت و کنار پاش روی زمین گذاشت تا بلکه زودتر شرش رو کم کنه اما تهجون کنارش نشست.
- لئو قلب این خانوادهست. اگه ببریش آخرین ذرهی امید این خانواده رو بردی.
دقیقاً به همین خاطر بود که میخواست این کار رو بکنه. لئو رو میبرد تا قلب چانیول رو با دستهای خودش از سینهاش بیرون بکشه و رنج بزرگ و دردی عمیق رو بهش هدیه بده.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Storie d'amore- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...